اول:
من از ابتدای شکل گرفتن فیسبوک اینجا بودم ولی هیچ دوست ایرانی نداشتم. تنها دوستان اندکم ، دوستان غیرایرانیم بودن که از طریق ایمیل با هم در تماس بودیم و فیسبوک این امکان رو بهمون داده بود که مستقیم تر با هم حرف بزنیم.
اما وقتی مهاجرت کردم، انگار جای خالی هموطنانم رو اینجا حس کردم. شروع کردم دوستانی را اینجا پیدا کردن و اد کردن به لیستم. به همین دلیله که اکثر قریب به اتفاق دوستان ایرانی من هرگز منو از نزدیک ندیدن. فیسبوک یهو برای من تبدیل شد به چمدانی که من هر ادمی رو که دوست داشتم توش پنهان میکردم و این چمدان عزیز ِدوست داشتنی رو بغل میکردم و از اینجا به اونجا به دنبال خودم میکشیدم.
قاعدتا به دلیل راهی که از فیسبوک استفاده کرده بودم، من با یک شکاف زمانی چند ساله به جمع ایرانیان اینجا پیوستم. وقتی که دیگه همه همو میشناختن و با هم دوست بودن و من مثل نخودی پریدم وسط یه جمع بزرگ. من همینجوریش هم به شکل عادی گیج میزنم، چه برسه به اینکه عملا در یک موقعیت گیج کننده قرار بگیرم. واسه خودم از این گروه به اون گروه میرفتم.

دوم:
بین دوستان ِلیستم آقایی بود اهل اصفهان. و ایشون منو به گروهی اد کرد که اکثر اعضا اصفهانی بودند و قاعدتا یه عالمه عکس و پست و مطلب در مورد اصفهان میذاشتن. ولی در بین این اعضا یک نفر بسیار شاخص بود. آقایی بود که تمام گروه هم بهش عجیب ارادت داشتند و این آقا انگار گنجینه ی عکس، ویدئو و اطلاعات در مورد اصفهان بود. من در تمام عمرم هرگز موردی شبیه ایشون نه دیده بودم و نه هنوز هم موفق شدم که ببینم. ادمین چند گروه فعال فیس‌بوکی هم بودند که همگی به نوعی اسم اصفهان رو یدک می‌کشیدند. و در تمامی این گروه‌ها ایشون فعال ترین عضو بودن و به نظر میومد از بدو ایجاد اصفهان ایشون از اونجا عکس و فیلم داشتند!! از گوشه به گوشه ی اصفهان در همه ی زمان‌ها!

فقط این نبود که آخه. انگار هر کسی آلبوم ارزشمند خصوصی در مورد اصفهان داشت،  ایشون رو می‌شناخت و تمامی عکس ها و ویدئو ها رو در اختیار ایشون قرار می‌داد. در یک کلام این آدم موجود شگفت انگیزی بود. بسیار بسیار هم محترم و رسمی!
توی گروه همه بشدت بهش ارادت داشتند. توی لیست دوستان من بود بلافاصله از بس که نمیشد آدم به دنبال دوستی باهاش نباشه.

عکس های خیلی قدیمی از اصفهان می‌گذاشت با یه عالمه توضبح دقیق. در توضیحات هم رسمی و عصا قورت داده و بسیار مبادی آداب یود.
من توی دلم به شدت تحسینش میکردم. با خودم میگفتم یه آدم با اینهمه حجم اطلاعات و مدارک مستند و پیر قاعدتا،  چقدر قابل تحسینه که اینقدر خوب و حرفه ای با اینترنت کار میکنه. از این بابت خیلی بهشون احترام دو چندان می‌گذاشتم. گرچه خیلی خیلی رسمی ولی دوستان خوبی بودیم.
در این سال‌ها به تدریج گروه‌های فیس‌بوکی کمرنگ شد و غیر فعال ولی ما به دوستی خودمون ادامه دادیم. در صفحه شون فقط عکس اصفهان بود و لاغیر! هیچکس رو تا حالا ندیده بودم که اینقدر عاشق شهرش باشه. از خودم می‌پرسیدم آیا منم وقتی خیلی پیر بشم،  همسن این آقا، آنوقت یعنی همینقدر عاشق کرمون میشم؟ 

