بگذارخودم باشم
نوشته مژگان صمدی
H & S Media
رمان «بگذارخودم باشم» روایت ده سال زندگی مشترک مرجان، از خانوادهای نسبتاً مرفه است که با محسن، از خانوادهای مذهبی ازدواج می کند. نویسنده با نگاهی عمیق به ساختار فرهنگی جامعه، در سه فصل رمان به رابطه آنها میپردازد. مژگان صمدی دارای کارشناسی ارشد در زمینهی نقد ادبی از دانشکدهی ادبیات گورکی مسکو است. وی در حال حاضر در دانشگاه منچستر به تدریس زبان و فرهنگ فارسی مشغول است.
بخش اول
1
با صدای فریده از خواب بیدار شدم: «پا شو تنبلخانم! ساعت هشت و نیمه.» چشمهایم را باز كردم و به دیوار روبهروی تخت خیره شدم. قلبم شروع كرد به تاپتاپكردن؛ كم نبودند روزهایی كه با همین احساس از خواب بیدار شده بودم: صبحِ كنكور، روزی كه قرار بود نتیجهی كنكور را اعلام كنند، روزهای امتحان....
درِ اتاق باز شد و اینبار فریده با یك قوری آب جوش وارد شد. قوری را گذاشت روی شوفاژ.
پردهی جلوی تخت را كنار زدم و گفتم: «صبحبهخیر خانمبزرگ! نمیشد لطف كنی و منو به این زودی بیدار نكنی؟ مثلاً جمعه است.»
ــ پا شو ببینم، ظهره!
ــ از چايِ من بریز.
ــ هر وقت خودت چای درست كردی، از مال خودت بریز.
ــ چای فروشگاه كوی رو كه نمیشه خورد.
ــ بچهسوسول! چای چایه دیگه. خوب و بد نداره.
فریده ده سال از من بزرگتر بود. از ورودیهای 58 كه با آمدن به دانشگاه سیاسی شده و مدتی هم آب خنك خورده بود و بعد از سالها دوری از دانشگاه و درس، با تلاش مادرش كه به قول خودش تا قم هم رفته بود، به دانشگاه برگشته بود. جنوبی بود و خونگرم و اجتماعی. در قالب شوخی و خنده هرچی دلش میخواست به آدم میگفت. دانشگاهِ قبل از انقلابِ فرهنگی را دیده بود و نمیتوانست در برابر دانشجوهایی كه نسبت به مسائل اطرافشان بیتفاوت بودند، سكوت كند. آن اوایل كه با هم آشنا شده بودیم یك بار كه حالش گرفته بود شروع كرد به غرزدن كه: «شماها دانشجو نیستین؛ مثل گوسفند سرتونو میاندازین پایین و هر حرفی رو میپذیرین و اصلاً نمیدونین چی میخواهین. به جز گرفتن یك مدرك به چیز دیگهیی فكر نمیكنین.»
من هم حسابی جوشآوردم وگفتم: «آره، راس میگی! اگه اون روزهایی كه دانشجوها واسه خودشون احترام و اعتباری داشتن و آدم به حساب میاومدن، شماها سنجیدهتر عمل میكردین، حرمتِ آزادی رو نگه میداشتن، اونوقت بهانه نمیدادین دست یه عده فرصتطلب تا به اسم انقلاب فرهنگی هر كاری دلشون خواست با دانشگاهها بكنن.»
با اینكه هر دو لجوج بودیم و اهل جروبحث، ولی این من بودم كه به احترام گذشتهاش كوتاه میآمدم. برادرش را سال 60 اعدام كرده بودند. بین بچههای دانشكده و خوابگاه تنها من بودم كه این را میدانستم و خب هر وقت فریده به یاد گذشته میافتاد باید یكجوری عقدهاش را خالی میكرد. من نزدیكترین دوستش بودم. میگفت: «با اینكه بچهسوسولی ولی حرف حساب سرت میشه.»
درست به یاد دارم وقتی اولین بار به اتاق 216 فاطمیه 5 آمدم بهمن 68 بود. در كه زدم یك دختر قدكوتاه، تُپل و سبزه در را باز كرد. وقتی فریده گفت شیمی میخواند، خوشحال شدم. بچههای دانشكدهی علوم حتا اگر نمیخواستند، مجبور بودند درس بخوانند. دربارهی دو هماتاقی دیگر سؤال كردم. یكی جغرافیا میخواند و آن یكی روانشناسی. پرسیدم: «پس یعنی توی اتاق نمیشه درس خوند؟»
فریده گفت: «بچههای خوبی هستن و تقریباً هیچوقت توی اتاق پیداشون نمیشه. بیشتر میرن پیش دوستاشون.»
واقعاً هم آن ترم اتاقِ ما عملاً دونفره بود و همین باعث دوستی من و فریده شد كه 7 ترم ادامه داشت.
همینطور كه روی تخت دراز شده بودم گفتم: «فریده دلم شور میزنه.»
ــ ساعت چند قرار گذاشتین؟
ــ شش
فریده با تمسخر گفت:
ــ پس دیدار خواستگار رو به مجلس پرفیض جناب سروش ترجیح دادی! امشب سخنرانی نمیری؟
ــ هماتاقیهای عفت قراره سخنرانی امشب رو ضبط كنن. اگه كیفیتش خوب نشه، از آقای سمندر میخرم.
ــ حالا این پسره هم مثل خواهرش عفت سروشییه؟
ــ فریده شروع نكن. سروشی كدومه؟! عفت الهیاتیه و سروش هم استادشه.
ــ پس تو چی؟ تو واسهی چی از این دانشكده به اون دانشكده میری سر كلاسهاش؟
فریده میخواست با من جروبحث كند. از سروش خوشش نمیآمد نسبت به او بدبین بود. میگفت: «اون اوایل دستش با مرتجعین یكی بود حالا یادش رفته، میخواد ادای شریعتی رو دربیاره.»
من از كلاسهای سروش خوشم میآمد بعد از كلاس نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم و حرفی نزنم. تعریفهای من همان و برچسبزدنهای فریده همان. و جروبحث شروع میشد.
سروش روزهای دوشنبه بعدازظهر در دانشكده الهیات «بررسی متون عرفانی» درس میداد. هر دو ترم، تفسیر یك دفتر مثنوی را میگفت. بچههای كمی این واحد را با او میگرفتند ولی كلاسش توی آمفیتئاتر برگزار میشد چون دانشجویان زیادی از دانشكدههای مختلف از این كلاس استقبال میكردند. اصلاً همانجا بود كه من با عفت آشنا شدم.
