بادهای سمی
خاطره ای واقعی از محراب فضلعلی، ارتشی سابق
سال ۱۳۳۵ شمسی – منطقه کرمانشاه
حسن خادم
از ماجرایی که میخواهم برایتان تعریف کنم و سرنوشت مرا تغییر داد، بیش از شصت و پنج سال میگذرد. من آن زمان گروهبان بودم و در ارتش خدمت میکردم. يكي از شبها كه عازم مأموریت به هرسین بودم، یکی از دوستانم نیز همسفرم شده بود. ساعت اواسط شب بودو گاهگاهی به فاصله خیلی زیاد اتومبیلی عبور میکرد و بیآنکه توقف کند به راه خود ادامه میداد. ماشین ما در همدان خراب شد وما بقیه راه را با اتوموبیلی قراضه طی کردیم اما هنوز تا مقصد چند کیلومتری راه مانده بود. قدم زنان درشب مهتابی طول جاده را پیاده طی میکردیم به امید رسیدن وسیله ای تا ما را به مقصد برساند . حسابی خسته و کوفته شده بودیم. آخرش تصمیم گرفتیم که در گوشهای به استراحت بپردازیم و صبح اول وقت به راه بیافتیم. این تصمیم من بود و همین کار را هم انجام دادیم. از جاده فاصله گرفتیم و به سمت چپ به راه افتادیم و نزدیک تپهی کوچکی در جای مناسبی روی زمین نشستیم و بساطمان را پهن کردیم. آتشی بر پا کردیم و روی پتوي سربازی چای دلچسبی هم خوردیم. اما قبل از آنکه بخوابیم من از مأموریت خودم و از اتفاقات و حوادث جزئی و معمولی حرف زدم. دوست همراهم فقط گوش میداد و گاهی هم برای آنکه حرفی زده باشد چیزی میگفت اما هرچه که میگفت به این معنی بود که دیگر بخوابیم، خیلی خسته هستیم!
دوست همسفرم از وقتیکه سکوت کردم فقط صدای نفسهایش را میشنیدم و در آن لحظات تنها این من بودم که در درون خود میاندیشیدم. اما آن شب بیشتر از هر چیزی به بدشانسی خودم درمسیر زندگی ام فکر میکردم. درست نمیدانم چه مدت غرق خیالات بودم که پس از آن دیگر چیزی حس نکردم تا اینکه یک دفعه چشمم در فضای نیمه تاریکی از هم گشوده شد و ناگهان مردی برابرم ظاهر گشت که صورتی کشیده داشت و چشمانی نافذ. مرد ناشناس همینطور به سمتم میآمد اما خیلی آرام، تا اینکه در یک قدمی من توقف کرد و سپس به حرف آمد و گفت:
- چرا خوابیدی بلند شو! وقت رو از دست نده، کمی جلوتر پشت این تپه یه قهوهخونه هست. زود به اون جا برو و از حادثهای که در پیشه ، جلوگیری کن!
وقتیکه صحبتش تمام شد یک دفعه چشمانم از هم باز شد. مهتاب هنوز در آسمان بود. صدای خورخور همسفرم توی گوشهام میپیچید و من در حالت خاصی که پر از هیجان و نگراني و تعجب بود به سر میبردم. نه، اصلاً خواب از سرم پریده بود آیا آنچه که شنیده بودم واقعیت داشت؟ هنوز احساس آن لحظه را در تمامی وجودم حس میکردم. هر لحظه که میگذشت بر هیجانم افزوده میشد. عاقبت صبرم سرآمد و رفیقم را با دست تکان دادم تا از خواب بیدار شود. تکانی خورد و سرش را به طرف من برگرداند و وقتی مرا نشسته دید گفت:
- چی شده هان، خواب بودم، چی شده؟
- صفر یه خواب عجیبی دیدم. یه نفر اومد به خوابم یه حرف عجیبی زد.
- کی اومد به خوابت، دلت خوشه ها، حالا چقدر مهم بوده که منو بیدارم کردی.
