چیزی در آن دورها وجود دارد. یک منظرۀ وهم انگیز. یک سراب، سرابی از شیشه. و جلایش همیشه مرا به خود می کشد. نمی دانم چگونه است که هیچگاه بدان نمی رسم. مانند یک قلۀ کوه در مه فرو رفته است و بلندایش مرا می خواند. می دوم اما نمی رسم.

این سراب را همیشه با خود داشته ام. هیچگاه آشکار نبود اما از نظر پنهان نمیشد و من همیشه می دویدم. همیشه می خواستم دستهایم را، دستهای آفتاب خورده ام را زیر آبشارهای نقره ای آن بشویم. آبشارهائی که تلالوی قطرات آبشان در نور نقره ای فام ماه مرا منقلب کرده بود. دانه های مروارید. چه کسی می گوید تنها قطرات آب محبوس صدفها مرواریدند؟ قطرات رهای آب در نور ماه پس چیستند؟

من در بیابان می دوم. اینجا ریگزار است. اینجا گاه طوفان شن چشمها را امان باز شدن نمی دهد. بادی که از روبرو می زند نمی گذارد قدم از قدم بردارم و همیشه باد از روبرو می وزد. اینجا گرمای هوای روز و سرمای شبهایش تحمل را از آدم میگیرد. آفتاب پوست را می سوزاند و ته ماندۀ آب را به خساست از پوست و تن باز می گیرد. باید تندتر دوید. با هر قطرۀ آب این منم که بخار می شوم.

احساس میکنم آن دورها، نزد آن آبشار هوا طراوتی دیگر دارد. مجسم میکنم خنکایش را و سعی میکنم تندتر بدوم.

گاه در می یابم که پس از این همه تلاش به جای اول بازگشته ام. دریغا بر زمانی که از دست رفت. خستگی ملالی نیست. این زمان است که نباید به هرز داد. اگر دیر به آن موعود برسم چه حاصل کرده ام؟ چه سود از عمری دویدن تا در مقصد جان سپردن؟ باید زودتر رسید و طعم شیرین کامیابی را زیر دندان مزه کرد.

سراب شیشه ای رنگ من هرگز نزدیکتر نشده است و تنها هر لحظه با از دست رفتن سوی چشم جلایش نزد من کمتر میشود. پاهای من از دویدن خسته نخواهد شد اما چشمهایم بیش از این مرا یاری نمی دهند. اما تا آن روز که دیگر به جز سیاهی هیچ چیز نبینم خواهم دوید. این راه من است. چیزی مرا می کشاند. نمی توانم خودم را نگاه دارم. می دوم. شاید هم سراب نباشد.

 

2/10/1986