تربیت اروپایی

هادی خوجینیان 

 

هر آنچه را که یاد گرفته ام و هر آنچه را بایستی یاد بگیرم همه در گرو این است که تربیت دوباره بشوم. انباشت های ذهنی ام آکنده از آنی شده است که باید باشد و نباشد.

در وطنم یاد گرفتم همیشه سکوت اختیار کنم و به وقت گفتن لال و به وقت نگفتن سرشار از بازی های زبانی باشم. در وطنم یاد گرفتم همیشه چند شخصیت در درونم داشته باشم و در بیرون و در خانه رفتارهای متفاوت و گاه متناقض از خود ارائه بدهم چون در جامعه ای زندگی می کردم که راست گویی و درست رفتاری سالهای مدیدی ست که از بین رفته و رژِیم حاکم هم مسبب این رفتارها نیست چون حاصل قرن ها سکوت و وحشت بوده و در طی سی سال این اعمال شدت بیشتری هم پیدا کرده.

سالها پیش وقتی کتاب تربیت اروپایی را می خواندم برایم فضاها ملموس و دست یافتنی نبود ولی این روزها هر آنچه را خوانده بودم به کمکم آمده. فضاها و رفتارها همه ملموس و حسی شده اند. مثل احمق ها فکر نمی کنم که سر تا پا باید غربی شد و خلاص از همه سنت ها بود.

در وطنم ایران من خودم نبودم .هیچ وقت پیش نیامد که برای خودم و دنیای دست ساز خودم زندگی بکنم. هیچ وقت پیش نیامدبی هراس از هیچ نگهبانی پشت سرم  زندگی بکنم. همیشه هراس از کنترلم داشتم. کتاب «۱۹۸۴» همیشه در من زندگی می کرد. چقدر به اداره ی آدم های مشکل دار احضار می شدم خدا می داند و بس! مناسبات داخلی حاکم بر جامعه  روحم را تکه پاره کرد و بس. نه رد شدم و نه ماندم در گذر زندگی و نفسم به تنگی آمد و مریض شدم و برای مدت ها یادم رفت که که هستم و دارم چه می کنم در بلبشوی زندگی در داخل ایران.

تربیت ایرانی ام هیچ وقت به درد زندگی ام نخورد چون یاد نگرفته بودم با همه نامردی ها و ناملایمتی ها بسازم و دم بر نیاورم. یاد نگرفتم که مثل بچه ی آدم سرم را بیاندازم پایین و زندگی ام بکنم. یاد گرفتم که آدم نباشم و به کرامت انسانی فکر نکنم. خیلی چیزها بود که فرصت یاد گرفتن اش را هیچ پیدا نکردم

ولی وقتی پایم را بیرون از وطن گذاشتم خیلی آرام و شمرده یاد گرفتم که انسان باشم گرچه خیلی هم آسان نبود. محیط اطرافم گیجم کرده بود همشهری های جدیدم یک جوری بودند که درکشان برایم سخت و بغرنج بود. چه وقت هایی که پیش میآمد وسط حرف هایم با همشهری های جدیدم گریه ام می گرفت و بیچاره ها منگ می شدند از رفتارم ولی صبورانه تحملم کردند و یادم دادند که به وقت معین همه چیز بهتر و راحت تر خواهد شد.

امروز آماندا برایم کاری کرد تا چند دقیقه همه چیز در اطرافم متوقف شد. کاری را که یک سال منتظرش بودم را جلوی میزم گذاشت. یک کار اداری و شیک! دهانم باز شده بود از تعجب. خدای من! این آماندا چرا این قدر خوبه؟ زن های زیادی در زندگی ام بوده اند ولی این زن کاملن با همه شان فرق داره. پیش او واقعن من مغرور  – کم می آورم. سر شار از درس های شیرین زندگی ست. خدای من! از این همه لطفی  که در حقم ابراز می کنی واقعن ممنونم. شاید چون دیروز یکشنبه بود حسابی  پیش ات راز و نیاز کرده بودم که امروز خوشحالم کردی. شاید دارم تربیت اروپایی می شوم که این قدر صبور و شکیبا تر شده ام و شاید هم دلایل دیگری دارد که عقلم به آن نمی رسد.

در هر صورت دیگر این جا با همشهری های جدیدم زندگی می کنم و دارم از پیله های قدیمی ام در می آیم و یاد می گیرم که هر چیزی را می توان با تلاش و کوشش به دست آورد. باز هم نهایت تشکر را از تو خدای خوبم دارم. ممنون آقای خدا!

 

از بلاگ کودکی گم شده