- گوش کن ببین چی میگم. خواب دیدم یه مردی اومد پیشم و گفت: «بلند شو برو پشت تپه اون جا یه قهوهخونه هست، برو از حادثه ای که درپیشه جلو گیری کن!». طرف همینو تو خواب به من گفت، راستش خیلی عجیبه اینطور نیست، میگما بلند شیم بریم ببینیم قهوهخونه یی هست یا نه. شاید کسی کمک میخواد. هان؟ تو چی فکر میکنی؟
- دیوونه شدی بگیر بخواب، اینجا قهوه خونه کجا بود تو این بیابون؟ خواب دیدی، خودت داری میگی که خواب دیدم حالا منو بیدار کردی بگی فلانی اومده یه همچین حرفی زده، چی بگم؟ من که از جام تکون نمی خورم. خیالات برت داشته. بخوابی از سرت پریده!
و همین که رفیقم خودش را یکور کرد تا بخوابد حس کردم با این کارش حرفم را ندیده گرفته و مرا نیز به خوابیدن تشویق کرد. به شوخی و کمی هم جدی بهش گفتم هر چی می کشم از تنبلی توئه، بگیربخواب منم که خوابیدم! تلقین و حرفش اثر کرد و کمی آرام شدم و بعد به خودم گفتم نباید از خواب بیدارش میکردم، از خواب انداختمش هیچی که هیچی. و بار دیگر سرم را روی کتم که به جای بالش قرار داده بودم گذاشتم و مثل قبل به فکر فرو رفتم اما این بار به چیزی که حس کرده بودم، میاندیشیدم و کمی هم اضطراب داشتم از اینکه آنچه که شنیدم و با چشم خود دیده بودم واقعیت داشته باشد!
درست نفهمیدم چه مدت در این افکار غرق بودم که بار دیگر بخواب رفتم و برای بار دوم همان شخص ناشناس با همان مشخصات مخصوص به خودش در مقابلم قرار گرفت. یک دفعه حس کردم که تنم بیش از حد داغ شده و بیش از حد سرد شده ویک نوع هیجان آغشته به این دو حس که در هم مخلوط شده ، در تمامی بدنم به جریان افتاد. او درست در مقابلم قرار گرفته بود و بعد چند قدمی به طرفم آمد و همین که به من رسید گفت:
- عجله کن فرزندم تا دیر نشده خودتو برسون چرا سستی میکنی، بلند شو برو!
یک بار دیگر مضطرب و نگران از خواب برخاستم و در جای خود نشستم. خیلی زود رفیقم را از خواب بیدار کردم و او در حالی که با کنجکاوی به من خیره شده بود به او گفتم:
- گوش کن بیداری که، بهت نگفتم خواب و خیال نیست بازم اومد تو خوابم، باورم نمیشه، دیدی، حالا باید چکار کنیم؟
- کی اومد به خوابت، نکنه جنی شدی، یه صلوات بفرست بگیر بخواب! زده به سرت خودت برو یه دوری بزن و برگرد آخه من یه چیزی میدونم که میگم پس چرا به خواب من نمیآد؟ بگیر بخواب خودتو اينقدر اذیت نکن، میل خودته میخواهی برو، نمیخواهی بگیر بخواب اما بگم که هر چی خواب دیدی خیالاته، اصلاً بیا جامونو با هم عوض کنیم.
- نه خوبه بگیر بخواب... نمیدونم، یعنی چه؟ سابقه نداشته دوبار یه خوابی رو ببینم، اونم تو یه شب.
تقریباً مدت یک ساعت در این افکار سرگردان بودم. در تمامی بدنم یک نوع حرارت داغی حس میکردم. میترسیدم از جایم حرکت بکنم و ازطرفي وحشت داشتم از اینکه دوباره به خواب بروم. اطمینان نداشتم اگر تپه را پشت سر میگذاشتم قهوهخانهای میدیدم. یکبار هم پیش خودم تصور کردم که چه بهتر اگر قهوهخانهای هم باشد شب را راحت خواهیم گذارند اما خیلی زود از این خیال منصرف شدم. عاقبت وقتی این افکار حالت تکرار به خود گرفت، وقتی در این تصورات ذهنم خسته شد رفته رفته دیگر چیزی نفهمیدم. چه مدت گذشت نميدانم، اما همین که چشم باز کردم بار دیگر همان سیاهی روشنتر از شب ابری را دیدم و بازدر برابرم همان مرد با همان صورت کشیده و چشمان نافذ. این بار صحبتش حالت دیگری داشت مثل اینکه خیلی ناراحت بود و از آنچه که میگفت تأسف میخورد ولی نه برای خودش بلکه برای من! او به من گفت:
- بلند شو چرا خوابیدی، دیگه کار از کار گذشته پسرم...