دو سال پیش، یك روز دوشنبه با عجله خودم را به دانشكده الهیات رساندم تا بتوانم همان ردیفهای جلو، جا پیدا كنم. دخترهای این دانشكده، طبیعتاً همه چادری بودند و اصلاً هیچ زنی بیچادر اجازهی ورود نداشت. من آن روز چادر داشتم ولی كمی آرایش و بوی عطر باعث شد یكی از خواهرهای حراستی دانشكده به من اعتراض كند. مشغول جروبحث بودم كه دختری آمد جلو و وساطت كرد و مرا با خودش به آمفیتئاتر برد. عفت آن ترم با سروش این واحد را گرفته بود و كلاً از علاقهمندان كلاسهای او بود. اهل مشهد بود و ساكن خوابگاه. از طریق عفت بود كه از سخنرانیهای جمعهشب سروش خبردار شدم.
برای عفت جالب بود كه دختری با ظاهر بدحجاب از دانشكدهی علوم، بیشتر وقتش را در دانشكدهی ادبیات و الهیات میگذراند و برای من هم جالب بود كه یك الهیاتی اینقدر نسبت به مسائل واقعبینانه برخورد كند.
هفتهی پیش بود كه یك شب عفت آمد و برای اولینبار از برادرش محسن حرف زد. قبلاً با خواهرش مرضیه كه در دانشگاه بهشتی تاریخ میخواند آشنا شده بودم ولی نمیدانستم كه برادرشان هم در تهران دانشجو است. عفت گفت كه برادرش در دانشگاه شریف كارشناسی ارشد فیزیك میخواند. تا چند ماه دیگر درسش تمام میشود و قصد دارد برای ادامهی تحصیل به روسیه برود.
اگرچه من و عفت با هم دوست بودیم ولی آنقدر تفاوت داشتیم كه از پیشنهادش یكه بخوردم. گفتم: «عفت جون، من فكر میكنم ما از دو خونواده با فرهنگ كاملاً متفاوت هستیم.من میدونم خونوادههای مذهبی برای ازدواج معیارهای خاصی دارن. از اینكه تو نظرت در مورد من تا این حد مثبته كه چنین پیشنهادی كردی، خیلی خوشحالم. ولی فكر نمیكنم من و برادرت مورد مناسبی برای هم باشیم.»
عفت گفت: «یك جلسهی كوتاه، اون هم در حضور من و مرضیه توقع زیادی كه نیست، هست؟»
راستش برای خودم هم جالب بود برادرش را ببینم. به خود گفتم «منو كه ببینه و مزخرفاتم رو كه بشنوه خودش فرار میكنه.»
خوب بلد بودم خواستگارها را بپرانم. همین یك ماه پیش بود كه خانم حیدری، مسئول آزمایشگاه بیوشیمی یك روز ظهر مرا توی سلف دانشكده كنار كشید و كلی از برادرش تعریف كرد كه بعد از بیست سال از امریكا آمده یك هفته هم بیشتر به برگشتش نمانده و میخواهد با یك دختر خوب ایرانی ازدواج كند و برگردد!
حالا خانم حیدری از كجا فهمیده بود كه من دختر خوبی هستم، بماند. چون تا آن موقع نه با او آزمایشگاه داشتم و نه حتا سلاموعلیك و آشنایی ساده. خیلی هم عجله داشت. شهرستانی بودند و برادرش نمیخواست در تهران مزاحم فامیل شود و فعلاً در هتل استقلال بود. بعدازظهر همان روز به خوابگاه زنگ زد و قبل از این كه من بپرسیم: «ببخشین، شما آدرس منو از كجا پیدا كردین؟» با عجله گفت: «فكرهاتو كردی؟»
من بهانهیی آوردم. ولی وقتی ساعت هشت شب با آن لبخند مصنوعی و احمقانه جلوی درِ اتاق سبز شد فهمیدم كه واقعاً كنه است و به این زودی دستبردار نیست.
فردای آن شب تا پایم را داخل هتل گذاشتم جلو آمد و یواشكی گفت: «كلی ازت تعریف كردم. مراقب باش كارخرابی نكنی.»
با تعجب به چشمانش خیره شدم و پیش خودم فكر كردم: «برادره 20 سال پیش از یكی از دههای شمال رفته آمریكا حالا شده افتخار فامیل و این بنده خدا لابد حالا فكر میكنه همای سعادت نشسته روی سر من و باید مراقب باشم نپره.»
ضمن صرف شام با هم آشنا شدیم. كامپیوتر خوانده بود و فارسی را با لهجه حرف میزد. متولد 37 بود و 13 سال از من بزرگتر. صحبتهایش نشان میداد كه از فضای بعد از انقلاب كاملاً دور بوده. هرچه سعی كردم، موضوع مشتركی برای صحبت پیدا نكردم. از این كه بعد از 20 سال زندگی در محیطی مثل آمریكا فقط یك لیسانس كامپیوتر داشت تعجب كردم و با خنده گفتم: « تو این مدت میشد چندتا دكترا گرفت... آخه میدونین غرب از نظر من یعنی جایی واسه درس خوندن و كارهای علمی و الا بقیهی چیزها رو كه خودمون داریم.»
برای او جالب بود كه مثلاً من موقع خواب خُرخُر میكنم یا نه، چه ماهی به دنیا آمدهام، گیاهخوارم یا نه، چند كیلو وزن دارم.
به خواهرش گفت: «شما چهقدر عقب موندهاین. آخه یعنی چی كه من نمیتونم با یه خانم به اتاقم برم! برو یه بار دیگه بپرس. ما كه نمیخوایم كار خاصی بكنیم. فقط خانم مانتو رو دربیارن و راحت باشن. من عادت ندارم با خانمی كه خودشو زیر چنین لباس زشتی پنهان كرده صحبت كنم.»
وقتی به خوابگاه برگشتم مطمئن بودم كه بهاندازهیكافی از مسائل اجتماعی و اعتقادی حرف زدهام كه ثابت كنم لیاقت چنین پرنسی را ندارم! ولی وقتی ساعت 7 صبح روز بعد صدای خانم حیدری را از آن طرف گوشی شنیدم كه مرا برای صرف صبحانه با برادرش به هتل دعوت میكرد خشكم زد.
یك مانتوی بلند مشكی و یك مقنعه پوشیدم و رفتم. پیشنهاد كردم به جای صبحانهخوردن به پارك ملت برویم و كمی قدم بزنیم. بعد از سه چهار ساعت آقای خواستگار مطمئن شده بود كه من دختر غیرنرمالی هستم كه اگر پایم به آمریكا برسد وارد فعالیتهای سیاسی اجتماعی خواهم شد.
