با بلبلِ شاه در زندان اوین – سال 1359

وبلاگ امیر فطانت

من زندانهای زیادی را در زندگی دیده ام. از بازداشتگاه های موقت دو سه روزه تا طولانی ترین آنها در زندان قصر که دو سال بود و زندان های کوتاه مدت چند ماهه در لاذقیه سوریه و آغری ترکیه و ماکو و زندان اوین. هر کدام از زندانها حال و هوای خود را داشت اما در میان این تنوع یکی از انها از همه غریب تر بود. در همه زندانها و همیشه ادم ها یکدست و از یک جنس بودند به جز زندان اوین در اولین سال بعد از انقلاب. تاریخ دقیق روز ورودم را به بند عمومی به یاد ندارم اما همزمان بود با حضور سپهبد سعید مهدیون آخرین فرمانده نیروی هوائی زمان شاه که به جرم رهبری عملیات کودتای شکست خورده معروف به “نوژه - پایگاه شاهرخی” در زندان بود. ( روزی بین 18 تیر ماه روز دستگیری او و 25 مرداد 1359 روز اعدام او). بارها با خود فکر کرده ام حتی با صرف میلیون ها دلار هم نمیشد این شخصیت های متنوع را با هم و یکجا گرد هم آورد.

قبل از ورود به بند عمومی اوین تنها فرصت هم صحبتی در دوره انفرادی با مردی فراهم آمد که از کارمندان مالی اداره ساواک بود. خوش سیما با چشمهای روشن و موهای جو گندمی حدودا پنجاه ساله و بسیار ترسیده و هراسان. دائما نماز و دعا میخواند. برای او که اصلا تاریخ و سیاست نمیدانست و اصلا نمی فهمید چه گناهی را در حق چه کسی مرتکب شده است همه چیز مثل یک کابوس وحشتناک بود. فقط میدانست که کارمند ساواک بودن در این ایام از هر جنایتی بد تر بود. همه چیز برای او مجهول بود. نمیدانست چه بر سر او و خانواده اش خواهد امد. دلش میخواست چیزی به او میگفتم، دلداریش میدادم و حتی یک بار از من خواست که به گوش او سیلی بزنم….نمیدانم چرا اما احساس میکردم از درون بسیار رنج میکشد. ( نکته ای که مایلم در اینجا به ان اشاره کنم و گویا کسی جرئت نمیکند اینست که به جز روسا و گردن کلفت های ساواک که همه هم بار خود را بستند و فرار کردند کارمندان اداری و مدیران میانه که از مردمان عادی و بعضا بسیار پاک و مومن بودند و نه جائی داشتند و نه ثروتی بعد از انقلاب به دست مردم افتادند و مثل همیشه تاریخ به خاطر منافع و گناه بزرگان قصاص شدند)

گویا او را از زندان قصر به اوین اورده بودند. برایم تعریف میکرد که در زندان قصر چطور بلندگو های گوش کر کن زندان دائما سرودهای انقلابی انجز انجز انجز وحده  را خش خش کنان پخش میکردند و روزی هزار بار اما هنوز وحشتناک تر وقتی بود که صدای سرود بلند گو قطع میشد و نامهائی را صدا میکردند تا برای جوخه تیر باران ببرند.

 اسم کوچک او سعید بود. میگفت یکی از این روزهای وحشتناک ناگهان صدای سرود های انقلابی قطع شد و صدائی با لهجه غلیظ ترکی دستور داد اسامی را که میخواند برای رفتن اماده شوند و همه میدانستیم یعنی تیرباران . شروع به خواندن اسامی کرد. با هر اسم رنگ از صورت کسی میپرید، کسی غش میکرد، کسی فریاد میزد و گریه میکرد و کسی دیگری را بغل  میگرفت. همه میدانستند که لحظه مرگ است تا نوبت به اسم سعید رسید…..سعیدِ…سعیدِ و بلندگو خش خش کنان قطع شد. در میان جمع دو نفرمان اسم کوچکمان سعید بود. به هم نگاه کردیم، چشم در چشم. چند لحظه بعد باز بلندگو خش خش کنان به راه افتاد و  …

میتوانستم حالش را بفهمم اما نمیتوانستم دلداریش دهم…نمیدانستم چگونه میشود او را دلداری داد. 