سوم:
تصمیم گرفته بودم به خاطر شاهین برگردم ایران و اونم کرمون، جایی که عملا غیر از سفرهای چند روزه ی دیدار از خانوادم،  سی و سه سال ازش دور بودم. وقتی برگشتم ساکن خانه ی پدری شدم. من در کرمان خانه ای ندارم. مهمانم! از وقتی که اومدم کرمان، حتما هر روز ساعتی دم باغچه ی خونه ی پدریم می‌نشستم و گاهی مادرم هم به من می‌پیوست. تو اون فرصتهایی که من از انارهام عکس میگرفتم،  یا ویدیویی میدیدم و ویسی می‌فرستادم،  سخت تلاش کردم که به مادرم باز کردن ویدئو ها و عکس ها و آهنگ ها رو یاد بدم. مادرم نمی‌خواست یاد بگیره و همش میگفت من پیرم و من یاد نمیگیرم و من هر بار و هر روز و شاید گاهی روزی چند بار عکس پروفایل دوست اصفهانیم رو به مادرم نشون میدادم و میگفتم:
"اینو ببین مامان، باور کن از تو پیرتره. خیلی پیرتر. شاید صد سال. ولی اینقدر حرفه ای اینترنت بلده که من خودم ازش خجالت میکشم. اگر این یاد گرفته تو هم حتما یاد میگیری. "
مادرم بار اول گفت:
--این عکس یه پرنده س، طوطیه دوستت؟؟
--نه مامان. عکس پرنده‌شه. پیره دیگه خیلی. لابد عکس خودشو نمیذاره. من یه بار پرسیدم گفته حیوون خونگی شونه و همه ی خانواده‌ش عاشقشن. همدم پیریشه مامان.
هی از مامانم انکار که نمیتونه یاد بگیره و هی از من اصرار که اگر این دوست اصفهانی من که اینقدر پیره تونسته تو هم میتونی. و به مادرم عکس گرفتن و باز کردن و ویدئو و اینا یاد میدادم. مادرم متاسفانه استعداد دخترش رو در عکس انار گرفتن نداشت. دختره معلوم نیست به کی رفته.

چهارم:
پارسال همین موقع ها بود که یهو کلاب هاوس مد شد. یه سوشیال مدیای جدید که بین کاربرانش ارتباط صوتی برقرار میکرد. یک جور اتاق گفتگو. مژگان خانم مثل همیشه بدو بدو به استقبال تکنولوژی رفت و فوری عضو اونجا شد. دست یکی از دوستان شروین درد نکنه. اون عضوم کرد. برای عضو شدن در کلاب هاوس شما نیاز به دعوت نامه از یکی از اعضا داشتین.
یه روز دوست اصفهانیم به من پیام داد. مثل همیشه رسمی و عصا قورت داده،  پیر بود خب! که: بانو فرهمند میتونم خواهش کنم در کلاب هاوس برای من دعوت نامه بفرستین؟ 
البته که خوشحال میشدم. از طریق من عضو شد و من در جا به مادرم که کنارم داشت چایی می‌خورد سرکوفت زدم که: "وای مامان این آقاهه ی اصفهانی که پیرتر از توئه داره عضو کلاب هاوس میشه اونوقت تو هنوز غر میزنی که ویدئو ببینی با گوشی من. "
بیچاره مادرم حتی روحش خبر نداشت کلاب هاوس چیه. دوست اصفهانیم شگفت انگیز بود.