چند روز بعد خانم حیدری را تصادفاً توی سلف دیدم تا چشمش به من افتاد پشتش را كرد و خودش را سرگرم صحبت با دوستانش نشان داد. وقتی برای فریده تعریف كردم اول خندید بعد گفت: «دختر تو كه خیال ازدواج نداری چرا مردم رو سر كار میذاری؟»
از حرفش عصبانی شدم؛ به چیزی اشاره كرده بود كه خودم خوب میدانستم.
صدای فریده مرا به خودم آورد: «چای سرد شد بیا پایین دیگه.»
از بالای پلههای آهنی تختم پریدم پایین و گفتم: «تو بخور، منتظر من نباش. میرم دوش بگیرم.»
صبح جمعه بود و خوابگاه شلوغ و تمام دوشها اشغال. البته به جز سه چهارتایی كه همیشه خراب بود.
مجتمع فاطمیه خوابگاهی بود متشكل از پنج ساختمان چهارطبقه و هر طبقه شامل بیستوپنج اتاقِ چهارنفره. هر طبقه یك آشپزخانه داشت و حدود 10 توالت و همین تعداد دوش كه با دیوارهایی به ارتفاع حدود 2 متر از هم جدا میشدند و همیشه چندتایی از آنها خراب بود.
جمعه شبها نمیشد وارد آشپزخانه شد؛ تا در ورودی، آشغال جمع میشد.
زندگی در خوابگاههای كوچك با چند اتاق و یك آشپزخانه و سرویس بهداشتی برای تعداد محدودی دانشجو خیلی بهتر بود و بسیار آرامتر و راحتتر. خود ساكنین بهنوبت نظافت را بر عهده میگرفتند و احساس مسئولیت بیشتری هم میكردند. ولی در فاطمیه از این خبرها نبود. هر طبقه یك نظافتچی داشت كه روزهای شنبه با دیدن كوهی از آشغال در آشپزخانه نمیتوانست غر نزند. با این كه از ساخت مجتمع 4-3 سال بیشتر نمیگذشت ولی هر روز جایی از آن خراب بود. آقای رضایی تأسیساتی خوابگاه همیشه از این طبقه به آن طبقه، از این فاطمیه به آن فاطمیه میرفت و مشغول تعمیر بود و حداقل یك نظر حلال به همهی دخترها انداخته بود! صدای دادوبیداد و جیغ دخترها بعد از «یاالله» گفتن آقای رضایی دیگر جزء برنامههای روزانهی خوابگاهیها شده بود.
ــ یاالله!
ــ آقای رضایی این چه وضع یاالله گفتنه؟ بغل گوش آدم كه یاالله نمیگن. چرا خانم دادرس اعلام نكرد كه شما دارین میآیین توی ساختمون؟
ــ اعلام كرد تو نشنیدی. حالا كجایی؟
ــ توی دستشویی
ــ بیا برو من پشتمو میكنم.
ــ اِ آقای رضایی! خب یك كم صبر كنین الان حمام من تموم میشه میآم بیرون!
ــ چهكار به تو دارم؟ من شیر دوش بغلی رو باید تعمیر كنم!
و این داستان هر روز ادامه داشت. تعریف حوادثی كه بین بچهها و آقای رضایی اتفاق میافتاد، از موضوعات خندهدار خوابگاه بود كه مثل جوك بین بچهها ردوبدل میشد. مثلاً این كه چهطور یكی از دخترهای خیلی مذهبی وقتی آقای رضایی را دو قدمی خودش میبیند، آنقدر هول میشود كه دامنش را روی سرش میكشد و تا اتاق میدود و تنها وقتی هماتاقیهایش با چشمان گردشده از تعجب به او خیره میشوند، متوجه وضعیت خودش میشود....
همهی دوشها پر بود، صدای همهمه و آواز خواندن دخترها و شُرشُر آب، فضای گوشخراشی ایجاد كرده بود. برای آنكه صدایم به گوش كسی برسد داد زدم: «بچهها! كدومتون دارین درمیآیین؟» یكی گفت: «من.» نوبت گرفتم و بیرون آمدم و توی راهرو منتظر ماندم. از پنجرهی باز چشمم به ساختمان 7 كوی دانشگاه افتاد كه قبلاً خوابگاه دخترها بود. وقتی فاطمیه ساخته شد كمكم ساختمانهای كوی را از دخترها گرفتند، ساختمان 7 را هم به پسرها دادند. پشت پنجرههای آن همیشه تعدادی پسر دیده میشد با اینكه فاصله، آنقدر نبود كه بتوان كسی را تشخیص داد، ولی دخترهای متعصب خوابگاه هر وقت میدیدند پنجره باز است و كسی جلوی آن ایستاده تذكر میدادند.
بالاخره دوش خالی شد و در آن حمام زنانه كه دخترهای شنگول چند دقیقه هم به فكشان استراحت نمیدادند و یكریز حوادث دانشكده و غیره را تندتند و با صدای بلند، از این دوش به آن دوش، برای همدیگر تعریف میكردند و میخندیدند، خودم را به آب گرم سپردم تا تسكینی باشد بر اضطراب درونم.
عفت پرسیده بود: «به خونوادهت خبر میدی كه جمعه با هم میرویم بیرون؟ میترسم یك وقت خدای نكرده كمیتهیی چیزی....»
گفتم: «مسلمه كه خبر میدم!» ولی اطلاع نداده بودم. یعنی لزومی نداشت. بابا و مامان همینطوری هم نگران من بودند. نمیخواستم ذهنشان را بیشتر مشغول كنم. بههرحال میدانستم این موردی نیست كه بشود رویش حساب كرد. معلوم بود كه جلسهی دومی نخواهد بود. با این نوع آشناییهای یكجلسهیی غریبه نبودم. هرچندوقتیكبار یكی از مسئولین خوابگاه، دانشكده یا دانشجویان از آدم خواستگاری میكرد. البته خیلی از اوقات گفتن یك جمله مثل «من نامزد دارم» یا «فعلاً قصد ازدواج ندارم» آدم را نجات میداد. ولی بعضیها نزدیكتر بودند و نمیشد بهراحتی دروغ گفت و مجبور میشدی قرار بگذاری. ولی من از این خواستگاریها چیزی به بابا و مامان نمیگفتم.
