• درباره‌ی ما زیاد می‌گویند که این‌ها از موسیقی ایران خارج شده‌اند. این‌ها کاملاً درست است! این که من بخواهم بگویم «ابر می‌بارد» یک قطعه‌ی موسیقی سنتی است قطعاً خودم را مسخره کرده‌ام. اما بحث ما سر این است که منبع را تحلیل کنیم نه یک شاخه را.

• راستش ما گاهی دست‌وپای خودمان را براساس آستانه‌ی دشنام‌هایی که نثارمان می‌شود می‌بندیم. اما درباره‌ی این کارها قطعاً در آینده این عنان گسیخته‌تر می‌شود... حتماً این مسیر ادامه پیدا می‌کند و در عین حال آرام‌آرام این جنون اوج خواهد گرفت.

• من دست خودم را نمی‌بندم و خدا را شکر که ما از این پل‌ها عبور کردیم؛ بدون این‌که بخواهیم کشته بدهیم. البته زخمی داده‌ایم. ما عبور کردیم و از این به بعدش آسان است... می‌خواهند فحش بدهند دیگر، بگذار بدهند. مگر من چند سال دیگر زنده‌ام، خوش‌بین باشم ۴۰ تا ۵۰ سال دیگر. بعد از این مدت، قرار است من از این دنیا بروم و خب هر کاری هم دلم بخواهد می‌کنم! به همین سادگی! به همین صراحت!

• درباره‌ی همین قطعه‌ی «رو سر بنه به بالین»، من سر کلاس زبان بودم. داشتیم درس زبان یاد می‌گرفتیم و ناگهان من از استادم خواهش کردم که لطفاً یک لحظه صبر کنید! آمده بود توی سرم و می‌گشت و من آن را به «تصنیف» درآوردم.
«ابر می‌بارد» تصویری از هجده‌سالگی من است که عاشق بودم و آن را ساختم.

• استاد شجریان کسی نبوده که بخواهد خودش را به مرز خاصی محدود کند. در آخرین همکاری که با هم داشتیم ارکستر متفاوت بود و ما مثلاً پرکاشن فرانسوی داشتیم. استاد هیچ‌وقت محدود نمی‌شد و حتی یک جاهایی ما جلوی ایشان را می‌گرفتیم که بهتر است این کار را نکنیم، چون اگر مثلاً درامز وارد ارکستر می‌کردیم، همه کاسه‌کوزه‌ها سر ما شکسته می‌شد! اتفاقاً برخلاف بسیاری، استاد ذهن بازی دارند.

• بگذارید این‌طور بگویم که متأسفانه بخشی از جامعه‌ی سنتی ما بعد از این‌همه سال حاضر نیست نوازندگی مرا با حرکاتم بپذیرد. اگر من آن حرکات را نکنم، از نظر آن‌ها موسیقی قابل شنیدن است و اگر آن حرکات را داشته باشم همان موسیقی قابل شنیدن نیست؛ حتی حاضر نیست قبول کند این دیوانه است و خلاص! دیوانه‌ای‌ست که ساز هم می‌زند. تهش همین است دیگر؟ نه؟

• من واقعاً گاهی این‌قدر این چیزها را می‌شنوم که حواسم هست نکند حرکات اضافه داشته باشم! این برای نوازندگی من سَم است. بوده‌اند دوستانی که قبل از این‌که روی صحنه برویم، می‌گفتند سهراب حواست به حرکاتت باشد و این حرف‌ها! یکی-دو باری سعی کردم و بعد دیدم انگار ساز زدن دارد فراموشم می‌شوم. بگذار هرچه می‌خواهند بگویند! حالا ما یک سَری هم تکان می‌دهیم. از قتل که بدتر نیست!

• وقتی خودم را از بیرون و بعد از اجرا می‌بینم، با خودم می‌گویم من چرا این‌طوری‌ام؟ چرا این‌قدر تند هستم؟ در حالی که در آن لحظه‌ی نواختن فکر می‌کنم کند هستم! کنترلش نمی‌کنم چون مطمئنم در اثر کهولت و سن‌وسال اتفاق خواهد افتاد و کندتر خواهد شد. من سال به سال دارم آرام‌تر می‌شوم. اما بدبختانه فرصت نمی‌دهند و همه این را الآن از من می‌خواهند. خب بگذارید این انسان بدود. روحش دیوانه است و می‌خواهد بدود.

ماهنامه‌ی «تجربه»