پدرم ، محمود سراجى، شاعر ديوان مزامير عشق، در ٢٧ أوريل ٢٠١٧ در گذشت.

يكى از خاطرات فراموش نشدنى من با او مسافرت ما به تركيه و زيارت مقبره حضرت مولانا در قونيه است. سال ١٩٩٤ من براى ماموريتى ادارى راهى مالزى و سنگاپور و ژاپن بودم و با بابا قرار گذاشتيم كه همديگر را در انكارا ببينيم. او ان سال ها در ايران زندگى مى كرد و من كه از سال ١٩٧٦ براى تحصيل به آمريكا آمده بودم تا ديدارمان در تركيه فقط يكبار در سال ١٩٧٨ و بار  دوم در سال ١٩٩٣ او را در ايران ديده بودم!  

دو روز و دو شب اول ما در آنكارا با باز گويى خاطرات شيرين و تلخ و نوشيدن مشروب و كشيدن سيگار گذشت. هر شب تا دير وقت بيدار بوديم و از اين و ان مى گفتيم و مى خنديديم و گاهى هم افسرده مى شديم. روز سوم دفترچه قطورى را روى ميز كنار تختخوابش ديدم. بدون انكه بپرسم مى دانستم كه بايد كتابچه اشعارش باشد. تا زمانى كه بخاطر دارم بابا شعر مى گفت و هميشه مصر بود كه  ديوانش بعد از مرگش منتشر و توزيع شود. با اينكه در محافل دوستانه اشعارش را با صدايى بلند و از حفظ دكلمه مى كرد، هيچگاه نسخه اى از اثارش در دست ديگران نبود. حافظه اى خارق العاده براى حفظ شعر داشت و آثار خودش و ديگران را بدون كوچكترين اشتباهى از حفظ مى خواند. البته اگر مى پرسيديد نهار چه خورده بياد نمى آورد. 

شب سوم از او خواستم چند بيتى از اشعارش را برايم بخواند. انشب تصميم گرفته بوديم كه به رستوران نرويم و من از سوپر ماركت محله كالباس، نان، گوجه فرنگى، خيارشور و كلى مخلفات ديگر و يك بطر راكى و يك بطر ودكا و چند تا ابجو خريده بودم. شايد اين بهترين شامى بود كه در طول ديدارمان در تركيه خورديم، يا اگر از نظر كيفيت بهترين نبود، خاطره انگيز ترين بود.  

در جواب تقاضاى من براى خواندن اشعارش پدرم گفت: "بابا جون مدت زياديه كه ايران نبودى و من اينروزها اشعار عرفانى مى گم كه فكر نمى كنم باب طبع تو باشه." 

من در نوزده سالگى ايران را ترك كرده بودم و در مورد عرفان مطالعه اى نداشتم. البته از بچه گى اهل كتاب و مطالعه بودم، اما در خارج از كشور به دليل عدم دسترسى به اثار فارسى فقط كتابهاى انگليسى مى خواندم. با اين حال با اصرار گفتم "حال مى ده بابا جون، چند بيت از اشعارتون رو بخونيد."  

بابا نگاه مرددانه اى به من كرد و پرسيد، "مطمئنى؟"

با لبخندى جواب مثبت دادم. 

دفتر چه اش را از روى ميز برداشت، با تك سرفه اى گلويش را صاف كرد و گفت: "نام اين ديوان مزامير عشق است." و بعد با صدايى كه تسلط مطلقش را در شعر خوانى نشان مى داد قطعه زير را برايم خواند. البته چون موردى طولانيست من فقط چند بيتى از ان را اينجا نقل مى كنم. 

 

اى به جهان چون علم افراشته

هسته ى هستى به جهان كاشته

وصف تو از هر چه كه پرسيده ام

جمله نشان تو در او ديده ام

هر چه در او عشق تولى كند

پرتو حسن تو تجلى كند

بود و وجودم همه از بود تو

كل جهان تار تو و پود تو

در عجبم اين كه منم چيستم؟

كيستم ار من خود من نيستم

چيست كه در خون من آيد به جوش؟

كيست كه از سينه ام آرد خروش؟

چيست عليرغم زبان خموش

ناله من مى رسد هر جا به گوش؟

چيست در اين تك تك اعضاى من؟

از سر من تا به كف پاى من؟

هر چه گذارد به زبانم سخن

اوست در آيد به تكلم نه من

گر چه مرا صوت و صدا از گلوست

صوت و صدايم همه اواى اوست

چيست به اهنگ مزامير عشق؟

كرده مرا يكسره در گير عشق؟

كيست به غير از تو در اين دهر كيست؟

نيست به غير از تو به غير از تو چيست؟

جوشش عشق است كه جان مى دهد

هستى و مستى به جهان مى دهد 

 

بابا سرش را از كتاب بلند كرد و در حاليكه عينكش را از چشم بر مى داشت دفترچه اش را بست و گفت: "كافيه. نمى خوام خسته ات كنم." 

