وبلاگ امیر فطانت

بعد از گذشت چهل و اندی سال، هنوز هم اگر در مورد زیباترین چشم های زنانه ای که در زندگی دیده ام از من سوال کنند یاد چشمان سهیلا می افتم.

*****

برای من که تازه یکی دو ماهی بود از زندان سیاسی آزاد شده بودم دفتر مسافرخانه پدر جای خوبی بود. پدر من یک مسافرخانه کوچک در شهر شیراز داشت که درست روبروی مطب یکی از بهترین چشم پزشکان مشهور و شناخته شده در امیر نشین های آن طرف آب بود. هر سال وقت تابستان مسافرخانه پر میشد از مسافر هائی که از بحرین و دوبی و قطر و کویت میامدند تا دکتر مشیری چشمهای انان را معاینه کند. دفتر مسافرخانه محل تجمع و گپ و گفتگوی مسافران هم بود. بعضی از آنها بخصوص آنها که از بحرین میامدند فارسی می دانستند و آنها که نمی دانستند مجبور بودند که از مشورت با پدر که در مجموع شاید صد لغت عربی هم بلد نبود و هیچوقت هم سعی نکرد که بیشتر یاد بگیرد کار خودشان را راه بیاندازند.

در دفتر کوچک مسافرخانه خودم را در میان مکالمات و حرف ها ی مسافران گم میکردم. فقط با ولع گوش میدادم. دوسال تمام جسم من که تا انوقت تازه به 21 سالگی رسیده بود و روح من که از وقتی به یاد داشتم همیشه در میان کتابها و کلمات آواره و سرگردان بود از روزگار مردم عادی دور بود. هنوز جهان را با چشم های یک مارکسیست انقلابی میدیدم.

یکی از روزها وقتی وارد دفتر مسافرخانه شدم چشمانم بی اختیار روی یک جفت چشم درشت و سیاه و بسیار زیبا بی اختیار دوخته شد، مسحور شدم. دخترکی جوان، هفده هیجده ساله با موهای براق و سیاه، پوستی لطیف، لب هائی درشت و مرطوب و لبخند ی که سپیدی دندانهایش را نشان میداد در لباسی که سخاوتمندانه اندام زیبایش را به تماشا گذاشته بود در کنار زنی با لباس عربی نشسته بود و با پدر صحبت میکرد. نگاهش بر نگاهم به یک لحظه ایستاد. گوئی هردو جادوی هم شده بودیم.

آنچه به یک نگاه گذشت از نظر پدر روزگار دیده که اینک پسر جوانش را روبروی خود میدید پوشیده نماند، همچنان که از نظر زن همراه دخترک. از من خواست تا حرف های دخترک را که نه فارسی خوب میدانست و نه عربی پدر را می فهمید اما مثل اکثر عرب های جوان زبان انگلیسی را به همان اندازه ای که من میدانستم حرف میزد ترجمه کنم.

سینه های بالغی داشت که با مهارت تمام آنها را نمایش میداد و با زیرکی حال ناظر را نظاره میکرد. اما من باهوش تر از آن بودم که متوجه اغواگری های او نشوم و مغرور تر از آن بودم که به سادگی  بازیچه گردم.

اسمش سهیلا بود و مادرش را برای عمل جراحی چشم همراهی میکرد. تا روز عمل و بستری شدن مادرش در بیمارستان به جز دفعاتی نادر و کوتاه مدت و زیر سنگینی نگاه های اطرافیان وقتی برای آشنائی بیشتر ما فراهم نشد. اما هروقت به دفتر مسافرخانه میرفتم او را در انتظار می یافتم. گوئی همیشه منتظر بود تا من از راه برسم و همیشه فرصت ها محدود و کم بود. همیشه همه چشم ها ما دو نفر را میپائیدند. من به خوبی سنگینی همه نگاه های کنجکاو را حس میکردم. هردو جوان بودیم.

 روزی که مادرش را در بیمارستان بستری کردند تنها فرصت استثنائی برای نزدیکی بیشتر ما پیدا شد. به پیشنهاد پدر و در همراهی خواهرانم با دخترک به پارک شهر رفتیم.  آنشب یکی از فراموش شده ترین احساسات مدفون و ناشناخته ام فرصت بروز یافت.

وقتی قرار بود از یک طرف خیابان  به طرف دیگر برویم به منظور حمایت دستم را به پشتش گذاشتم. هیچوقت در زندگی با هیچ زنی اینهمه احساس نزدیکی نکرده بودم. تجربه غریبی بود، حال عجیبی بود، وجودم حال تازه ای را کشف کرده بود. گوئی دستهایم گرما و لطافت شگفت انگیز و لذت بخش نوئی را  کشف کرده بودند. تا آن روز این نهایت نزدیکی من بود با تن یک دختر ....آن لحظه به یاد ماندنی و فراموش ناشدنی.

*****

هیچوقت در زندگی با دختری حرف نزده بودم که در من احساسی بیافریند. از همان ابتدای جوانی با اینکه مورد توجه دخترها هم بودم اما به زن به چشم موجودی که در زندگی من جائی نخواهد داشت نگاه کرده بودم. حداکثر این که اگر به زن هم فکر کرده بودم بیشتر مدلی شبیه جمیله بوپاشای الجزایری و یا لیلا خالد فلسطینی بود و یا این اواخر که تک و توک عکسهائی از دخترهای چریک امریکای لاتین دیده بودم. نمیدانستم با یک زن باید از چه چیز می گفتم. همه انچه که در زندگی گذشته یاد گرفته بودم حرفهای بزرگ و کلمات قلنبه سلنبه و ایده های اجتماعی و انقلابی بود. چیزی که حداقل برای سهیلا معنای چندانی نداشت. او به هر دلیل و بهانه از دوست پسرفوتبالیستش حرف میزد که با هم به هم زده بودند. اما درک لوندی های سهیلا احتیاج به دانش چندانی نداشت، وجودم را آتش میزد و گُرمیگرفت.

با بستری شدن مادر سهیلا در بیمارستان، پدرم برای دو روز او را به خانه آورد تا در کنار خواهرانم در مسافرخانه تنها نباشد. بعد از ظهر تابستان بود و به جز من و سهیلا که در اطاق من با هم حرف میزدیم همه اهل خانه در خواب بودند. روی تخت من دراز کشید، چشمهای به غایت زیبایش را به من دوخت، لبهای جذاب و سرخ و مرطوب ودرشتش در میان پوست سفید و لطیفش جلوه میکرد، سینه های برجسته او نفس نفس زنان بالا و پائین میشد دستهایش را به سوی من اورد تا مرا به سوی خود بکشد که ملافه را روی سینه او کشیدم و از اطاق بیرون رفتم. وجودم میلرزید، ترسیده بودم. ترسیده بودم؟

*******

روزی که او را به فرودگاه بردم تا به کشورش برگردد بعد از این که همه تشریفات تمام شد و اماده رفتن بود از من سوالی کرد. سوالی که یکی از ویران کننده ترین ضربات را بر ستونهای دنیای فلسفی گذشته من فرود آورد. سهیلا چشم های زیبا و مرطوبش را به من دوخت، چشم در چشم، و پرسید:

     -  تو مردی؟

و بعد بدون این که منتظر جواب من بشود پشتش را به من کرد و رفت.

گواتاویتا – کلمبیا

سپتامبر 2013