انتخاب همسر به نظرم سختترین انتخاب زندگی بود. راحتترین حالت این بود كه خودت را بسپاری به دست پدر و عمو و دایی یا خالهخانمباجیهای فامیل تا برایت شوهر پیدا كنند اما پیششرطش این بود كه روح و درون و خواستههایت را با اطمینان و دودستی به آنها بسپاری تا هر كاری كه خواستند بكنند. ریش و قیچی دست خودشان. اما من از این امكان محروم بودم، پدرم اصفهانی بود. بیستوسه سال پیش از آن، یعنی وقتی چهلسالش بود با مادرم كه 15 سال بیشتر نداشت ازدواج كرده بود. خانوادهی مامان با عمهمنیرم كه آنموقع تهران زندگی میكرد، همسایه بودند. مادرم دخترِ بزرگ خانواده بود، قدبلند و زیبا كه نسبت به سنش بزرگتر به نظر میرسید. پدرم جوانی برازنده نبود ولی خوشتیپ بود و ثروتمند، اما بههرحال بیستوپنج سال اختلاف سن، كم چیزی نبود؛ مامان هنوز هم بعد از این همه سال اگر میخواست در مورد یكی از مردهای فامیل، دوست و آشنا، حتا بقال و سبزیفروش محله حرفی بزند، دور و برش را نگاه میكرد بابا نشنود.
یك سال پس از ازدواجشان من به دنیا آمده بودم و بعد از من، دو دختر دیگر با فاصلهی 2 و 4 سال و حسرت داشتن پسر به دل پدرم مانده بود.
بابا پسر یكی از ملاكان بزرگ اصفهان بود و به قول خودش بعد از دیپلم كتاب را بوسید و گذاشت كنار و رفت كارمند شهرداری شد. بعد از بازنشستگی هم رفته بود توی كار ساختوساز و به تبع كارش با انواع معمار و آهنفروش و دلال در ارتباط بود كه همه از دمِبختبودن دخترهایش خبردار بودند. بابا به ازدواج مثل هر معامله دیگری نگاه میكرد: «ازدواج باید سنجیده و حسابشده باشه با ریسك پایین.» از نظر او دو عامل میتوانست باعث خوشبختی من و خواهرانم شود: پول و اصلونسب. نه بیشتر و نه كمتر.
از وقتی پای اولین خواستگار به خانهی ما باز شد فهمیدم كه نمیتوانم سرنوشتم را با خیال راحت به بزرگترها بسپارم تا برایم شوهر انتخاب كنند.
در دانشگاه هم بچهها معمولاً از روی ظاهر قضاوت میكردند؛ دخترهای مذهبی چارچوب سخت و محكمی داشتند و معمولاً پسرهای مذهبی از روی ظاهر و حجابشان آنها را انتخاب میكردند. آنهایی هم كه دنبال چیز خاصی نبودند و از هیچچیز تعریف خاصی نداشتند و ترجیح میدادند مد و شرایط به جای آنها تصمیم بگیرد، راحت شریك زندگیشان را پیدا میكردند.
اما وقتی نه باحجابی نه بیحجاب، نه مذهبی هستی نه بیتفاوت نسبت به آن، آن وقت است كه مشكلات شروع میشود.
فریده داده زد:
ــ مرجان! چیزی احتیاج نداری؟
ــ نه مرسی. الان میآم بیرون.
حمامم كه تمام شد، فریده گفت: «عافیت باشه چهقدر طولش دادی!»
ــ كلی منتظر موندم. تا دوش خالی شد، تا خواستم برم تو، یه دختره، همون درازه كه با سوسن لرستانی جوره و موهاشو شرابی میكنه، اسمشو نمیدونم، پرید تو. میگم «خانم نوبت دارم!» میگه: «اِ. ببخشین، نمیدونستم» واقعاً كه بعضی از این دخترا هیچ فرقی با زنای كوچهبازاری ندارن!
ــ حالا نمیخواد حرص بخوری. واسه ناهار چیزی درست نكن با هم میخوریم.
ــ چی میخوای درست كنی؟
ــ بورانی بادمجون.
ــ باشه پس من هم یه املتی درست میكنم.
سر ظهر ماهیتابه را از داخل كمد برداشتم با دو تا گوجه و تخممرغ رفتم آشپزخانه. ظهر جمعه بود و قابلمهها توی صف گاز. چند دختر مشغول جروبحث بودند. حوصلهی سروكلهزدن نداشتم. برگشتم و هیتر برقی را روشن كردم و املت را توی اتاق درست كردم. فریده هم از نانوایی داخل محوطه نان تازه گرفته بود. املت كه درست شد قوری آب را روی هیتر گذاشتم. با اشتهای فراوان نشستیم به خوردن ناهار خوابگاهی.
از شنبه تا چهارشنبه من و فریده ناهار را توی دانشكده میخوردیم شام هم از سلف كوی میگرفتیم با اینكه كیفیت غذای دانشگاه پایین بود و ما بهزور سالاد، بیشتر از نصف آن را نمیتوانستیم بخوریم، ولی روزهای پنجشنبه و جمعه كه سلف تعطیل بود عزا میگرفتیم؛2 تا چراغ گاز سهشعله تو هر آشپزخانه برای روزهای تعطیل اصلاً كافی نبود. بچهها قابلمههای دیگران را از روی شعله برمیداشتند تا مثلاً كتریشان را جوش بیاورند یا یك نیمرویی چیزی درست كنند. بعد یا فراموش میكردند قابلمه را دوباره روی شعله بگذارند یا شعله را تنظیم نمیكردند نتیجه آن كه یا قابلمه تا وقتی میرفتی سر بزنی همان كنار افتاده یا محتویاتش جزغاله شده بود. البته اگر شانس آورده بودی و به مواد غذاییات داخل یخچالهای مشترك دستبرد نزده بودند. به همین دلیل من و فریده غذاهای ساده را كه سریع و بیدردسر درست میشد ترجیح میدادیم.
به ساعت كه نگاه كردم پنج و نیم بود. من و فریده ساعتها صحبت كرده بودیم بی آن كه متوجه گذشت زمان شده باشیم. چای خوردن و گپزدن از عادتهای لاینفك زندگی خوابگاهی بود.
با عجله شروع كردم به آمادهشدن. فریده كه عادت داشت در همهی كارهای من دخالت كند گفت: «خط چشم نكش»
ــ دوست دارم، میكشم. قرار نیست حالا كه مذهبیه واسهاش فیلم بازی كنم.
***
2
ده دقیقه به شش عفت و مرضیه با چادرمشكیهای شیك و كفشهای پاشنهبلند مجلسی دم درِ اتاق حاضر بودند. وقتی داشتم كتانیهای سبزم را پام میكردم گفتم: «مرضیه چهطور میخوای با این كفشها تو خیابون راه بری. به نظرم اینجور كفشا واسه اینه كه آدم پاش كنه و یهجا بشینه.»
