«ونوس ترابی»

 

سرطان استخوان داشت. روی سرش گُله به گُله به قاعده فندق چیزی زده بیرون. برآمدگی‌های کبره بسته! پیشانی‌اش بلند بود و موهای پس‌رفته و تُنُکش، استخوان‌های حبابی زیرپوست را بیشتر به چشم فرو می‌کرد. محض همین زمستان و تابستان برایش فرقی نمی‌کرد. همواره کلاهی چرک و پود پود بر سر داشت که هیچ رقم هم سه حباب استخوانی در هم جوش خورده بالای ابروی راستش را نمی‌پوشاند. کسی نمی‌دانست چطور روی استخوان‌ها کبره بسته اما شاید اهمیتی هم نداشت. یا خارانده بود یا با کیسه حمام سابیده بود. تازگیها چشم چپش هم کم‌سو می‌زد. انگار حفره چشمی‌اش هم استخوانی جدا درآورده بود و داشت به کره چشم فشار می‌آورد. این یکی را با اشتیاق سر سفره ناهار بازاری‌ها تعریف کرده بود.

-حیدر داداش...نمی‌دونی که! آدم همش خوف داره این بادکنک ناغافل بترکه!

حیدر مسگر داشت دنبه دیزی می‌کوبید و چیزی هم می‌جوید. یحتمل باقیمانده لاشه تره‌ای بود که قرار بود بنشیند لای دندای آسیایش و با زورورزی‌های زبانی هم بیرون نیاید.

-بادکنک چی؟ کشک چی؟ باز چی داری می‌بافی؟

ظرف دیزی را برداشت و کمی روی دنبه‌های له شده در کاسه خم کرد و دوباره کوبید.

-حاجی این چشم لامصبو می‌گم. اسّخون توش جِهیده! می‌گم نکنه یه روز بیدار شم بینم اسّخون عینهو تیر ناغافل یزید از اینور سفیدی زده و از اونور چِسبیده به مخچه‌مون!

حیدر مسگر گوشتکوب را در کاسه رها کرد و «اَه» کش‌داری گفت. کاسه برگشت روی زمین. دنبه‌ها در آب دیزی شناور بود. مسگر کلافه از روی صندلی بلند شد.

-کثافت زدی به ناهار ما مشتی! بابا حال آدم همینجوری با دیدنت آشوب می‌شه...دیگه چرا تیاتر مرضتو میای واسمون؟

تکه‌ای از تره مانده لابلای زبان و دندانش نشست روی لب پایین.

-حیدر داداش...شرمنده...تره!

اشاره کرد به لب پایین خودش.

حیدر مسگر با آستین، تره را کشید روی ریشش و فحشی داد و بلند شد رفت.

-تره سمجه. تره‌ای که با تف قاطی شد هم بیشتر می‌چسبه!

بعد کاسه نیمه‌خالی آبگوشت را کشید جلوی خودش. دنبه‌ای نمانده بود. شاگرد قهوه‌خانه آمد و با دستمال یزدی کشید روی آبگوشت و دنبه‌های پخش شده روی میز. بعد با پشت همان دستمال، استکان‌های کمرباریک چای را که در کاسه‌ای آب ریخته بود، خشک کرد.

-بعد به ما می‌گن چندش! با همی دستمال طهارتم می‌گیره!

تیریت آبگوشت را هورت می‌کشید. وقت جویدن گوشت، استخوانی که تازه زیر فکش حباب زده بود بیرون درد می‌گرفت.

-اینم دیگه با ما راه نمیاد! باس اره‌ش کنم امشب!

دوباره هورت کشید.

اوس شاطر از میز کناری نمکدان را پرت کرد سمتش. خورد به همان استخوان تازه ورآمده زیر فکش.

-د ببند اون گاله رو! حالمونو بهم زدی!

کلاهش را پایین‌تر کشید. بلند شد و کاسه دیزی و لیوان دوغ را برد سمت میز اوس شاطر. منتظر اعتراضش نشد. دوباره برگشت و بشقاب ملامینی را آورد که چند پر ریحان و تره تهش مانده بود.

شاطر «نچ» بلندی داد بیرون و سری قلیانش را گرفت روی حرارت زغال.

-والا این زغال از تو کم رو تره!