ليوان هاى مشروبمان را پر كردم. بابا راكى مى خورد و من ودكا. گفتم: "خسته نمى شم لطفا باز هم بخونيد. به سلامتى." مشروب مان را سر كشيديم و گفتم كه شعرش مرا به ياد اشعار مولوى انداخت.

گفت: "بوراوو  پسرم، منظورم از شعر عرفانى همين بود. حضرت مولانا قبله ى عرفانه."

گفتم: "پس لطفا باز هم بخونيد." 

 

اى همه أوصاف جهان جلى

از تو بود منعكس و منجلى

خاك تويى، باد تويى، آب تو

آتش رخشنده و خوشاب تو

فرش ثرى، عرش ثريا تويى

هم كف و هم پهنه ى دريا تويى

 

نزديك بيست سال خارج از كشور و دور از فرهنگ مان زندگى كرده بودم و اهل به به گفتن هاى الكلى نبودم. انگار بابا هم متوجه شده بود كه سكوت من نشانه تعمق است كه بر تملق ترجيح مى دادم. اين منظومه در باب كمر باريك و ابروى نازك و گيسوى نرگس محبوب نبود. معبود بابا موجودى از جهانى ديگر بود و شكايت او از معشوق همان حكايت نى مولانا بود.

 

بشنو از نى چون حكايت مى كند

از جداييها شكايت مى كند

 

اين جدايى در نظر بابا فقط به يك وجه پايان پذير بود. او تمناى وصال با نگارى را داشت كه در اعماق وجود خودش پنهان بود. انسان از ديد بابا موجودى گمشده در وجود خويشتن بود كه فقط از طريق عشق و تفحص بدون مهار  مى توانست به راز هستى و اسرار كائنات پى ببرد.

 

من كيستم اى تو رمز هر راز

من چيستم اى رحيم رحمان

من گمشده در وجود خويشم

يارب تو مرا به من شناسان 

 

تازه ساعت هشت شب بود و بعد از نوشيدن چند پيك و كمى سؤال و جواب، اشتياق و نياز من براى شنيدن باقى اشعارش سيرايى نمى شناخت. اين نداى گمشدگى در خويشتن در تمامى قصيده طولاني العقل و عقال او كه بعد از شطحيات برايم خواند طنين داشت. 

پرسيدم: "كلمه عرفان يعنى چى؟"

گفت: "از كلمه عرف يعنى شناخت مى آيد."

 و با همين يك جمله انگار شناخت من به دنياى عرفان صد برابر شد. عقل در اثار پدر به معناى خرد نبود بلكه پابند و يا همان عقال عربى بود كه بر پاى شتر مى بستند تا از محدوده اى كه صاحب او در نظر داشت خارج نشود. در شطحيات (كفر گويى) و در العقل و عقال نارسايى مغز انسان در شناخت معبود الهى به عقال شتر تشبيه شده است و چون خداوند موجودى لايتناهى است، به كار برى عقل براى شناخت واقعى او مؤثر  نيست و اين شناسايى فقط از راه عشق تحقق پذير است. بعد ها كه بيشتر با عرفان آشنا شدم متوجه شدم كه ديد عرفانى پدرم از خود گذشتگانى چون منصورحلاج را به چوبه دار برده بود. او در حال مرگ انالحق مى گفت يعنى خدايى بجز من نيست، يا بايزيد بسطامى كه از خود بيخود مى فرمود زير پشمينه من جز خدا نيست. يا بقول بابا:

 

حلاج به دار و دار حلاج

حق اند به ذاته هر دو يكسان

چون پرده بر افتد از سر دار

واز چوب و طناب و سر به داران

هم چوب و طناب و دار حلاج

بر خيزد و حق شود نمايان

 