به درِ خوابگاه كه رسیدیم برادرِ عفت منتظر ما بود. جلو آمد، عفت ما را به هم معرفی كرد. فكر میكردم مثل بچهمسلمانها چشمانش را به آسفالت سیاه خیابان بدوزد و من بتوانم خوب براندازش كنم ولی اشتباه كردم؛ مستقیم به چشمانم خیره شد و این من بودم كه مسیر نگاهم را تغییر دادم و مثل همیشه از كمروییام در نگاهكردن عصبانی شدم. با اینكه به او نگاه نمیكردم ولی سنگینی نگاهش را احساس میكردم. لابد داشت جنس را سبكوسنگین میكرد. خب گفتهاند یك نظر حلال است ولی اینكه یك نظر چهقدر میتواند ادامه داشته باشد حتماً بین علما اختلاف نظر است!
عفت گفت: «خب، كجا بریم؟» برادرش پیشنهاد كرد قدمزنان به طرف پایین امیرآباد برویم. نمیخواستم كسی از همكلاسیها یا آشنایان مرا با یك مرد جوان در حال قدمزدن ببیند. توی خوابگاه شایعات مثل توپ صدا میكرد،گفتم: «چهطوره با تاكسی بریم تا سر میدون فاطمی، بعد از اونجا پیاده بریم؟»
به میدان فاطمی كه رسیدیم، عفت كفشهایش را بهانه كرد تا من و برادرش از جلو برویم و راحتتر صحبت كنیم.
تا دو راهی یوسف آباد رفتیم. باز ماندیم كه چه مسیری را انتخاب كنیم. من پیشنهاد كردم به پارك شفق برویم.
نمیدانستم چهطور باید شروع كنم و كلاً با یك پسر مذهبی از چه چیزی باید حرف زد كه خودش پرسید:
ــ شنیدم شما دانشكدهی علوم درس میخونین، چهطور شد میكروبیولوژی رو انتخاب كردین؟
ــ اول چند تا پزشكی زدم بعد میكروبیولوژی دانشگاه تهران. نمرهام برای پزشكی كافی نبود و سر از دانشكده علوم درآوردم.
ــ پس شانسی انتخاب كردین.
ــ بعداًً فهمیدم اشتباه كردم. راستش رو بخواین اینكه میخواستم پزشكی بخونم فقط واسهی این بود كه تو دوران دبیرستان شاگرد ممتازی بودم و همه توقع داشتن پزشكی قبول شوم.
ــ پس چه رشتهیی باید میرفتین؟
ــ یكی از گرایشهای علوم انسانی مثل ادبیات، تاریخ، علوم اجتماعی
ــ شنیدم از كلاسهای دانشكده ادبیات استفاده میكنین.
ــ بله رفتن سر بعضی كلاسها به من انرژی میده كه بتونم واحدهای خودمو پاس كنم.
ــ جالبه.
ــ شما چهطور فیزیك رو انتخاب كردین؟
ــ با علاقه. دوران دبیرستان فهمیدم كه فیزیك برای من یعنی همهچی. اصلاً نمیفهمم چهطور ممكن بود رشتهیی غیر از فیزیك انتخاب كنم حتا اگر همه میگفتن مثلاً تو باید بری مهندسی الكترونیك.
از جوابش خوشم نیامد. «چه از خودراضی! اصلاً تقصیر خودمه كه صادقانه همهچی رو براش تعریف كردم باید جبران كنم. باید حالشو بگیرم»
گفتم: «راستش من اصلاً به تحصیلات و عنوان اهمیتی نمیدم.»
باتعجب به من نگاه كرد و با تمسخر پرسید: «یعنی فرقی نمیكنه كه همسرتون دكترا داشته باشه یا یه حجره در بازار؟!»
ــ اگه این دو تا آدم مثل هم فكر كنن واقعاً فرق نمیكنه چه كاره باشن. من كه قرار نیست با یك دكتر یا مهندس خلاصه یك تحصیلكرده زندگی كنم. تحصیلات مال بیرون خونهست. همسر یعنی كسی كه بتونه آدمو بفهمه. حرفا، خواستهها و دغدغههات براش قابلفهم باشه. حالا این آدم ممكنه تحصیلكرده باشه یا نباشه یعنی چهطور بگم؟ تحصیلكردهبودن از نظر من شرط كافی نیست ولی در شرایط فعلی ما شرط لازمه هرچند كه بین تحصیلكردهها كم نیستن كسانی كه به تحصیلاتشون مثل كالایی نگاه میكنن برای معامله. مگه ما پزشك بازاری كم داریم؟
ــ خب حالا منظور شما را گرفتم. اما یه سؤال اساسی: ببینین درك و تفاهم و اینجور كلمات خیلی كلّیه. هر خانومی، چه تحصیلكرده و چه تحصیلنكرده، همین حرف رو میزنه كه: شوهرم باید منو درك كنه. این یعنی چی؟ چه چیزی رو باید درك كنه؟
ــ یعنی این كه قبل از ازدواج منو بشناسه، لااقل تعریفی واقعی از من داشته باشه و اونو بپذیرفته نه این كه بخواد بعداً، از من اون چیزی رو بسازه كه توی ذهنشه.
ــ از نظر شما ازدواج یعنی چه؟ شما از همسر آیندهتون چه توقعاتی دارین؟
ــ از نظر من ازدواج یعنی مزخرفترین ارتباطی كه میتونه بین دو انسان برقرار بشه.
برادر عفت با تعجب به من نگاه كرد. این نگاه یك مرد به یك دختر جوان نبود، نگاه یك انسان بود به یك انسان. موضوع برایش جالب شده بود. زمان و مكان را فراموش كرده بود. وسط پیادهرو ایستاده بود و با كنجكاوی به چشمان من خیره شده بود.
از نگاهش خوشم آمد. خجالت نكشیدم و از آن فرار نكردم. با سماجت پاسخ نگاهش را دادم تا ثابت كنم حرف خودم را قبول دارم در یك آن به خودم گفتم: «چه چشمای قشنگی!» حواسم پرت شد. لابد نگاهم زنانه شده بود چون جنبهی مذهبی محسن بیدار شد و مثل یك شكار ترسیده عقبنشینی كرد. سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «ظاهراً خیلی جلو افتادیم بهتره آرومتر بریم بچهها برسن.»
عفت و مرضیه با آن كفشهای پاشنهبلند هنوهنكنان و غرزنان به ما رسیدند. وقتی به پارك رسیدیم روی اولین نیمكت نشستند و نفس راحتی كشیدند.
محسن از عفت پرسید: «همه بستنی میخورن؟»
از اینكه نه تنها مرا مخاطب قرار نداد، بلكه لااقل به نشانهی ادب نگاهی به من هم نكرد، رنجیدم. گفتم: «من نمیخورم. كمی سرماخوردهگی دارم.»