تمام ریحان‌ها را یکجا گذاشت دهانش و یک قلپ دوغ هم رویش رفت بالا.

-دوغ نمی‌بُره چربی دنبه رو...ولی آی مزه میده!...اوس شاطر؟

-ها!

-زغال چه ربطی به پررویی داره؟ زغال روسیاهه فقط!

-می‌خواستی بگم فلان خر؟؟

-اوووی! گوشکوب تازه و تر و تمیز بیار! اون افتاد روی میز. داش حیدر هم کل دستاش موئه! همش چسبیده به گوشکوب!

شاگرد قهوه‌چی دهن کجی کرد.

-الان باس از موهای یارو که چسبیده به گوشت کوبیده‌ و دیزی که داری کوفت می‌کنی حرف می‌زدی؟

-اوس شاطر...شماها چقدر بد دلین! من اگه بهت بگم کجام دوباره اسّخون تازه زده بیرون که...

-به حضرت عباس همین قلیونو تا ته می‌کنم توی حلقتا...ناهارتو کوفت کن پاشو برو دراز بکش توی آفتاب بلکه این مرض از جونت بره! لاالاه...

کاسه را برد سمت دهانش و دوباره هورت کشید. هنوز دهانش پر بود که تمام تره‌ها را چپاند روی لقمه و با دوغ پایینش داد.

-تو غذا نمی‌خوری که، نشخوار می‌کنی. والا اسّخون که هیچی، باس پنجه گرگ و تیغ ماهی و دم شغال دربیاری!

-اوس شاطر...من بی‌نزاکت نیسما...ولی واسه این اسّخونی که زیر فکم تازه زده بیرون، باس عاروق بزنم وگرنه فکم قفل می‌کنه!

اوس شاطر این‌بار از جایش بلند شد. با دست زد روی زغال‌گیر قلیان. زغال‌های سرخ و خاکستری پخش شد روی زمین.

-همینجا شلوارتو بکش پایین بشاش به ملت و بگو به خاطر اسخونه! من شکر بخورم دیگه وقت ناهار بیام اینجا...

عاروقش صدای بمی داشت اما کشیده نبود. پرید و با همان قاشق آبگوشت‌خوری‌اش زغال‌های هنوز گرگرفته را از روی زمین جمع کرد و گذاشت روی قیف زغال‌دانی. تند تند پک می‌زد به قلیان و همزمان با انبر، زغال‌ها را جابجا و فوت می‌کرد. قلیان دوباره جان گرفت. هر کامی که می‌گرفت، چشمش، همان چشم استخوان درآورده، تیر می‌کشید. چند پک زد و دودگیر شد. تکیه داد به صندلی و یک پایش را آورد بالا.

-دکتر گفت چای سبز بخور. ولی اینجا قرتی بازی حساب می‌شه! حالا یحتمل چای جوشیده این بچه مزلف رو بخورم یه اسخون توی نافم درمیاد!

اوووی!

شاگرد قهوه‌چی آمد سمتش.

-چته چترباز؟

-جد و آبادته مفت‌ْ‌خور!

-من گفتم مفتْ‌خور سمندون*؟

-ویتگشتون...نه! ویتگنشن.

-چی می‌نالی بابا؟

-دکتره گفت. سندرم ویتگنشن! ناموس مریضیو دارما. اسمشم حقه!

-خو بابا، هفت دونگ واسه خودت! بنال، مشتری دارم.

-چایی می‌خوام اما نه جوشیده. تر و تازه!

شاگرد شیشکی بست و برگشت به سمت سماور. ته چای ملت را نشانش داد و استکانی بالا آورد به نشانه سؤال که آیا باب میلش هست یا نه. بعد خندید.

-من اگه اینو نَگ...

-یه پیاله چای با ما می‌خوری پهلوون؟

محمود دلال بود. خوشش نمی‌آمد از این آدم ولی حالا وقت خوش‌نیامدن نبود. حلق چربش چای می‌خواست!

-بفرما. نوکرم. میز خودته

-یه قوری بسه؟

همزمان دستش را بالا برد و یک «قوری» گفت.