******

بند عمومی اوین حیاطی بود که سه ضلع آن ساختمانی دو طبقه با دیوارهای اجری قرمز رنگ و ضلع دیگر را دیواری بلند محصور کرده بود. طبقه اول راهروئی بود محل گذر عموم که به ظرفشوئی و حمام و توالت ختم میشد. در مقابل راهرو اطاقهائی قرار داشت که در هر کدام از آنها آدمهائی که سنخیتی با هم نداشتند بطور فشرده زندان میکشیدند و زندگی میکردند. همه جور ادم را میشد دید. بلوچها و کردها که معلوم بود به خاطر شورش در کردستان و سرقت مسلحانه و قاچاق در بلوچستان انجا بودند. از قیافه های ادم ها خیلی چیزها میشد فهمید. تعداد زیادی که معلوم بود جرمشان همکاری با رژیم شاه در سرکوب تظاهرات مردم بود، اغلب نظامی ها و پاسبان ها و تعدادی از افراد تیم های عملیاتی و روسای اداره های ساواک شهر های مختلف. دو جوان ورزیده و بلند قد از گارد شاهنشاهی با اندام با نمود و استواری قدیمی که در زندان قزل قلعه، ده سال پیش او را به کرات دیده بودم که دائم دور حیاط  زندان دور میزد و سیگار میکشید. یک  بار چشمانمان در هم افتاد. یکه خورد. احساس کردم که قیافه من به نظرش اشنا رسید اما هیچوقت با او حرف نزدم. حرفی نبود. ادمهائی هم بودند که از خالکوبی روی بدنشان میشد فهمید که اهل قمه کشی بودند یا به جرم قتل و یا لواط دستگیر شده بودند، لات و لوت هائی که روی بدنشان جای زخم کارد بود و خالکوبی شده و دکتر شیخ الاسلام آخرین وزیر بهداری زمان شاه طبابت همه زندانیان را میکرد.

در اطاقی که من بودم شخصیت های غریبی دور هم گرد امده بودند. در گوشه اطاق تیمسار سپهبد نادر باتمانقلیچ میخوابید. پیرمردی که تاب و توان چندانی نداشت و حتی به زحمت و سختی جسم خود را روی زمین میکشید. گویا او را به جرم شرکت در کودتای 28 مرداد گرفته بودند. کنار او رئیس اداره ساواک شهرستان ایرانشهر بود. سی و پنج شش ساله، با صورتی ظریف که خود را باخته بود. بیشتر به خاطر این میترسید که گویا تعدادی از اخوندها مدتی به ایرانشهر تبعید شده بودند و معلوم نبود چه بر سر او خواهد امد. بعد از او یکی از قاچاقچی های با سابقه کرمانشاهی میخوابید که برای من چندین داستان های مبالغه امیز از حمل و نقل تریاک و فرار از دست ژاندارم ها و ایست های پست بازرسی تعریف کرده بود، مثل همه لومپن ها بود، پر از دروغ و مبالغه. کنار دست او و کنار من زنده یاد سید جواد ذبیحی میخوابید (ذبیحی در مجالس مذهبی دربار دعوت می‌شد وبه وی لقب «بلبل شاه» داده بودند) و بعد از من محمد صدفی معروف به گوریل ساواک که گویا عضو تیم تعقیب و مراقبت و عملیاتی ساواک بود. محمد صدفی بخاطر هیکل بزرگ، لحن بسیار ارام و مودبانه و شایستگی اش، امور اطاق را مدیریت میکرد. کار روزانه که هر روز نوبت یک نفر بود یعنی تر و تمیز کردن اطاق و شستن ظرفهای غذا و سرو کردن چای و هر روز نوبت کسی بود. تیمسار برای این منظور، کسی را از بلوچ ها استخدام کرده بود که به جای او کار میکرد و از اینکه او را استثمارگر و برده دار بخوانند و یا روی پرونده اش اثر بگذارد ابائی نداشت. همه میدانستند که تیمسار واقعا پیرتر از آن بود که بتواند کار کند. علاوه بر اینها دو برادر کیوانفر که از قمه کشهای صاحب نام و لات و لوطی منش بودند همراه با یک هم پرونده دیگرشان که او هم اهل قمه کشی و سراسر بدنش خالکوبی شده بود با ما هم اطاقی بودند. گویا دو سه پاسدار نوجوان و بچه سال ولی مسلح به تفنگ  ژ3 انها را دستگیر کرده بودند. نفر دیگر جوانی بود به اسم مرتضی شاید بیست ساله، قد بلند و چابک که حرفه اصلی او دزدی بود. جوان و لاغر بود اما او هم روی بازوهایش خالکوبی شده بود.