حرفهای دیگری هم زد که من متعجب و شگفت زده و هراسناک ماندم و لحظاتی بعد همین که از نظرم ناپدید شد، یک دفعه اضطراب و نگرانی فوقالعادهای در من ظهور کرد. از خواب که بلند شدم دوستم را بیدار کردم و گفتم:
- بلندشو، بلندشو، باید بریم، بازم اومده تو خوابم، بلندشو بهت قول میدم پشت همین تپه یه قهوهخونه هست بلندشو بریم تا با چشمات ببینی!
این دفعه جرأت اعتراض نداشت و با دلخوری بلند شد و وسایلمان را جمع کردیم و بلافاصله هر دو به راه افتادیم. من با هیجانی شدید و او نیز با تعجب و بیحوصلگی به دنبالم میآمد. تپه یا پیچ را که دور زدیم یک دفعه نور ضعیفی از فاصله ای نه چندان دوردر برابر چشمانمان قرار گرفت. هر دو به یکدیگر خیره شدیم، آنجا شاید یک قهوهخانه باشد، و اگر چنین باشد ما در نزدیکی روستایی توقف کرده بودیم. و این بار با شتاب بیشتری به سوی روشنایی میرفتیم. نگرانی ام بیشتر از این بود که شاید آن چه در خواب شنیده بودم واقعیت داشته باشد. آری روشنایی ضعیف متعلق به قهوهخانهاي بود که بالاخره در برابرش قرار گرفتيم. در را به صدا درآوردم. چند لحظه بعد مردی باریکاندام با صورتی زرد و استخوانی و با حالتی کسل ولی مضطرب در برابرمان قرار گرفت. سلامی کرد و تعارف به داخل شدن نمود. بی معطلی هر دو وارد شدیم و بر روی تختی نشستیم. قهوهچی زودتر از ما به حرف آمد و گفت:
- خوش آمدید سرکار. ببخشید دیروقته، فقط چایی هست، شام تموم شده. جا برای خوابم همون یک تخته، منم رو اون يكي تخت ميخوابم. راستش جامون خیلی تنگه باید ببخشید.
به چشمانش خیره شده بودم. حس میکردم که در ته چشمش واقعه ای را مخفی کرده است. خیلی شوق داشتم که موضوع را به یک شکلی با او در میان بگذارم. دوستم در کنارم نشسته بود و با تعجب به قهوهخانه، قهوهچی و گاهگاهی نیز به من نگاه میکرد. قهوهچی دو تا چایی پررنگ برایمان آورد و سیگاری هم به ما تعارف کرد. وقتی به سوی سماور میرفت، گفتم:
- حضرت آقا بیائید اینجا بنشینید با شما کمی صحبت دارم اگه ممکنه البته.
قهوهچی به من نگاهي كرد و سیگارخاموشش را در جیب پیراهنش گذاشت و با کنجکاوی و تعجب به طرفم آمد. حس کردم كمي ترسيده است. این را به خوبی می فهمیدم. شاید هم از لباسم ترسیده بود تا حرفم. اما درحالیکه تبسمی مبهم بر لبش نشسته بود آرام به سوی من آمد. صندلی کنار دستش را جلو کشید و در برابرم نشست و گفت:
- بفرمائید سرکار من در خدمت شما هستم، فرمایشی بود؟
- خواستم از شما یه سئوالی بکنم اما میخوام که راستشو بگی!
یک دفعه آب دهانش را فرو داد و گفت:
- بفرمائید سرکار فرمایشی بود، هرچی میخواهید سئوال کنید مگه شما از من دروغی شنیدید، من به گمونم شمارو اولین باره که زیارتتون میکنم سرکار.
- همین طوره اما دلم میخواد که با من راه بيايي.
- بفرمائید سرکاربنده در خدمتم .
- میخواستم بپرسم که قبل از ما کسی اینجا اومده بود یا نه؟
- منظورتون مسافره، مثل خودتون سرکار یا از اهالی ده؟
- نمیدونم فقط میخواستم اینو بدونم که کسی يكي دوساعت پيش مثلاً، قبل از من و رفیقم اومده اینجا یا نه؟
- قبل از شما. بله خُب، یه آقایی اینجا اومدن، گمونم مسافر بود، بله چون که مال این اطراف نبود، شامشو که خورد کار داشت رفت.