-زیادم هَه! از اینورا؟

-تو مگه دکتر بهت نگفته شکر و نون و سیب‌زمینی تعطیل؟ حالا چای سیاه و قند و آبگوشت و سیب‌زمینی و هویجُ...منتظر ملک الموتی؟

-سرطان دارم باو...سلاطون که ندارم!! واسه تو که این سلاطون هم نونه هم آب!

محمود دلال به زور خندید. چشم از قلوه‌های استخوانی او برنمی‌داشت.

-بزن روشن شی. خدا بزرگه. شفا هم دسّ خودشه.

سه قند کارخانه‌ای برداشت و گذاشت دهانش. چای داغ را هم هورت کشید. بعد از هر هورت دهانش را باز می‌کرد تا بلکه خنک شود. منظره قند‌های نیمه آب شده، محمود دلال را عصبی می‌کرد اما کار مهمی داشت و باید دندان روی جگر می‌گذاشت.

-نوش جونت! بینم...فکراتو کردی؟

استکان خالی را با صدا روی نعلبکی کوبید. اشاره کرد که محمود دوباره پرش کند.

-دسّت طلا! راستش دو دلم. اما بدم نی. پولشو بدم واسه سگای محل لونه بسازن. مردم اینجا از سگ کمترن! می‌خواسّم مدرسه بسازم...یعنی کمک کنم به مدرسه سازی. دیدم کون لق اینا و توله‌هاشون که از تخم و ترکه اینا قراره سوات یاد بگیرن...هسّم دادا!

محمود دلال دسته‌چکش را درآورد.

-آخرتتو واسه خودت خریدی به مولا. این دنیا که زندگی نکردی! ببین...۴۰ درصد رو برات می‌نویسم الان. بعد معرفی و آزمایشا و فلان هم ۴۰ درصد دیگه رو.

-پَ ۲۰ تاش سگ‌خور شد؟

محمود دلال در خودکار بیک را با لب‌هاش نگه داشته بود. امضا که کرد و خودکار و درش را گذاشت کنار چک.

-چش نداری ۲۰ درصدم این وسط گیر زن و بچه ما بیاد؟

چک را برداشت و خواند.

-آخه بی‌شرف، تو هم اَ توبره می‌خوری هم اَ آخور!

محمود خندید و «ناکس»ی گفت.

-ببین هیچ ترس و درد و فلانم نداره. می‌ری، می‌خوابی، دیگه بیدار نمی‌شی. ایناهم بدنتو اهدا می‌کنن به دانشگاه علوم پزشکی...والا به بشریت خدمت کردی...ثوابم داره!

-می‌فروشن نه اینکه «اهداااااا» کنن! اَی قالتاقا...

-تو به این دست و اون دستش کاری داری مگه؟ پولتو می‌گیری و بعدم یه خواب. خیلی برات خیر داره این زندگی، چکو پاره کنم به قرآن!!

-یه چایی دیگه بریز. می‌خوام رولت سفارش بدم!

-دمت گرم. من قند دارم! فقط رسید رو امضا کن من برم دیگه. دهن مهن هم قرص باشه. می‌گم دیروز پای تلفن گفتی اسم مرضت چیه؟ ویتگ...چی چی؟ من هرچی به این رفقامون گفتم هیشکی نمی‌دونست. اوسکولمون نکنی جون مادرت!

چای را هورت کشید و انگشت اشاره‌اش را فرو کرد در لایه وسطی رولت و کشید بیرون.

-چه نرمه!‌ دریغ اَ یه اسّخون!

-نگفتی...

-بهشون بگو، من مریضی شیک و باکلاسی دارم!‌ قیمت رو ببرن بالا!

-دِ دبه نکن دیگه!

-عاروق تره و پیاز و دوغ و رولت!

-دهنت سرویس...اَه!

انگشتش را مکید و کشید بیرون. بعد همانطور به سمت آسمان نگه داشت. کلاه از سرش لیز خورد و افتاد روی زمین. قلوه‌ها و حباب‌های استخوانی باید هوا می‌خوردند. همانطور که ویتگنشتاین‌ها. همانطور که دلال‌ها و سوزن‌زن‌ها و معرکه بگیرها و دانشجویان پزشکی!

 

*سمندون شخصیتی با نشانگان سندرم آنکروپلازی (کوتولگی) در یکی از سریال‌های تلویزیونی جمهوری اسلامی بود. گوگل بفرمایید.