مرتضی سلطانی
هنوز خورشید عالم تاب طلوع نکرده که از خانهی آقای دکتر میزنم بیرون. دکتر یک جراح چشم پزشک است و از یکسال پیش تاکنون به بدترین بیماریای که روی این سیاره ممکن است انسانی گرفتارش شود، مبتلاست: بیماریِ ای ام ال اس که به طرز خوفناکی تمامی عصب حرکتی بدن را از کار میاندازد و در کالبد بیحرکتی که برجا میگذارد، تنها میگذارد که چشمانت در چشمخانه بگردد!
کنار خیابان، دست میگیرم برای تاکسی و به آسمان چشم میدوزم: هوا لطفی دارد ناگفتنی؛ چنان که به شعر میماند. خورشید هنوز خودش را از خط افق بالا نکشیده اما همین حالا هم هر چه تاریکیست را بلعیده. و آسمان در آنجا، در خلوتگه خورشید بنفش و کبود است. هوا هم سبکبال و اثیری ست: طوری که آدمی فکر میکند حاوی یک راز غریب است.
عجب بود که هنوز چیزی نکشیده در آن وقت صبح یک پیکان جلوی پایم زد روی ترمز. راننده پیرمردی بود که حتی رنگ ناشیانهای که به موهایش زده بود هم پنهان نمیکرد که در کوره راه هفتاد سالگی ست. از صورت تکیده اش و دندانها و سفیدی به زردی گراییدهی چشمانش حدس زدم شاید از آنهاست که تازگیها اعتیادش را ترک کرده.
عجیب بود که با همهی بیخوابی دیشب تابحال، هیچ خوابم نمیآمد و چون از آنکه دائم سرم بند موبایلم باشد بیزارم با پیرمرد سر صحبت را باز کردم و این مرد خوش محضر هم با خوشرویی یک نخ بهمن کوتاه به من تعارف کرد و یکی هم خودش گیراند و گفت: «پس اینو بکش تا واست بگم. یعنی همینجا که شما نشستی و به همین وقت و ساعت بود. کی؟ دوماه پیش. اونوقتم مثل حالا شب کار بودم. جلو ترمینال کاوه هم وایمیستادم. وخ مثلا تو بگو ده متر بالاتر، دیدم یه دختر جوونی قشنگ دو ساعت تموم وایساده چشم به راه کسی و این پا و اون پا میکنه و آقا خبری نمیشه. دردسرت ندم خیلی تلاطم بود. آقا رفتم سوارش کردم همینجا جا تو نشست و خلاصه کاشی عمل اومد که این از سمنان کوبیده اومده اصفهان به هوای دیدن عشقش. دوست پسرش یعنی. دختره هم زبون بسته، باورش شده بود که این بیناموس دوستش داره و راضیه که دو تایی باهم اینجا زندگی کنن. خلاصه من بردمش خونه پیش زن و دخترم. یکی دو روز اونجا بود و بعد رفت. شماره پسره رو هم گرفتم یه دو سه روز بعدش زنگش زدم فقط گفتم: آدم لاشی پست، چرا دختر مردمو کشوندی تا اینجا. کسی این معامله رو با خواهر خودت بکنی چه حالی میشی کسکش؟ ولی قدیم چیزه دیگهای بود؛ حالا نمیگم هیچ عیب و علتی نداشت، ولی بهتر از این روزگار بود. اصلا نمیشد کسی این معامله رو بکنه با اونکه خاطرخواشه. من سواد و اینا ندارم خودمونی میگمت: به من بود میگفتم منو ببرید همون قدیم. نه که بگم قدیم همه چیش خوب بوده ها. نه، اون دوره هم بدبختی کم نداشتیم. ولی چیزا همچین وزن و اصالت داشت.»
صرف نظر از مخالفت یا موافقتم با حرفهایش، گرفتار اندوهی شدم که با تداعی گذشت زمان در درونم ایجاد میشود: اینکه همه چیز روزی تغییر میکند و شکل خاطره ای محو مییابند. پیرمرد ادامه داد: «حالا درسته این شیخ ها ریدن به مملکت ولی هی میگیم میخ شونُ محکم کوفتن خودمون هم واسشون چکش شدیم! یعنی هر چی اونا دزد و لاشی و دروغگوئن ما خودمونم بهتر نیستیم! بعدم دیگه هرجا نیگا میکنی میبینی هرکسی حیثیت و شرف و درستی شو فروخته به یه پول سیاه! یعنی یکی پیدا نمیکنی هنوز رو رفاقت و معرفت و درستیاش مونده باشه. خب اینجوری باشه حالا حالاها اینا میمونن سرجاشون. چون ما خودمون شدیم هر کدوم یه آخوند. خب قدیم هر چی کم داشتیم دیگه اینقدر همه چی رو نمیفروختیم به پول.»
بعد طوری که گویی دارد تصویری از آرزویش را میبیند با چشمانی رویازده خیره به تصویر ذهنیاش گفت:«قشنگ این ماشینم حاضرم بدم با زن و بچه م برم تو قدیم زندگی کنم. ما که عمرم تو ترافیک و گرونی تلف شد، هیشکیام نپرسید چی دوست داری، اقلا این یه ذره که مونده رو واسه خودم، اونجور که دوست دارم زندگی کنم.»
میشد از برقِ چشمانِ خندانش فهمید که حتی همین صحبت کردن از آنچه دوست دارد هم حالش را بهتر کرده. سیگار دیگری گیراند و کشیدیم و حالا دیگر آفتاب عالم تاب از پس افق خودش را بالا کشیده بود و همه جا را با انوار طلایی رنگش نقاشی کرده بود.
بسیار عالی.
مخلصیم آقا.