در این جمع غریب تنها کسی که با همه حرفی برای گفتن داشت ممد صدفی بود. باتمانقلیچ را همیشه جناب تیمسار صدا میزد. برای ذبیحی احترام زیاد قائل بود و و فنون جودو و دفاع شخصی را به برادران کیوانفر یاد میداد و هوشنگ قاچاقچی و پسرک دزد هم که در مدتی که آنجا بودم پای ثابت و دائم اطاق بودند فهمیده بودند که محمد صدفی از همه بیشتر ختم روزگار است و احترامش را داشتند. من با اسم ممد صدفی از قبل آشنا بودم. در اصل سالهای سال بود که با این اسم اشنا بودم و مشتاق دیدار او اما نمیدانستم که تقدیر این دیدار را در اینجا میسر کرده بود. محمد صدفی همان مامور ساواک بود که در ماجرای هواپیما ربائی قرار بود رهبر عملیات ما باشد. 

زنده یاد سیدجواد ذبیحی از وقتی فهمید که من هم اهل شعرم و مشتاق موسیقی مثل اینکه دنیا را به او داده باشند. خیلی وقت بود که دلش تنگ این شده بود که برای اهل دلی شعری بخواند و اوازی زمزمه کند و در میان همه گویا مرا یافته بود. تنها دوستان او، کسانی که با هم ضمن راه رفتن دور حیاط حرف میزدند، دکتر شمس از سناتورهای زمان شاه بود و دکتر ستوده نیا رئیس مرکز انرژی اتمی که در طبقه بالا زندگی میکردند و وقت هواخوری بسراغ ذبیحی میامدند. در زندان کس دیگری نبود که از خواندن اشعار با اواز ذبیحی در تمام دستگاه های موسیقی ایرانی مثل من لذت ببرد. ذبیحی از روزهای زندان زیاد نمی ترسید و تبسم همیشگی اش را داشت. میگفت ایت الله  قدوسی که در آنوقت ها دادستان بود به او گفته بود که هر وقت بخواهد میتواند برود و فقط بخاطر حفظ جان خود اوست که در زندان است. منتظر بود که روزی از همین روزها، وقتی که دادستان صلاح ببیند او را ازاد کنند. آشنائی من با ذبیحی باعث شد که دکتر شمس و دکتر ستوده نیا هم با من سلام و علیک داشته باشند. روزی از دکتر ستوده نیا پرسیدم: دکتر شما که رئیس سازمان انرژی اتمی بودی چقدر از کتاب “ سقوط 79” به نظر شما درسته؟

جواب داد: فقط عنوانش

(توضیح این که این رمان خیال پرورده به جاه طلبی های شاه برای بنای تمدن بزرگ اشاره دارد. شاه با داشتن یکی از قدرتمندترین ارتش های منطقه و بزرگترین ناوگان هاورکرافت جهان برای پیاده کردن نیروی زمینی به حوزه های نفتی اعراب در انسوی خلیج فارس چشم داشت و با داشتن بمب اتمی در کمتر از 24 ساعت میتوانست تمام چاه های نفت منطقه را به تصرف در اورد و تبدیل به ابرقدرتی نه تنها در منطقه بلکه در جهان شود. به اعتقاد نویسنده کتاب وقتی شاه از تمدن بزرگ حرف میزد منظورش همین روز بود. این کتاب علت اصلی سقوط شاه را در تضاد منافع او با ابرقدرتها توضیح میداد)

تیمسار سعید مهدیون، همیشه جدی و اخم الود بود و از حالات و راه رفتن هایش نظامی بودن و عصبی بودن او مشخص میشد. هیچوقت او را با کس دیگری بجز دکتر شمس ندیدم. آن روزها نمیدانستم علت عصبی بودن او چه بود. فقط بعد ها و بعد از اعدام او بود که از واقعه کودتای شکست خورده پادگان شاهرخی “نوژه” و نقش او مطلع شدم.