محسن رفت و چند دقیقه بعد با سه تا بستنی و یك آبپرتقال برگشت. آبپرتقال را به من داد و گفت: «بفرمائین آبمیوهاش سرد نیست.» و آن طرف نیمكت كنار مرضیه نشست با خودم گفتم: «مرجان! باز مزخرف گفتی؟ تو چرا نمیتونی جلوی زبونتو بگیری؟ تا كی باید با این خواستگار و اون خواستگار حرف بزنی، سرشونو ببری و بدبختها رو سرگردون كنی؟ كمتر چرتوپرت بگو.»
صدای عفت مرا به خودم آورد: «داداش محسن ما همینجا میشینیم شما برین قدم بزنین.»
محسن گفت: «من حرفی ندارم.»
كیفش را به مرضیه داد و بدون آنكه به من نگاه كند جلوی نیمكت ایستاد. به خودم گفتم: «چه تحقیرآمیز! من كجا و این پسره متعصب كجا؟» احساس كردم اصلاً دلم نمیخواهد با او قدم بزنم. بااینحال از جا بلند شدم. پاكت خالی آبمیوه را داخل سطل آشغال انداختم و به خودم قول دادم كه سنجیده ترحرف بزنم.
چند قدمی كه جلو رفتیم محسن گفت: «پس از نظر شما زندگی مشترك یه رابطه مزخرفه؟»
ــ شما یك نگاه به دوروبر خودتون بكنین. ببینین جوونا چهطور ازدواج میكنن؟ مگه با چند هفته ارتباط و پنجاه شصت ساعت صحبتكردن میشه كسی رو شناخت؟ من اگه كسی رو مناسب ازدواج ببینم میتونم خودمو یك زن ایدهآل جلوه بدم و اگه كمی خوشبینانه به قضیه نگاه كنیم، حتا اگر قصد چنین كاری هم نداشته باشیم، صحبتكردن و ارتباط دو جوان اون هم تو جامعه سنتی و بستهی ما، بهخودیخود اونقدر جذابیت داره كه ناخودآگاه ممكنه خودتو با طرف مقابل همآهنگ كنی و طوری رفتار كنی كه خوشآیند و پسندیده باشه نه اونطور كه واقعاً هستی...
ــ نه ببینین، البته ببخشین كه صحبتتونو قطع میكنم، اما بهتره از موضوع پرت نشیم. من خیلی مایلم بدونم چرا ازدواج یه رابطهی مزخرفه؟
ــ اجازه بدین الان میگم. ببینین اكثر دخترای جامعهی ما شوهر رو شاهزادهی سوار بر اسب سفیدی تصور میكنن كه میآید تا اونا رو به شهر قصهها ببره، به سرزمین عشق، جایی كه از واقعیتهای تلخ زندگی خبری نیست. اما چندماه بعد از ازدواج اون عشق تخیلی مثل یه حباب میتركه، جاشو احساس مالكیت میگیره. انگار همسر تا قبل از ازدواج هیچ هویتی نداشته و همهچیز از زمان ازدواج معنا پیدا كرده. همهچی باید مشترك بشه. اگر كسی بگه من درصدی از وقت و وجودم رو میخوام صرف كارهای شخصی بكنم، شكبرانگیزه. رفتوآمدها و گفتوگوها تحت كنترل قرار میگیره و چیزهای دیگه. چون بعد از ازدواج كار شخصی معنا نداره. هرچه هست باید مشترك باشه و مشترك یعنی این كه من به عنوان همسر از همهی افكار و احساسات و اعمال تو خبر داشته باشم. راستش من این نوع زندگی مشترك رو به هیچوجه قبول ندارم.
ــ درست متوجه نشدم زندگی شخصی در كنار زندگی مشترك یعنی چه؟
ــ یعنی این كه قرار نیست دو تا انسان در تمام جنبههای زندگی همآهنگی داشته باشن. حتا من نمیدونم اگه به فرض محال چنین زوجی پیدا بشه خوشبخت هستن یا نه؛ ولی عملاً این امكانناپذیره. البته من دارم در مورد پسر و دخترهایی صحبت میكنم كه هر دو در شرایط مناسبی رشد كرده باشن؛ نه مثل خیلی از خونوادهها كه دختر رو تربیت میكنن برای صبوربودن، برای تحملكردن و برای اینكه خودش رو با خواستههای شوهرش همآهنگ كنه. صحبت من در مورد دو فرد تحصیلكردهی منطقیه كه در شرایط آزاد میخوان زندگی مشتركی رو شروع كنن. عملاً امكان نداره كه این دو نفر در تمام جنبهها همآهنگ باشن.
ــ یعنی اگه همآهنگ نیستن معنیاش اینه كه رابطهشون مزخرفه؟
ــ معنیاش این نیست اما به اونجا ختم میشه؛ یا مرتب درگیر میشن و از خواستههاشون با جنگ و دعوا دفاع میكنن یا همدیگه رو تحمل میكنن. كه این دو روش به قول شما فیزیكیها، زیادكردن حرارت در یك محیط بسته است كه نتیجهیی جز بالابردن فشار و نهایتاً ازهمپاشیدگی نداره. منظورم ازهمپاشیدگی عاطفیه و الا ممكنه قشر و پوستهیی از اون زندگی مشترك باقی بمونه كه همون دركنارهمبودن و خوردن و خوابیدنه. یعنی یه رابطهی كاملاً ناسالم. كه من اسمشو میذارم مزخرف.
ــ و لابد همون بهتر كه وارد این رابطه ناسالم نشد، درسته؟
ــ نه چرا، میشه تفاوتها رو پذیرفت. در آن صورت هر كدوم، درصدی از وقت و انرژیش رو صرف كارهایی میكنه كه دوست داره، سرگرمیهایی كه ممكنه بههیچوجه مورد علاقهی همسرش هم نباشه.
برادر عفت با صدایی آرام گفت: «من با این صحبتها موافقم ولی من بنا را بر این گذاشته بودم، یعنی با شناختی كه عفت از شما داده بود تصورم این بود كه شما با اون دخترایی كه خودتون الان میگین، فرق دارین و دنبال یه شاهزادهی سوار بر اسب سفید نیستین. خود من هم مردی نیستم كه زن رو یه وسیله بدونم چه به معنی غربی و چه سنتیاش؛ پس بهتره به جای كلی حرفزدن، سعی كنیم صادقانه مسائلی رو مطرح كنیم كه اعتقاد داریم. ببینین، من آدم واقعبینی هستم شاید خیلی چیزا رو قبول نداشته باشم، ولی ما در این جامعه زندگی میكنیم و بر اساس معیارهای همین جامعه هم باید انتخاب كنیم. در همین زمان و با همین شرایط، سعی میكنم از حداكثر امكانات استفاده كنم تا ریسك انتخابم پایین بیاید. الان در همین پارك ممكنه كسانی منو با شما ببینن و تنگنظرانه قضاوت كنن و برام دردسر درست بشه ولی من چنین خطرهایی را میپذیرم تا اینكه برم خواستگاری دخترخانمی كه خالهخانمباجیها برام پسندیده باشن.»