هر دو چایمان را سر کشیدیم و به او گفتم:
- مطمئنی رفته ، اما من میگم که نرفته همین نزدیکیهاست. نظر شما چيه؟
- رفیقم با تعجب نگاهی به من انداخت و بعد قهوه چی با تعجب گفت:
ـ منظورتونو نمیفهمم سرکار چه ربطی به من داره، شامشو كه خورد پا شد رفت. ديگه من خبر ندارم. اتفّاقي افتاده سركار؟
- اتّفاق که چه عرض کنم .
- منظورتونو درست نميفهمم!
- گفتم که به من راستشو بگو. من خودم همه چیزو میدونم اگه نگی برات گرون تمومم میشه!
قهوهچی با نگرانی نگاهم می کرد. رفیقم نیز در بین حرفهایم به آهستگی به من اعتراض میکرد و از اطمینان من به تعجب افتاده بود. دست قهوهچی میلرزید اما سعی میکرد با فشار به پایش آن را از نگاه من پنهان سازد.
عاقبت گفت:
- من راستشو گفتم، چی بگم، آخه من چه میدونم، طرف غریبه بود یه چایی خورد شامم خورد و رفت، من دیگه چه میدونم کجا رفته زنده هست یا مُرده من که مسئولش نیستم سرکار. اگه بره سر جاده ماشين بهش بزنه مسئولش منم؟ چه ميدونم كجا رفته. سركار شما منو نگران كرديد.
جلوتر رفتم و مقابلش ايستادم و بعد یک دفعه با اضطراب و عصبانیت سیلی محکمی به گوشش زدم! قهوهچی با فریاد از روی صندلی به زیر افتاد و داد و بیداد راه انداخت. رفیقم دستم را گرفت و شروع به اعتراض کرد اما با عکسالعمل شدید من روبرو شد و به او گفتم:
- زود باش دستشو بگیر بلندش کن! همش تقصیر توئه! اون فانوس رو هم بردار و بیار تا بهت نشون بدم، پدرسگ دروغ میگه، خیال میکنی بیخودی اومدم اینجا، همش تقصیر تو شد هر چی بهت گفتم باور نکردی.
قهوهچی همینطور اشک میریخت و میلرزید. رفیقم دستش را گرفت و فانوس را از روی میز برداشت و به دنبالم به راه افتاد.
بیرون قهوهخانه فانوس را از دستش گرفتم و به قهوهچی گفتم:
- درخت انار کجاست منو ببر اونجا تند باش، میکشمت، صبر کن حالیت میکنم، پدرسگ قاتل خفت میکنم، تند باش منو ببر اونجا.
- بریم از اون طرف، درخت اون جاست . به خدا من کاری نکردم، چه میدونم کجا رفته زنده هست یا مرده!
- خفه شو زود باش، تکون بخور! حرف بیخود نزن!
پس از گذشت مدتی در کنار یک درخت خشکیدهی انار قرار گرفتیم و من با تعجب و عصبانیت یک بار دیگر محکم زیرگوشش زدم و گفتم:
- وقتی میخواستی چالش کنی بیل و کلنگ رو فراموش نکرده بودی اما حالا ترسیدی هان، یادت رفته، تند باش زمین رو بکن، تند باش، هرجا چالش کردی بکشش بیرون تا خدمتت برسم.
- آخه من چیزی چال نکردم، چرا حرف منو باور نمیکنید سرکار؟
- زودباش خفه شو، اگه نَکنی همین جا سرتو میبرم تند باش!
قهوهچی به وحشت افتاده بود .عاقبت چند قدمی از ما فاصله گرفت و در حالیکه اشک میریخت با لرزش شدید دست و پا شروع به کندن زمین نمود. در این میان دوست من نیز به کمک او شتافت. خاک خیلی نرم بود. وقتیکه گودال نسبتاً بزرگی کندند یک دفعه در ته آن شیئی سفید توجه ما را به خود جلب کرد. قهوهچی بیحرکت به داخل گودال خیره شده بود. به طرفش رفتم و لگدی محکمی به پهلویش زدم و فانونس را به دست رفیقم دادم و گفتم:
- اینو بگیر، مواظب اون باش درنره تا اینوبِکِشمش بیرون.