از ديد بابا، در خدا شناسى وحدت وجودى، حجاب ها بكنار زده مى شود وخود شناسى (نه خود پرستى) و خدا شناسى چون دو رودى كه در يك مسير جارى هستند در بى نهايت (آنجا كه فقط خدا را مى توان يافت) به يك اقيانوس مى پيوندند. بابا برايم توضيح داد كه يگانگى بر خلاف انچه بسيارى اشتباه مى پندارند به اين عبارت نيست كه حق تعالى در تمامى موجودات رسوخ كرده و با انان يكى شده است. در اشعار او وحدت وجود يعنى خداوند را با جستجو و تفحص در خويشتن يافتن. از ديد او خود شناسى و خدا شناسى مفاهيمى مترادف بودند و او هر چه بيشتر در خود غرق مى شد نشانه ها و سمبل هايى بيشتر از خداوند در جهان مى يافت.

  

در تن هر برگ كه او گفته است

مظهرى از ذات احد خفته است 

يا اينكه: 

مزرع سبزيست بروى زمين 

در دل هر شاخه بهشت برين

 
ديد عرفانى بابا در مورد اسلام ديد ملايى كه امروزه در ايران رواج دارد نبود. او به شدت از اخوند صفتى منزجر بود و اسلام انان را مرتجع و زور گو مى دانست و در قطعه اى كه هرگز در ايران اجازه انتشار نگرفت احساس خود را نسبت به ايشان چنين توصيف كرد:
 
 یارب ار زاهد مکار نهد چهره به خاک

نیک داند که کند خاک پلیدی را پاك

دامن آلوده، تن آلوده، ردا آلوده

این بود زاد ره رجعت او در فتراک

ظاهرش پاک و درون ناک و عمل در لاک است
نییت‌اش ناسره، معجون ریا، جوهره ناک
مثل روباه فرو مایه به هنگام نبرد
با قوی چهره به خاک است و به اضعف سفاک
در تناسل و طعام افشرهٔ خصلت خوک
اشتهامند و شکمباره به یکسان چالاک
یارب از وسوسه و دغدغه این خنّاس
میگریزم به حریم حرم دختر تاک
بو که ز این گلشن دیرندهٔ ا عصار و قرون
گم کند گور پلیدش ورک رفته به لاک
خاک باید که کشد پرده بر این گنده لاش
به بود جای کثافات به اعماق مفاک
کاوه‌ای کو که زند اخگر خیزش به سکون
تا بخیزد شرر از نائرها تا افلاک
کو درفشی که بر آن مهر بود شیر سوار
کو فریدون که بمالد سر ضحّاک به خاک
هر چه پوشیده بود گفته ز نا محرم به
شاهدا در به صدف باشد اگر خفته چه باک
 

بعد از آن شب، هر شب ما با اشعار  او صبح شد. دو روز قبل از سفرم به خاور دور  بدون آنكه او بداند از طريق هتل ماشينى با راننده سفارش دادم و به بابا گفتم مقصدى نامعلوم در پيش داريم. او جلو پيش راننده نشست و من در صندلى پشت. 

وفتى به قونيه رسيديم بابا ساعتها چون فرهادى كه رويت شيرين بر او ميسر شده بود مات و مبهوت به مزار حضرت مولانا خيره مى نگريد و مى گريست. در طول چهار ساعتى كه انجا بوديم گفته اى بين ما رد و بدل نشد. بعد از طواف مزار، بابا كفش و جورابش را از پا در آورد و آستين بالا زد و از شير آبى كه در كنار حوض در حياط بود وضو گرفت و رو به قبله به عبادت پرداخت. پدرم هرگز مذهبى نبود و من شك داشتم كه آيا  واقعا نماز مى خواند يا انچه در دل دارد به زبان عارفانه به محبوبش زمزمه مى كند. 

چند روز قبل از فوت پدرم، تقريبا بيست و سه سال بعد از اين ماجرا در سال ٢٠١٧، روزى كنار تختخواب بيمارستان او نشسته بودم. بابا هشتاد و دو سال داشت و بعد از نبرد با پنج گونه سرطان جان فرسا خود را براى سفر اخرش آماده مى كرد.  

با صدايى فرسوده پرسيد: "بابا مى دونى بهترين خاطره اى كه با هم داشتيم كدومه؟" 

صد ها خاطره از فكرم گذشت اما سر تكان دادم.

گفت: طواف حضرت مولانا!