فضیلت: در زنجیری از سروده ها/ انگلیسی
Chain of Poems on Wisdom
True wisdom is not when we judge or ridicule one another
As none of us are better than one from the other.
True wisdom is not all the facts that you think you know,
Every time you open your mouth for the entire world to show.
True wisdom is not your version and the opinions you convey,
But rather tolerance, acceptance and understanding is the way.
True wisdom is usually conspicuous through silent interaction,
And shown by the deeds that you continually put into action: Michael Sage
http://www.inspirational-quotes-and-poems.net/wisdom-poems.html

We thank the Lord for the precious blessing like you
How blessed and proud parents we are to have you,
We see you grow in love, wisdom and care
And we know it’s really an answered prayer: Rochelle M. Dionisio
http://www.scrapbook.com/poems/doc/45109/80.html

فضیلت: از نگاه برخی سرایندگان این زمانه

الاکجاست جوانی ز نوخطان وطن/ که در حمایت من وعدهٔ کرام دهد؟
کجاست‌آنکه‌به‌داروی عقل و مرهم عدل/ جراحت دل خونینم التیام دهد
ز چنگ بی‌هنران برکشد زمام امور/به دست مردم صاحب هنر، زمام دهد
کجاست آنکه جوانمردی و فضیلت را/ به یاد مردم درماندهٔ عوام دهد
کجاست‌ مرد، که شمشیر دادخواهی را
ز قلب ظالم بیدادگر نیام دهد؟... : ملک‌الشعرای بهار

آن فضائل که بگزیده بودم/ پای تا سر رذائل شد امروز
وآن رذائل که بشنیده بودم/ در شمار فضائل شد امروز
در چنین عصر و با این چنین زیست
هیچ درد از فضیلت بتر نیست: ادیب السلطنه سمیعی

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست/ وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد/ همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز/ مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین/ تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است/تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است
زان آدمی بترس که با دیو آشناست... : پروین اعتصامی

من نگویم ترک آیین مروت کن ولی/ این فضیلت با تو خلق سفله را دشمن کند
تار و پودش را ز کین توزی همی خواهند سوخت/هر که همچون شمع بزم دیگران روشن کند
گفت با صاحبدلی مردی که بهمان در نهفت/قصد دارد تا به تیغت سر جدا از تن کند
نیکمردش گفت باور نایدم این گفته ز آنک/ من باو نیکی نکردم تا بدی با من کند
می کنند از دشمنی نا دوستان با دوستان/آنچه آتش با گیاه و برق با خرمن کند
دور شو زین مردم نا اهل دور از مردمی
دیو گردد هر که آمیزش به اهریمن کند: رهی معیری

ايران چو رو به گستره ی اين جهان نهاد / هر سو از اقتدار و فضيلت نشان نهاد
آيين شهروندي و تدبير مَُلک را  / بنياد نو به سقف و ستوني گران نهاد
بود آگه از نخست ز آداب سروري / کز خود به هر صحيفه بسي داستان نهاد
ميخي کز اقتدار فرو کوفت بر زمين / زنجيره اش به بند بلند آسمان نهاد
سنگينه وزنه اي زشکوه و شرف به دوش / از باختر گرفته و در خاوران نهاد
از « سند » تا به « نيل » بپيمود راه فتح / و آن جا به حکم خود « عَلَم کاويان » نهاد
وانگه به حفر آبرهي طرفه دست يافت /  وز يادمان ِ خوش اثري جاودان نهاد
تا مرز بوم و بر ز « فرا رود » بگذرد / « آرش » بخواند و تير وي اندر کمان نهاد
بگذر ز حد و مرز توانمندي وطن /  آنگه که داغ بر جگر دشمنان نهاد
بنگر فرازمندي فرهنگ اين ديار / کز جاه و فر به قاف هنر آشيان نهاد
سهمي کلان ز مکتب « زرتشت » برگرفت / پس « خسروانه حکمت ديرين » برآن نهاد
« نوروز » را شکفتگي از نو بهار يافت / پاييز را خجستگي از « مهرگان » نهاد
حيران ز نقش « ماني » و آن  معجزات گشت / هر کس که پا به رهگذر « تورفان » نهاد
بشناس وصفِ « گنديِ شاپور » و شهرتش / دانشگهي عظيم که « نوشيروان » نهاد
با آن همه مفاخره « يونان » ازين ديار / انبوهي آگهي که فراگوش جان نهاد
آن حمله گجسته « سکندر » به چنگ وي / گنجي ز اُمّهات کتب رايگان نهاد 
گنجينه هاي ثروت ما را که غارتيد
دزدانه برد و بر کف يونانيان نهاد... : عبدالعلی اديب برومند

برگشته ام به شهر قدیمی که داشتم/ شهری که یاد و قلب خود آنجا گذاشتم
امروزه شهر_ من، رخت سیاه دارد و گریان و خسته است
افسرده مانده است و ز شادی گسسته است
آن روز های دور، چه دل ها که با خدا/ عاشق به کار نیک و فضیلت ها
این روز ها ، رخ ابلیس بر فضا/ جمعی به چنگ و ساز_ رذ یلت ها
امروزه شهر_من،افسرده مانده ست و زشادی گسسته است
دیوار ها شکسته و بس کوچه بسته است
این قهقرا به کجا می کشاندم
دراین هوای دوزخی شهر/ هر سوکه می روم نفسی خوش نیست
هرآشنا وغریبی که می رسد/ گوید درین دیارکسی خوش نیست
هریک به انتظار، درحدانفجار
امروزه شهر_من، رخت سیاه داردوگریان وخسته است
بغضی زخا طره ، به گلوها نشسته است: دکتر منوچهر سعادت نوری

قلب دنیا ، آن زمان ها بود پاک/ آ نچه شد ورد زبان ، بود آب و خاک
لفظ ايران ، مظهر فرهنگ و نام/ سوی عرش و تا  ثریا ، داشت  گام...
چون چهل سا لی ،حیات ما گذ شت/ چرخ گردون، شیوه ی دیگر به گشت
عصر و عهد كهنه ای ، آمد  پدید/ خیل  خو نخو ا ر پلیدی ،  سر رسید
حکم  و  امر  و  قالب_ نا مردمی/ غالب  آمد ،  بر  جهان_ آ دمی
گوهر ناب  فضیلت ، نیست  شد/ بس رذیلت  ،  رهگشا ی  زیست شد
گفته ی حق ، نا گهان از کیست شد/ عشق ‌ها ، آ زا د ‌گی ها چیست شد
مسند و پیشه ،  بسی  بی ریشه  شد
بیشه ی  حرمت ، ا سیر تیشه  شد...
دکتر منوچهر سعادت نوری

مجموعه‌ ی گٔل غنچه‌های پندار
http://saadatnoury.blogspot.ca/2014/11/blog-post_30.html