قهوهچی که سست و بیحال شده بود روی زمین پهن شد و رفیقم نیز بالا سرش ایستاد. قهوه چی حسابی به هم ریخته بود. معلوم نبود به چی فکر میکرد. همینطور گیج و مات و متحیر و وحشتزده در خود سیر میکرد. جسد را بیرون کشاندم. قهوهچي جنازه خونی را داخل یک گونی بزرگ و سفیدرنگی جا داده بود. رفیقم به کمکم آمد و جسد را کشانکشان به داخل قهوهخانه بردیم و من در حالیکه گردن قهوهچی را گرفته بودم در را بستم و محکم او را به طرف سماور کشاندم .
- آدم میکشی پدرسوخته هان تو که گفتی من چیزی نمیدونم، خفت میکنم یالله حرف بزن بگو چرا کشتیش؟
رفیقم به سرعت در گونی را باز کرد اما صحنهی دلخراش داخل آن حالش را بهم زد. قهوهچی سر پسر جوان را بریده بود و در کنار پایش قرار داده بود! به سرعت و با عصبانیت جنونآمیزی به طرفش رفتم و تا آنجا که قدرت داشتم او را زدم. عاقبت که از نفس افتادم او را روی تخت انداختم و گفتم:
- زودباش تعریف کن وگرنه منم سر تو رو میبرم زود باش خفت میکنم سر جوون مردم رو بریدی بعدشم چالش کردی هان، حرف بزن!
رفیقم از تعجب ماتش برده بود وعاقبت قهوهچی در حالیکه سر و صورتش خونی و کبود شده بود با خستگی و وحشتی فوقالعاده آرام آرام به حرف آمد:
- چی بگم راستش نمیخواستم اینطور بشه اما خُب دیگه شده! همین یکی دو ساعت پیش بود. درست نمیدونم شایدم سه ساعتی میگذره از اون موقع... هیچکی تو قهوهخونه نبودش. یه دفعه در صدا کرد و این غریبه داخل شد، شام نخورده بود بهش شام دادم بعدش چایی خواست بهش چایی دادم، یه مدتی نشست. سیگاري دود کرد. خیلی خسته بودش. از پاوه اومده بود. تعریف می کرد مقداری هم گوسفند داشته فروخته و عزم سفر کرده بوده، به گمونم می خواست بره همدان. وقتی حرفاشو تموم کرد از من خواستش که پولهاشو به امانت نگهدارم، آخه میگفت اینجا قهوهخونه است ممکنه غریبه ای بیاد ميخوام خیالم راحت باشه. منم قبول کردم. پسره یه مدتی که گذشت روی همین تخت کناري شما خوابید. آخرشب دیگه هیچکسی هم نیومد جز همین پسرجوون. شبها بعضی اهالی ده میان اینجا و یه مدتی رو با هم میگذرونیم. اما امشب خیلی خلوت بود هر کی هم اومد زیاد نموند و رفت. منم تعجب كرده بودم چرا امشب اينجا اينقدر خلوته. خلاصه همینجور که تو فکر بودم به پسره خیره شدم به راه درازش فکر میکردم که چقدر طول کشیده تا به اینجا رسيده، و همینطور که با خودم فکر و خیال میکردم یه دفعه یه فکری خورد تو سرم همش به خودم میگفتم اگه پولهاش مال من بود چقدر خوب میشد، بیست هزار تومن!
- راستشو بگو چقدر بوده؟
- نه سرکار به خدا بیشتر نبود همینقدر به من داده.
ـ پولا کجاست؟
ـ اون جاست تو گنجه، داخل دستمالیه .
- خُب بقیه شوتعریف کن بینم.