دکتر شمس سناتور شاه بود. شاید 50 ساله اما بسیار زبر و زرنگ و چابک که ورزش روزانه اش به همراه یکی از اعضای تیم های عملیاتی ساواک که هم سن و سال او بود هر روز و بطور مرتب و برای یکساعت ترک نمیشد. ادم با روحیه ای بود.

روزهای من بیشتر با ذبیحی میگذشت و قدم زدن های آراممان در حیاط. همسرائی و هم اوازی و یاداوری اوازهای سنتی و ماندنی. اوازهای بنان و مرضیه و زمزمه دوباره ربنا و دعای سحر ماه رمضان، ترانه های دلکش. ذبیحی هیچوقت مگر وقت خواب و وضو گرفتن کلاه همیشگیش را از سر بر نمیداشت. شاید در این قدم زدن ها بر تمام دستگاه های موسیقی ایرانی با صدای ذبیحی مروری جامع کرده باشم. او واقعا مردی روحانی و معنوی بود. (بعد ها سید جواد ذبیحی به دلیل مداحی و مناجات‌خوانی در رادیوی وابسته به رژیم شاه توسط مذهبیون افراطی به طرز فجیعی به قتل رسید)

از طریق ذبیحی و دکتر شمس با جلال حاتم اشنا شدم. سفیر کبیر سابق ایران در کانادا و برزیل. مردی قد بلند، با موهائی نقره ای، چشمانی روشن و پوستی سفید که بیشتر به هنرپیشه های هالیود شبیه بود. همیشه مرتب و تمیز. انگلیسی و فرانسه را در بالاترین سطوح تسلط داشت و وقتی علاقه من را به یادگیری زبان فرانسه فهمید برنامه هر روزه ما به قدم زدن های ممتد در حیاط میگذشت و آموزش زبان فرانسه. اما چیزی که بیش از صورت ظاهر و شخصیت بسیار موقر و دیپلمات  منشش از او به خاطرم مانده است نحوه دستگیر شدن او بود.

جلال حاتم عاشق راننده خود بود. عشقی متقابل که گویا سالها بود ادامه داشت. تکرار خاطرات لحظات خوشی که با راننده اش گذرانده بود تسکین دهنده آلام او در زندان بود. از عشق او به خود میگفت. از سینه های پرمو و شانه های ستبر راننده اش میگفت و از نگاه کردن های دزدکی و عاشقانه راننده به سینه سفید او از آینه.

با وقوع انقلاب همه چیز به هم ریخت. عاشق و معشوق متوجه شده بودند که روزهای سختی در پیش است. حاتم میگفت دائما نگران من و آینده من بود. دستهای مرا میبوسید و گریه میکرد. تمام عکسهای من با اعلیحضرت و مراسمی که مرا به دستگاه مرتبط میکرد جمع اوری کرد و خانه را از هرچه که ممکن بود خطر آفرین باشد خالی کرد و به خانه خود برد. در روزهای سخت انقلاب تنها او بود که پشت و پناهم بود. حتی از ترس اینکه به خانه ام بریزند و تاراجم کنند تمام عتیقه ها و چیزهای گرانبهائی را که داشتم برایم برد و خودش در جاهای امنی برای من مخفی کرد و همیشه مرا دلداری میداد که اوضاع به زودی آرام خواهد شد تا روزی که با عکس های من و اعلیحضرت در دست، پاسدار ها را به خانه من آورد.

برای حاتم بیشتر از زجر روزهای زندان زجر یافتن پاسخ به این سوال بود که چرا؟ بارها از گوشه های چشم اشک او را هنگام تکرار خاطرات و خیانت باورنکردنی کسی که ان همه او را دوست داشت دیده بودم و برای اولین بار بود که همجنس گرائی را بیش از رابطه جسمی دو نفر می فهمیدم.

