«ونوس ترابی»
(توضیح: این شکلی از ادبیات سوگ و شوک و بهت و فاجعه است. کابوسنامهای تاریک و روشن که رج میزند میان ابهام و ابتذال و درک. شاید بشود گفت این ادبیاتْ جهانی نیست، جهانشمول نیست، مخصوص است. رد خطهای و تکهای و برههایست که فقط ساکنان آن تکهپارههای تنی و وطنی درکش میکنند. بگویید چه فکر میکنید. بگویید چطور نگاهش میکنید. بگویید، گویید...گفتن، گو، گاف، نون، واو...واژه!)
کدامشان را به داستانم بیاورم که زخم نخورده باشد؟
نوشتم. گفتم فردا صبح بیدار شوم و بقیهاش را بنویسم. نشد. فردا خودم زخم بزرگی در دهان درآوردم. بعد نوک انگشتهام شروع کرد گوشت ریختن. پلکم را باد برد. چشمم مانده بود چطور خودش را جمع و جور کند که خشک نشود. چادری آوردند. دست و بالش را پیچید در چادر. صدای الاه اکبر آمد. هیچ خدایی ولی آنقدر بزرگ نبود که بتواند دخترهامان را از دهان بابایی که داشت دانه دانهشان را به دندان میکشید و سرهاشان را با صدا میجوید، بیرون بکشد. صدای جویدن خیار، سق زدن بادوم. مکیدن لیموترش. فریادت زیر زبان آن بابا آب میخورد. آب دهانت میپیچد در آردی که نبیخته! گذاشته آردْ گندم شود. داس برود روی پرچم. خرچنگشان را جرواجر کند.
چقدر احمقم! بابا خودش خدا بود. شاید هم خود خدا بابا.
گفتم دوباره بخوابم شاید بختک افتاده به جانم و از نفس تنگیست که اینطور بال بال میزنم. خوابیدم. خواباندنم. در زابل خوابیدم و در اردبیل بیدار شدم. جنینم دختر بود. گاز اشکآور میزدند دستکم انگشت میکردم در نافم تا دود به چشم جنینم، بچهام، طفلم، دخترم نرود. گازشان بوی فاضلاب میداد. چاه جمکران بالا زده بود. فنر میزدندُ فقط نامه و ناله و خدعه بیرون میآمد. امام رفته بود مهمانی. صیغهکنان! دخترم نافم را برداشت ببرد بالای دار. فریاد زدم نکن! موهایت را نفرین! گفت به جفتم! ناف را با دندان گره زد. به سرفه افتاد. به استفراغ. روی زمین پهن شد. زاییده بودم. نافم پیچید دور گردن محسن. صدای خنده نوید آمد. سارینا داشت پیتزا را میگذاشت در تنور.
آتش درآمد گفت:
تنور کجا بود در آپارتمان مردم؟
پارچه میآورم. دخترم را از روی زمین خشک میکنم. ردی از ششهاش که مانده روی دیوار شاهدشهر. هواپیمایی که خوابیده یک گوشه. یکوری. در سکوت. دود ناله میکند. قلب دخترم بخار شد. صدای سوت را میکشند میان ابرها. موشک سوتزنان از کوچه ما رد میشود.
کجایی ریرا؟
سرش را از نافم فرو میکند به زهدان. من به «جهت انبساط خاطر» برادران، «در موضوع ورود میکنم.»
دخترم استخوان میترکاند در لایه سوم شکمم. سرما میزند به پهلو. نافم هنوز سر دار مانده است. دخترم جفتش را خورده بود. رفت استفراغ کند در چند کیلومتری شهریار. صفرا، مردی را در تورنتو رودل کرد. چرند میگویم؟ جان استخوان ترقوه شما که جناق نمیشکند و لای موهای معشوق نامرد بیجانم پنهان میشود. چرند میگویم؟ کدامتان رفتید و کفش قرمز را برداشتید بگذارید سر در پایتختشان؟ کدامتان از موی دختری که از پشتبام لیز خورد و یکهویی مرد و یکهویی ساختمان نیمهکاره بود و یکهویی تمام پیتزاهای ایتالیایی را آناناس دار کرد، برای جهان «تشریففرما» شدید تا «بیانات معظمله» برود در آفتابه آقا و بریزد به نبتر فرزانهای که یبوست دارد و جیغ میزند و زور میزند و رهبر میشود؟ چرند میگویم؟ گاییدمتان! برادر قحبههای بابا صیغهای! اول و آخرتان را باتوم بی وازلین! چشم چارتان را ساچمه از نزدیک آنهم با لبخند. گورتان را خالی از جنازه برادر.
دیگر چه بنویسم از این کابوس؟
نظرات