صحبتهایش كه تمام شد چند قدمی در سكوت جلو رفتیم. هر دو به سنگفرش پارك چشم دوخته بودیم. من از آرامش بعد از سوءتفاهمی كه پیش آمده بود لذت میبردم. از این كه در كنار او قدم میزدم ناخودآگاه خوشحال بودم. به خودم گفتم: «چرا به اون نیمی از وجودمون كه تعریف درستی ازش نداریم اجازه نمیدیم خودشو نشون بده؟ خب لابد ازش میترسیم، بهش اعتماد نداریم چون ركو راسه. خودِ خود ماست. ما كه با خودمون هم رودربایستی داریم...» صدایش مرا به خود آورد:
ــ خب، نگفتین از ازدواج چی میخواین؟ از مرد زندگیتون چه تعریفی دارین؟
با خودم فكر كردم «چه سؤال مزخرفی. چهطوری میشه برای یك غریبه بهراحتی حرف زد. من كه نمیتونم خودمو مجبور كنم و همهچیزو اونطور كه هست واسهی این پسره بیرون بریزم. آماده نیستم.» سعی كردم متمركز شوم و آهسته گفتم:
ــ ببینین من به دو دلیل میخوام ازدواج كنم. یكی اینكه مادر بشم. شاید اگه... راستش نمیدونم میتونین منظورمو بفهمین یا ممكنه دچار سوءتفاهم بشین. میخوام بگم شاید اگه شرایط اجازه میداد بدون ازدواج مادر بشم، من اون راه رو انتخاب میكردم. برای انتخاب همسر اونقدر باید انرژی گذاشت كه فكر میكنم برای مادرشدن چیزی باقی نمیمونه.
ــ سخت میگیرین. چرا به انتخاب همسر مثل روبهروشدن با یك هیولا نگاه میكنین؟
ــ چون از پذیرش مسئولیتهای تعریفنشده وحشت دارم.
ــ و دلیل دوم
ــ دلیل دیگه اینكه فكر میكنم همهی ما به كسی نیاز داریم كه تنهاییمونو باهاش تقسیم كنیم. كسی كه در كنارش احساس آرامش كنیم و در كنارش مجبور نباشیم نقش بازی كنم... . ولی راستش فكر میكنم این فقط یك ایدهآله.
ــ شما خیلی ناامیدین و دیدتون نسبت به زندگی مشترك كمی منفیه. ببخشین كه سؤال میكنم ولی مگه شما تجربهی منفی داشتهین؟ مثلاً كسی به شما قولی داده بوده؟ یا مثلاً كسی رو به قلبتون راه دادهین و بعد سرخورده شدهین؟
از اینهمه گستاخی حالم گرفت. هنوز یك ساعت از آشنایی ما نمیگذشت، میخواست همهی مسائل خصوصیام را برایش تعریف كنم و حتماً در دلش دعا میكرد جوابم منفی باشد. یعنی دست هیچ مرد غریبهیی به دست من نخورده باشد، نگاه هیچ مرد دیگری قلبم را نلرزانده باشد.گفتم: «نه متأسفانه!»
ــ چرا متأسفانه؟
ــ چون به نظر من یه آدم اگر نتونه عاشق بشه دیگه انسان نیست.
ــ خب البته تعریف عشق میتونه خیلی متفاوت باشه. از یه نیاز ابتدایی تا اون چه كه عرفا میگفتن.
ــ نمیدونم منظورتون از یه نیاز ابتدایی چیه... اولین تعریف از عشق رو عمهی بزرگم در ذهنم كاشت وقتی كلفت جوونش عاشق قصاب محله شده بود. از نظر او فقط دخترای بیسروپا عاشق میشدن، چون شعور درست حسابی ندارن. اما حالا وقتی یكی از دخترهای خوابگاه از علاقهاش نسبت به دوستش صحبت میكنه و خودشو عاشق میدونه. از درس و زندگیاش باز میمونه و حتا به خاطر عشقش دست به خودكشی میزنه، تصور میكنم كه عشق زمینی بین زن ها و مردها خیلی باارزشه. لااقل آنقدر كه همهچی رو میتونه بیرنگ جلوه بده.
مرد جوانی كه از روبهرو میآمد ار برادر عفت پرسید: «داداش آتیش داری؟» محسن گفت: «سیگاری نیستم». با خودم فكر كردم «واقعاً شاید سؤالات ساده با جوابهای مشخص بیشتر به شناخت آدما كمك كنه. تا این بحثهای كلی. شاید حق با برادر خانم حیدری بود كه میخواست بدونه من شبا خرخر میكنم یا نه؟ رنگ مورد علاقهام چیه، چه غذاهایی دوست دارم...»
صدای محسن مرا به خود آورد:
ــ انگار با سؤالام خستهتون كردم
ــ نه خواهش میكنم... خب شما از خودتون هیچی نگفتین. تعریف شما از همسر و زندگی مشترك چیه؟
محسن بلافاصله جواب نداد. انگار داشت حرفش را سبكوسنگین میكرد. بالاخره اینطور شروع كرد.
ــ ما از لحظهی بهوجوداومدن، یعنی از همون وقتی كه نطفهیی بیش نیستیم، «شدن» رو تجربه میكنیم. هر مرحلهیی از زندگی ما یك شدن جدیده. آغاز زندگی مشترك هم پایان دورهیی و شروعِ شدنی دیگرست. من ازش استقبال میكنم. زندگی مشترك امكان تجربهیی جدید به من میده؛ امكان همسرشدن، پدرشدن. این كیفیتهای جدید از «شدن» فقط با گذشت از تنگنای انتخاب امكانپذیره. من از این تنگنا هم استقبال میكنم. عبور از این مرحله برام ترسناك نیست. من در همین جامعه به دنیا اومدم و بزرگ شدم و در همین محیط میخوام همسرم رو انتخاب كنم. در طول 26 سال زندگی، من باید توانایی این انتخاب رو پیدا كرده باشم. من میخوام با انتخاب همسر، خودم رو محك بزنم و خودم رو در آیینهی انتخابم از نو ببینم؛ ولی برای شروع زندگی مشترك باید مطمئن شد كه همسفرت از مسیر تو آگاهه و مطمئن شد كه هر دو در یك مسیر حركت میكنید. حركتكردن در یك مسیر دو ویژهگی باید داشته باشه. یكی زمینهی درونی و دیگری انگیزه و تمایل به رشد اون زمینه. اگر كسی زمینهی ژنتیكی و تربیتی مناسب برای رفتن در مسیری رو داشته باشه، ولی انگیزه نداشته باشه یا، برعكس، تمایل و انگیزه باشه، ولی زمینهی لازم وجود نباشه، در میانهی راه میمونه. گذشتهی ما، محیط خونوادهگی و تربیتی، انتخابهایی كه در مراحل مختلف زندگی داشتهیم، روشن میكنه كه هر كدوم از ما آمادهگی چه نوع زندگی مشتركی رو داریم.