حوادث بیاد ماندنی دیگری هم بود مثل ورود شبانه “کمالی” به اطاق ما با ساکی در دست. من او را نمی شناختم و بعدها بود که فهمیدم یکی از بیرحم ترین بازجوهای ساواک بود که بعدا اعدام شد. او را تازه به بند عمومی تحویل داده بودند. با دیدن او محمد صدفی از جا پرید و گویا او را خوب می شناخت. هردو یکدیگر را در آغوش گرفتند اما بر صورت هیچکدام تبسمی نبود. از دیدن یکدیگر اصلا شاد نبودند. صدفی با دل نگرانی و ترسیده از او پرسید : تو اینجا چکار میکنی؟

کمالی گفت: خودم را تحویل دادم. توی خونه یک اشنا تو دهی در شمال بودم. طاقت نیاوردم اومدم و خودم را تحویل دادم. به نظر تو حالا چطور میشه؟

******

بیرون از زندان هنوز انقلاب جا نیفتاده بود و همین مساله همه چیز را بیشتر به هم ریخته میکرد. جریانات ترکمن صحرا در جریان بود و درگیری ها و همه چیز متلاطم و مجهول که بنوبه خود در زندگی زندان و خشونت بیشتر با زندانیان منعکس میشد. تمام پاسبان های یکی از شهرستانهای خراسان، شاید شیروان، را به جرم مقابله با تظاهرات مردم دستگیر کرده بودند. شاید 30 - 40 نفری میشدند. هر روز تعدادی را برای شلاق خوردن میبردند و با پشت های قرمز و کبود و خون آلود و مثله شده برمی گرداندند تا عده ای با گذاشتن پماد و مراقبت آنها را التیام دهند. هیچوقت در زندگیم پشت هائی اینچنین خون الود را ندیده بودم . یادم نمیرود که روزی از همه خواستند تا جمع شوند و به سخنان طلبه ای که همه را به راه راست دعوت میکرد و از رحمت و انتقام الهی داد سخت میداد گوش دهند. ریش های طلبه به سختی روئیده بود و در میان زندانیان تحقیر شده ای که مجبور به شنیدن بودند ذبیحی و دکتر ستوده نیا و دکتر شمس و هارون الرشید فرمانفرمائیان و سپهبد باتمانقلیچ و جلال حاتم و ده ها تن دیگر ایستاده بودند و من به معنای انقلاب فکر میکردم.

از تمام صحنه های زندان اوین یک صحنه برایم فراموش ناشدنی است. صحنه ای که به تنهائی گویای یک انقلاب بود. نوبت تیمسار باتمانقلیچ بود که اطاق را نظافت کند. خادم او اطاق را تر و تمیز کرد و برای آوردن چای رفت. همه دور اطاق لم داده بودند. مرتضی دزد، هوشنگ قاچاقچی، برادران کیوانفر، ممد صدفی، من و ذبیحی و یکی دو نفر دیگر. خادم باتمانقلیچ با سینی چای برگشت و درست در همین موقع او را با بلند گو صدا زدند. سینی چای را به تیمسار داد و باعجله رفت. تا من بلند شوم و به تیمسار کمک کنم تیمسار سینی چای را در مقابل مرتضی دزد که لم داده بود و پاهایش را دراز کرده بود گرفته بود. مرتضی همانطور که نشسته بود حبه قندی را از سینی برداشت و در دهان گذاشت و لیوان چای را رو به آسمان بلند کرد و گفت:

خدایا …..خدایا…..نیگا کن ببین کی داره برای ما چائی میاره

یادم به ده سال پیش افتاد و تعریف ساده یک انقلاب که از زبان حمید کریمی، زندانی توده ای بند سه زندان قصر شنیده بودم. حمید کریمی نانوای ساده ای از آذربایجان بود با اوازی بسیار خوش که دوازده سال زندان و توانائی نوشتن و خواندن از او شخصیت یگانه ای ساخته بود. به خودش اجازه میداد به همه کس و همه چیز فحش دهد. برای او هیچ چیز مقدس و محترم نبود. حتی خواهر و مادر مارکس و لنین را هم با صدای بلند به توبره میکشید. روزی با لهجه غلیظ آذری به من گفت: پسر تو به این حرفها گوش نده. انقلاب که حرف نداره. انقلاب یعنی تفنگ را از ژاندارم بگیر بده دست دهقان و کارگر….

این یک انقلاب بود. تفنگ در دست آخوندها بود، روشنفکران و نمایندگان روستائیان و مردم امی و عامی. طلوع تاریکی.

امیر حسین فطانت

گواتاویتا – کلمبیا نوروز 1392