مرتضی سلطانی
این دختر خیلی غریب و چند وجهی ست، مینا را می گویم. اینجا وسط اینهمه کارگر و لابه لای تمام این نکبتِ هر روزهای که ما متحمل میشویم، او چون نوری میدرخشد!
به او افتخار می کنم: چطور بگویم، تجلی نوعی معرفت و حساسیت است که به زحمت میشود یافت: مخصوصا در سردخانه و اینجور جاها. حتی گاهی رگههایی از چیزی را در او دیدم که خبر از عواطفی پیچیده و عمیق میداد که میتواند به سطحی فراتر از تاثرات و احساسات لحظهای و موقت برود.
میتوانم ببینم گاهی که دستان سفیدش سیبها را در جعبه ها میچینند و سیبهای وازده را جدا میکند، او انگار با چشم باز رویا میبیند! او از آنهاست که از تنهایی و سکوت نمیهراسند، از آنها که خودشان برای خودشان بساند! به قول روانشاد پدر «ماتم» که در میان آن فقر و مرارتی که میتواند خراشی باشد بر روح و روان آدمی، او با هر رنجی هم که شده هنوز صاف و سَلَندر و رویایی مانده؛ جایی در میان اطمینان و تردید، در نیمه راه واقعیت و خیال. در هر شرایطی هم که باشد آنچه در او دست نخورده می ماند ردی ست از هوشمندی در چشمانش.
چند باری که با او صحبت کردم و بالاخره اندکی به دنیای درونش راه یافتم، دیدم تصورات تحسین آمیزم از او یکسره مبالغه و غلوآمیز هم نبوده. گاهی حتی آنچه برای بسیاری به زحمت فهمیدنی ست برای او آسان است: و تا انتهای راهی میرود که حتی فهمیدن آغازگاهش برای بسیاری زمان بیشتری میطلبد!
یکبار - کنار ده ها صندوق سیب گندیده - یکی از شعرهایش را با تردید برایم خواند؛ نمیتوانم آنرا چیزی درخشان بنامم، اما آنچه برایم بزرگ و ارزشمند جلوه کرد دیدن انسانی بود که حتی با آنکه فقر و احتیاج او را به اینجا کشانده و خدا میداند چه مصیبتها که به او تحمیل نکرده است هنوز این شور و تخیل و دیوانگی زیبا را در خود حفظ کرده است: آنهم بی هیچ امیدی به آنکه کسی یا کسانی در نهایت این جلوه ی والا از روح و فردیت او را درک کند.
این دختر باید همیشه "فکرِ نان میکرده که خربزه آب است!" و صدحیف از این اجبارِ پایان ناپذیر، که همیشه او را فرسنگها از خودش دور نگه میدارد؛ و بسیاری چون او را. دلم میسوزد که دست آخر همین چیزها نگذارد او کسی شود...
نظرات