مرتضی سلطانی

گرما همه چیز را مثل قیر ذوب کرده و کِش آورده: یکجور رخوتِ خاکستری که در آن «زمان» نیز در شرف احتضار است!

و همین شدت گرما مرا واداشت پیرمرد را که برای آفتاب گرفتن و تماشای نور سخاوتمند خورشید توی ایوان نشانده بودم بیاورم اینجا در اتاق. پیرمرد حالا روی تختخواب و بسترِ بیماری اش چنان آسوده و سبکبال خوابیده که انگار تمامی دردهایش از تن او رفته. نه، حقیقتا هم چیزی بیش از نیازم به پول و دستمزد من را به او متصل می کند. شاید مایه یاس و اندوه آنست که هر تسکین و شوق و امیدی هم اگر در قلب او جان بگیر هرگز نمی تواند بیانش کند: بیماری مهلک اش «زوال عقل»، قدرت تکلم را هم از او گرفته و این یعنی فراتر از امیدها حتی نمی تواند برای بیان اندوه و رنج اش از کلام یاری بجوید. اینکه بتوانم در چشمان خالی و گاهی باوقارش، کلامی که در او جاری شده را دریابم سخت است اما برایم کارِ بیسابقه ای نیست، زیرا پیرمرد چندماهی بود همدردی چون مادر را داشت که بعد از سکته مغزی، توان تکلم او نیز زایل شد.

دردناک است که در درونت واژه ها جان بگیرند اما تنها در فاصله کوتاه حنجره تا بیرون آمدن از دهانت - همان فاصله ای که تو را در مقام انسانی بهره مند از موهبت کلام با دیگری می آمیزد و گویی به جماعت انسانی متصل می کند - هر کلام و واژه ای خُرد و بی شکل شده و تنها اصواتیست گنگ و نامفهوم؛ چیزی گنگ و خفقان آور! اما در حضور من اگر هم بیماری اش را از او دور نسازد، اما شاید دستکم این فایده را داشته باشد که به او این احساس را ببخشد که رنج او یکسره هم بی معنا نیست!

در این فکرها بودم که دیدم پیرمرد چشم باز کرده. برایش سوپ بردم و به او دادم, خورد و ویرم گرفت بپرسم: «بابا جان خوابم دیدی؟» و او تنها با نگاه خالی اش به ناکجا زل زده بود. بعد سرش را آرام چرخاندم بسوی در و گفتم: «نیگا، خرمالوی باغچه که خودت کاشتی چقدر قشنگ برگاش در اومده.»

و تقریبا دو سه دقیقه طول کشید تا بعد از دو بار که پرسیدم: «دیدی بابا؟ از درختا قشنگ تر هم داریم؟»، بالاخره توانستم در حالت ظاهرا خالی نگاهش چیزی از جنسِ «اشتیاق» ببینم: اشتیاقِ آنکه زیباییِ پایداری از خود بجای گذاشته ای (این نیاز غریب تنها در موجود شگفت آوری چون بشر، هماره چون وسوسه ای در درونش فرامی جوشد: اینکه صدایی پایدار از خود بجا گذارد و بر گذر بیرحم زمان فائق آید!) شاید هم دیدن برق این اشتیاق، تنها توهم من بود که می خواست آن نور زیبا را در این چشمان محنت آلود ببیند!