بارها بر در زدم، در وا نکردی جان من، حاشا چرا؟

لحظه‌های هستیم را سوختم در آتش سودا، چرا؟

راز من چون شد عیان بر محضر پیر و جوان

پرده پوشی می‌کنم بر آن‌ ولی‌، پروا چرا؟

در سرای عشق، آنک از خون دل آبی‌ نخورد

راز دار باد بود در محبس چون و چرا

میرسد آرام بر من مژده برگشتنت

آمدی، جانم به قربانت ولی‌، حالا چرا؟