مرتضی سلطانی

امروز بعد از مدتها سری زدم به کوچه ی شاهچراغی، آمده بودم سری بزنم به آقا نقی، آقا نقی؛ نقی بوجار. بوجار البته فامیلش نیست، بلکه سی سالی هست که شغل اوست که در واقع «بوجاری» ست: یعنی توی تیمچه در بازار مولوی با الک ریگ و خاک و خُل را از حبوبات و خشکبار جدا کرده  و تمیزشان میکند. کوچه از آن کوچه های باریک قهر و آشتی بود که یک جوی آب که پر شده از سبزی گندیده و کاغذ از وسطش می گذشت. آقا نقی که آمد دم در، سیمای تکیده اش را که از سنِ عددی اش بیشتر پیر شده بود پیش آورد و با دهان بی دندانش گفت:«پس تو پسر مش فتح اللهی؟» گفتم:« آره آقا نقی. گفت رفتی تهران سری به رفیق قدیم من هم بزن» گفت:« کار خوبی کردی» و راه را باز کرد که برویم تو. پشت در، هنوز دالان را تمام نکرده میشد الک های بزرگی که به دیوار آویخته بود را دید و دست چپ اتاقی خالی از سکنه و خاک گرفته را دید که پر بود از پیت های خالی نفت. چون خانه گاز کشی ندارد و آنها هنوز در زمستان از نفت استفاده می کردند.

اتاق آقا نقی تقریبا خالی بود، بجز آن روبر‌و که بالش و جُل و بساط چای و قرص  و دوای پیرمرد که همه را دور خودش توده کرده بود تا دم دستش باشند: خصوصا که پایش را هم با شال بسته بود و همچین که می نشست انگار تمام استخوانهایش شکسته و قِرِچ قِرِچ صدا میکرد.

بعد برایم بهترین پذیرایی ای را که می توانست بکند پیش کشید: یک نایلون گره خورده عرق میکده. با اینکه اهلش نیستم ولی چون نمیشود دست پیرمرد را رد کرد همپای لیوانی که او انگار که او سر کشید من هم اندکی خوردم. بعید میدانم بشود عرق خوری قهارتر از او را پیدا کرد: یک دائم الخمر واقعی که روزی شش نوبت ته یک نایلون پر عرق میکده را بالا می آورد: بدون مزه و یا خوراکی دیگری: ناشتا،پیش از ظهر، ظهر، بعدازظهر، شب، نیمه شب.  حالا هم که لیوانش را سر کشید به عادت همیشه اش که بدان معروف بود قدری چهره اش در هم رفت تا این الکل بدطعم را پایین بدهد و بخارش را به بیرون فوت کند.

با اینکه پیرمرد کم حرفی بود اما الکل نطقش را باز کرد، و برایم شعری از شاهنامه که قدیم از نقال توی قهوه خانه شنیده بود را غلط غلوط خواند و از گذشته ها گفت. میگفت زندگی به او آموخته هیچ چیزی ارزش حرص خوردن و جدی گرفتن ندارد. البته خودش نگفت، اما میدانستم تنها یک چیز او را حسابی بهم ریخته: عشق. آنوقتها هیجده سالش بیشتر نبود که سخت دل باخته ی دختری همسن و سال خودش شد؛ عشقی بدشگون که یک لشگر مخالف داشت: بیش از همه هم پدر و مادر دو طرف. و سر پر سودای این آقا نقی جوان کار را به جایی رساند که با عشقش از خانه با هم فرار کردند.یک ماه آوارگی و رفتن به مسافرخانه و خانه این دوست و آن آشنا دست آخر حتی کارشان را به خوابیدن در پارک هم کشاند و این آوارگی و مشکلات آنها را دوباره به خانه یشان برگرداند: با این فرق که دیگر فقط می توانستند با هزار ترس وسرش لرز همدیگر را ببینند و بتدریج این اولین عشق را چنان سخت کردند که دیگر به دردسرش نیارزید!

و حالا از آن جوان پرشور این پیرمرد فرتوت مانده است که سالهاست زندگی اش بر مدار عاداتی هر روزه می گردد؛ در این گوشه ی فراموش شده و خانه ای اجاره ای. البته او تنها نیست دو نفر همخانه و همخرج هم دارد که گویا شبها دیروقت به خانه می آیند: یکی محسن است و دیگری مرتضی. که چون هر کسی اینجا یک لقب هم دارد اولی را محسن پنگوئن صدا میزنند و دومی را مرتضی ابی(چون شیفته ی ابی خواننده است).

محسن تا جایی که میدانم توی کشتگارگاه مرغ کار میکند و مرتضی ابی هم به شغل شریف کفش دزدی مشغول است؛ یعنی می رود محله های بالای شهر و جلوی آپارتمانهایی که کفش هایشان را در جاکفشی می گذارند اگر کتانی تروتمیزی به پستش خورد بلند می کند و با مسواک و فرچه میشوید و معمولا می برد به "سیداسماعیل" یا "شوش" می فروشد.

خلاصه اقا نقی هم همانطور که داشت برایم از این روزگار شکوه میکرد تاس کبابی را با هم بار گذاشتیم و تا محسن و مرتضی آمدند خوردیم. با همه کمبودها آن شام دورهمدیگر با یک بوجار و یک دزد و یک کارگر کشتارگاه چسبید. اما پیرمردی چون او انگار به آن شمارِ فراموش شدگانی تعلق دارند که همراه با نابود شدن این کوچه ها و خانه های قدیمی چنان از یاد می روند که گویی هیچوقت وجود نداشته اند.