ــ پس بهاینترتیب اگر این خونواده، نوع تربیت و وراثته كه زمینهی اصلی رو به من میده و طبق گفتههای شما حتا اگر خودم بخوام ولی زمینهی مناسب نباشه، نمیتونم مسیری رو انتخاب كنم، پس اختیار انسان و آزادی انتخاب چی میشه؟
ــ من نگفتم نمیتونین هر مسیری رو كه خواستین انتخاب كنین. بلكه گفتم تا آخرش نمیتونین دووم بیارین چون المنتها و فاكتورهای اولیه و زیربنایی رو ندارین.
ــ خب میگفتین.
ــ به وظایفی اشاره كردین كه شما رو میترسونه؛ وظایف و نقشهایی كه ما تو زندگی مشترك میپذیریم ثابت نیست. هر هدفی كه زندگی مشترك برای رسیدن به اون تشكیل میشه، نقشهای خاص خودش رو میطلبه. به نظر من اگه تو زندگی مشترك با آگاهی، علاقه و انرژی قدم برداریم، نه تنها این نقش وظیفه نیست كه از سر اجبار انجام میدیم، بلكه لذتبخش هم میشه. در مورد اولین دلیلتون برای ازدواج یعنی مادرشدن، من این رو تحسین میكنم. به نظر من هم اصلیترین نقش یك مرد در زندگی مشترك پدر بودنه. میگم نقش و نه وظیفه.
محسن لبخندی زد و ادامه داد: «راستش از كلمهی وظیفه خوشم نمیآید به یاد نظاموظیفه میافتم. خب حالا اجازه بدین كمی هم از جزئیات كه به نظر من خیلی هم بااهمیته صحبت كنیم. میتونم سؤال كنم خدا چه نقشی تو زندگی شما داره؟ شاید بهتره اینطور بپرسم: رابطه تون با خدا چهطوره؟»
ــ خیلی خوب نیست! چهطور بگم... من از رابطهی بندهگی و خدایی چیز زیادی نمیدونم. اما فكر میكنم انسان در این دنیا باید به زندگی فكر كنه و نه بندهگی. منطقی، انسانی و اخلاقی زندگیكردن، كه بههیچوجه هم ساده نیست، بهترین نوع بندهگیه.
ــ نماز كه میخوونین؟
ــ میدونین تا كلاس دوم دبیرستان نماز رو یه نوع وظیفهی مذهبی میدونستم كه آدما از ترس جهنم میخونن. ترس كه از یادم میرفت نماز رو هم فراموش میكردم ولی اون سال با «خودسازی انقلابی» شریعتی برداشت جدیدی از نماز پیدا كردم كه خیلی دلنشین بود. اما در كل من توی یه محیط مذهبی بزرگ نشدم.
ــ خب شما میدونین كه خونوادهی من مذهبیه و بههرحال ما مشهدی هستیم. مرحوم پدربزرگم روحانی بودن. زنها تو خونوادهی ما چادر سر میكنن و طبیعتاً توقع دارن كه همسر من را هم...
نگذاشتم حرفش را تمام كند و درواقع نمیخواستم اینجور مسائل در جلسهی اول مطرح شود، گفتم: «جدا از اعتقادات خونواده شما و بدون درنظرگرفتن اینكه بالاخره صحبتهای ما به نتیجهی میرسه یا نه، باید بگم كه حجاب از نظر من یك مفهوم نسبیه؛ یه شكل خاص از لباسپوشیدن نیست. در كشورهای غربی و غیرمسلمون هم به نظر من خانمهایی كه برای خودشون ارزش قائلن و خودشونو فقط یه زن نمیدونن در محیط كار زیباییشونو به نمایش نمیذارن، پس به نوعی با حجاب هستن اگر چه اون فرم خاصی كه مد نظر ما مسلموناست رو رعایت نمیكنن. شاید اونچه كه اهمیت داره نحوهی تفكر یك زنه و اینكه نوع لباسش رو با تعریفش از خودش مطابقت بده و الا با حجاب كامل اسلامی هم میشه به بهترین وجه جلب توجه كرد. درضمن اگر قرار باشه من مردی رو به عنوان همسر بپذیرم این به معنای احترام به افكار و اعتقادات و سنتهاییست كه او بهش معتقده.»
بار دیگر سكوت برقرار شد. به خودم گفتم: «ای مرجان بدجنس! ببین چهطوری حرف میزنی كه نه سیخ بسوزه، نه كباب! از یه طرف میخوای بهش ثابت كنی كه مستقلی و حرفی برای گفتن داری و از طرفی نمیخوای برنجه! حواست كجاست؟ اگر ازت خوشش اومد اونوقت چی؟ دختر! كاری نكن به تورت بیفته اونوقت چهطوری میخوای گریز بزنی؟» گیج شده بودم. خسته بودم و ذهنم مغشوش بود. تصمیم گرفتم این موضوع را بگذارم برای بعد.
هوا كاملاً تاریك شده بود به نیمكتی رسیدیم كه عفت و مرضیه نشسته بودند. با هم به طرف درِ پارك راه افتادیم. عفت آسمانوریسمان به هم میبافت كه شاید از نتیجهی صحبتها چیزی دستگیرش شود. به میدان فاطمی كه رسیدیم من و عفت از محسن و مرضیه جدا شدیم و تاكسی گرفتیم.
تاكسی كه سرعت گرفت عفت چند ثانیهیی به من خیره شد و درحالیكه لبخند میزد، گفت: «خب؟!»
آهی كشیدم و گفتم: «عفت! من واقعاً دلم نمیخواد تو رو به عنوان یه دوست خوب از دست بدم. بیا قول بده نتیجهی صحبتهای امروز من و برادرت هرچه كه هست روی دوستی ما تأثیر نمیذاره.»
عفت خندید و گفت: «مسلمه كه تأثیر نمیذاره.»
عفت طبقهی همكف شرقی فاطمیهی 5 بود و من طبقهی اول غربی. تعارف كرد تا با هم شام بخوریم. تشكر كردم و رفتم اتاقم. میدانستم كه فریده منتظرم است تا همهچیز را برایش تعریف كنم...
بگذارخودم باشم را از H & S Media خریداری کنید
نظرات