پنجم:
وقتی دوستم عضو کلاب هاوس شد،  من انتظار داشتم مثل تمام این سالها شاید نزدیک ده سال که دوستیم،  عکس پروفایل پیرمرد اون پرندهه باشه. ولی وقتی نگاه کردم عکس آقایی بود که با زاویه نشسته بود و از پهلو میشد ببینیش. تصویرش واضح نبود ولی قطعا تصویر یک پیرمرد نبود. به خداوندی خدا که اولین جمله ای که به ذهنم رسید این بود: "آخی پیرمرد عکس نوه اش رو گذاشته. "
و بعد یهو انگار بعد از ده سال کمی بالاخره مغزم به کار افتاد و از گیجی دراومد،  یه ذره با تاخیر،  یه تاخیر ده ساله از خودم پرسیدم: "عکس نوه شو چرا باید بذاره؟؟  نکنه خودشه؟؟  نه نه امکان نداره "
ولی هر چی فکر میکردم که آیا من هرگز ازش پرسیدم چند سالشه یا کسی بهم چیزی گفته و یادم نمیومد." من گیج با خودم فکر کرده بودم اون عکس ها و ویدئو های عهد بوق لابد مال یه آدم عهد بوقه. دوستم حق نداشت صد سال کمتر داشته باشه!! منطق قوی مژگانی!!
هر چی بیشتر فکر میکردم میدیدم آدم عکس نوه شو عکس پروفایل کلاب هاوسش نمیداره. ولی روم نمیشد بعد از ده سال دوستی برم بپرسم ببخشین این شما خودتونین یا نوه‌تون!!
دو سه ماه گذشت و من روم نشد چیزی بگم. نگفتنی بود والله! در نوع خودش شاهکاری بود.

تا اینکه ایشون سوالی در مورد کرمان داشتند و به من مسیج دادن. همونطور رسمی و عصاقورت داده و خیلی محترمانه که بانو فرهمند لطفا...
سوالشون رو که جواب دادم گفتم حالا منم یه سوال دارم.
--بفرمایین!
--این عکس خودتونه یا عکس نوه تون تو کلاب هاوس؟ 
--خودم!
--شما سی سالتونه یعنی؟؟ 
--نه سی سالم نیست ولی جوون موندم. اون عکس خودمه اون ماه.
--یعنی شما نود سالتونه ولی جوون موندین عین سی ساله ها؟؟
--نه یعنی چهل و هفت هشت سالمه ولی جوون موندم مثل سی ساله ها.
--پس چرا مثل پیرمردها حرف می‌زنین؟؟ 
--من کجا مثل پیرمردها حرف میزنم بانو؟؟
--یعنی شما مطمئن هستین که نود یا حتی صد سالتون نیست؟؟ 
--بله مطمئنم.
چه میشه کرد که در زندگی راهی غیر از صداقت وجود نداره. همه چیو براشون تعریف کردم. مرده بود از خنده بیچاره پیرمرد. ده سال طول کشیده بود تا این مژگان گیج بفهمه دوستش چند سالشه ولی مگه دخترک از رو میره؟؟ پریدم تو دلش:
--والله تقصیر خودتونه. عکس مال زمان دقیانوس میذاشتین و همچین توضیح میدادین که انگار خودتون هم اونجا بودین. من فکر کردم صد سالتونه و همیشه تحسین تون میکردم چه خوب بلدین با اینترنت کار کنین.
فقط می‌خندید. همون مدل رسمی و عصا قورت داده و محترمانه هم می‌خندید. آدم باید فکر کنه  بیست سالشه خب؟؟  مردم عجیبن به خدا.

ششم:
مدیونین فکر کنین صداشو ذره ای به مادرم در آوردم که چی شده. همه ی خانواده ی من معتقدن من یه ذره گیجم. من البته همیشه منکر میشم. حالا خودم بیام آتو بدم دستشون؟؟ توبه توبه!

هفتم:
مادرم بلده ویدئو روی گوشی من باز کنه،  متوقف کنه و یا از اول ببینه، عکس بگیره و عکس باز کنه. حتی آهنگ گوش بده. استعدادش به دخترش رفته خدارو هزار مرتبه شکر.

#مژگان   ِگیجعلی زاده ی فرهمند
#گیجی
July 3, 2022
عکس از صفحه ی دوست اصفهانیم:
خیابان وانک (کوچه کلیسای وانک)- نظر شرقی،  ۱۹۶۰ میلادی ، ۱۳۳۹ خورشیدی
‏#vank_church
‏#isfahan
‏#BEZIMG
#آرشیو