برای تمدید ویزای توریسیتی ام در پرو باید از کشور خارج و برمی گشتم. در این چند سالی که در آمریکای جنوبی گردش و زندگی کردم همیشه آرزو داشتم به «ایستر آیلند» (اسم بومی: راپا نویی Rapa Nui)، جزیره ای کوچک و دور افتاده متعلق به شیلی در اقیانوس آرام، بروم. مجسمه های عظیم سنگی این جزیره را بارها در فیلم های مستند و عکس ها دیده بودم و نگاه مرموز صورت آنها همیشه در ذهنم مانده بود. در گوگل ارزانترین بلیط رفت و برگشت ممکن (۷۷۰ دلار کوسکو-ایستر آیلند-کوسکو، با توقف در لیما و سانتیاگو) را پیدا کردم و از ۱۶ تا ۲۳ مارس را در این جزیره کوچک گذراندم. دیدن مجسمه ها، که به زبان محلی «موآی» Moai نام دارند، از نزدیک شگفت آور و تحسین برانگیز بود. تصور کن: بین ۱۴۰۰ و ۱۶۰۰ بعد از میلاد مسیح ساکنان جزیره ۸۸۷ «موآی»، که بطور متوسط ۴ متر قد و ۱۳ تن وزن داشتند، را از دل یکی از کوهای آتش فشانی تراشیدند و بسیاری از آنها را کیلومترها دورتر در سواحل و نقاط دیگر جزیره علم کردند. بر اساس اعتقادات شفاهی بومیان، مجسمه ها نماد فرمانروایان و اجدادشان هستند. خود اینکه از کجا و چگونه بومیان به این جزیره رسیدند داستان عجیبی است که گویای مهارت مردمان اقیانوسیه در اقیانوس نوردی در دوران باستان است.
In order to renew my Peruvian tourist visa, I had to leave the country and come back. It was always a dream of mine to visit Easter Island, or Rapa Nui as the natives call it. I booked the cheapest possible flight ($770 Cusco-Easter Island-Cusco, with stops in Lima and Santiago) and visited the Chilean island on March 16-23. The mysterious statues in this small, remote Pacific island didn't disappoint. Known as moais, seeing them up close was awesome, inspiring immense admiration. On average each moai, representing the spirit of rulers and their ancestors, is four meters high and weights 13 tons. Some 887 of them were carved between 1200 and 1600 AD from one mountain and dragged to destinations many kilometers away along the coast.
نمایش گالری در اندازه بزرگ
بنده در سالِ ۹۹ میلادی رفتم، به همراهی یک مستند سازِ برجسته کانادائی - فرانسوی که شاید فیلمهایَش در یوتوب موجود باشد، یک صبحِ زود رفتیم از نَقش نماهای ماکِ ماکِ فیلمبرداری کنیم، آن وقتها سیگاری بودم، چندی و شاید بیشتر از محل دور شده و قدم زنان و سیگار کِشان به مناظر سنگی جزیره خیره شدم، تازه آفتاب بیرون زده بود، ناگَه مردی چهار شانه ـ بلند تر از من (بنده ۱٬۸۵ هستم) جلویم با قیافهٔ عجیبِ ظاهر شده و به زبانِ وانانْگا (راپا نوی اَصیل ـ که بازمانده از زبانِ پولینِزی و بسیار زبانِ غلیظ و گوشخَراش است) دو مُچِ دستم را گرفته و چند کلمه به زبان آورده و بیکبار از جلوی بنده ناپدید شد، با رفتَنَش ـ مِه شدیدی در اطرافم بوجود آمد، ترسیدَم و به اسپانیولی راهنماها را صدا کردم، دو یا سه دقیقه طول کشید تا یکی از راهنماها که از سانتیاگوی شیلی ما را همراهی میکرد، به جلویم آمده و تعجب کنان پرسید که بیش از ۲ ساعت است که بدنبالِ بنده گشته و اینطرفِ ساحل چه میکنم...!
جای دو انگشتِ شَصتِ آن شخص هنوز به مُچهای دستم باقیست، مثلِ خالکوبی و هنوز جوابی در رابطه با آن حادثه ندارم.
خوشحالم که بدانجا سفر کردی... باید به گواتمالا - سرزمینِ مایاها نیز سفر کنی، اینکاها از اینها مو میریختَند...
سلامت باشی.
Great job Jahanshah
Beautiful pictures
Keep up with the good job
!Amasing
چه جالب شراب جان. خوبیش اینه که جزیره آنقدر کوچکه که گم نمی شی.
ممنون سوری عزیز. آمریکای لاتین رو دریاب.
Sure! I am thinking of that since a while , Jahanshah
Just am waiting for the money
LOL
ج ج جان شایع است که موجودات فرازمینی در این جزیره فعالیت داشته و مجسمه های غول پیکر را انها ساخته و به ان مکان تقریبا مسطح اورده باشند. اتفاقی که برای ردواین عزیز افتاد شاید گواهی در صحت این شایعه باشد. خیلی دوست دارم که اثار بجا مانده روی مچهای ایشان را ببینم.
در ضمن هواپیمای شما به نظر میرسد که بویینگ ۷۸۷ که جدید ترین هواپیمای مسافربریست که از جنس کاربن فایبر یا همان کمپازیت است باشد. امیدوارم که امریکا مانع تحویل چند فروندی که ایران سفارش داده نشود و مردم ستمدیده ایران بتوانند با خیالی راحت و امن از انها استفاده کنند.
خیلی چیزها ممکن است بگویند ولی کو سند؟ ادم ها زحمت کشیدند. عرق ریختند. حالا بگوییم دست موجودات فرازمینی درد نکنه :)
سالی که آدم فضاییها ریخته بودن در شمیران و دیده شدنِ بشقابهای پرنده و کِشتیهای فضایی در آسمان... با دو نفر از دوستان رفتیم تحقیق، سربازِ آمریکایی آنجا بود، طرفهای دار آبادِ اَلان، بردَنمون پاسگاه، رئیس آنجا مَردِ سه تیغه زدهای بود با لهجه کِرمونی... شما مادر قِحبهها بالا کوه چه میکِردین؟ ها؟های تلیفون بزنین تا نَنه باباهاتون رو از دم چوب بزنم، من زنگ زدم، بابام زنگ زد تیمسار رحیمی (نور به قبرِش بباره)، ایشون هم زود قضیه رو حل کرد... تمامِ این مدت غَشِ خنده بودیم ما چون علف هم کشیده بودیم... بیچاره رئیس پاسگاه، موقعی که رفتیم از آنجا تا کمر جلوی ما خَم میشد...
از مجله جوانان اومدن از آنجا عکس و گزارش تهیه کردن ولی انگاری دیگر ادامه ندادن، بعد از انقلاب در امریکا فهمیدم که آنجا کارخانه مونتاژِ بالگردِ آمریکاییها بوده، سالِ ۸۲ که در سان فرانسیسکو بودم در سمینارِ یوفوها جستجو کردم، کلّی بهم خندیدند که تمامِ این اَشیای پرنده که در ایران دیده میشه - یا مالِ روس هاس و یا یانکی ها!