- همهی بیست هزار تومن پیش من بود. یه دفعه به هوس افتادم بعد به خودم گفتم که بهتره کلکشو بکنم. تو این فکر بودم، هی میرفتم دستی به روی پولها میکشیدم، هی به پسره نگاه میکردم، اون خوابیده بود. آخرش خیلی به هیجان اومدم اولش به خودم گفتم بهتره که با بالش خفش کنم . خلاصه تو همین خیالات بودم و به طرفش رفتم که یه دفعه صدای در بلند شد. یکهو از ترس غالب تهی کردم. به طرف سماور رفتم بعدش به طرف در رفتم و بازش کردم. کسی بیرون نبود. درو بستم و باز به فکر رفتم. مثل اینکه خیال برم داشته بود. دو باره رفتم بیرونو خوب دیدم. کسی نبود. خلاصه تو این خیالات مونده بودم تا یه مدتی گذشت مثل اینکه حدود یه ساعتی همینطور تو فکر بودم. راستش صدای در کمی منو ترسوند برای همین معطل می کردم. اما می خواستم هرطور شده پولها مال من بشه! آخرشم وقتی کاملاً مطمئن شدم که کسی بیرون نبوده، خیالم دیگه راحت شد. این بار فکر دیگهای کردم تصمیم گرفتم که با چاقو گلوشو ببرم. تو همین فکر بودم باز رفتم بیرون رو نگاه کردم و برگشتم. کسی نبود و مطمئن شدم. تند به طرفش رفتم خیلی داغ شده بودم. نمیدونستم دارم چی کار میکنم خواستم کلکشو بکنم که یه دفعه دوباره صدای در بلند شد! چاقو از دستم افتاد زمين. حسابی از ترس عرق کرده بودم. رفتم درو باز کردم بازم کسی نبود . هیچکس نبود به خودم گفتم حتماً جنی شدم. زیر لب بسم الهی گفتم. آخه کسی رو هم نداشتم که با من شوخی کنه سر کار. بازم مدتی صبر کردم اما نه کسی اومد و نه من از تصمیمم برگشتم! بعدش رفتم درو قفل کردم تا خیالم از این بابت راحت باشه.
وقتی درو بستم رفتم به سراغش و گلوشو تو خواب بریدم. اصلاً انگار نه انگار. هیچی نفهمید نه دادی نه فریادی نمیدونم شایدم داد میزده چون با بالش رو سرش نشسته بودم! دست خودم نبود شیطون منو وسوسه کرده بود سركار! من نمیخواستم بکشمش اما شد دیگه. زود توی گونی انداختمش و درشو بستم وقتی هم دیدم کسی بیرون نیست جسد رو بیرون بردم و در قهوه خونه رو قفل زدم بعدش اونو زیر درخت چالش کردم. کارم كه تموم شد به قهوهخونه برگشتم و همه جارو تمیز کردم. اصلاً هیچکسی نیومد. خیلی عجیب بود اما از وقتی برگشتم همینطور به این پسر بیچاره فکر میکردم. راستش پشیمونم که چرا این کارو کردم سرکار. کار من نبود سرکار شیطون وسوسم کرده بود! من نمیخواستم جوون مردمو بکشم. اما خُب سرکار شما که میدونستید من دارم این کارو میکنم، پس چرا نیومدید جلومو بگیرید؟ حتماً شما بودید در می زدید. نمی دونم چی بگم خدا به دادم برسه. بخدا شیطون گولم زد سرکار، غلط کردم!
قهوهچی همه حرفش را زده بود و از صدا افتاد. آن لحظه به قدری عصبانی بودم که تا قدرت داشتم دوباره او را زدم و آخرش خودم نیز از حال رفتم. در واقع با این کار داشتم خودم را سرزنش میکردم نه قاتل را. صبح زود قهوهچی، پولها و جسد را به پاسگاه تحویل دادم اما من فردای آن شب به هرسین نرفتم. به اتفاق رفیقم به تهران برگشتم و همان روز استعفای خودم را نوشتم و برای همیشه از ارتش کنارهگیری کردم.
واقعه به این ترتیب بود که شرح دادم واین برای من درس عبرتی شد که دیگر به عقیده خودم بیاعتنا نباشم و به هر نسیمی که به طرفم وزید روی خوش نشان ندهم و بگذارم عقاید دیگران هم برای خودشان بماند. از این واقعهی دردناک بیش ازشصت سال میگذرد و من همچنان انتظار میکشم تا اشارهای دیگر بشود و آن وقت من به دور از افکار سمی دیگران، به وظیفهام عمل کنم. اما من همچنان به آن شب عجیب میاندیشم، به آن شبی که در خواب و بیداری دیدم که مردی با صورتی کشیده و پر جاذبه به طرفم میآید و با آن چشمان نافذ و مرموزش مرا خیره نگاه میکند و میگوید بلند شو، بلند شو فرزندم چرا خفتهای!؟
Instagram: hasankhadem3
نظرات