مرتضی سلطانی

دیروز فهمیدم: برای شکستن استخوان ساعد یک مرد تنها به یک لوله پی وی سی با زانویی نیاز است و یک ضربه سهمگین! از کجا میدانم؟ چون دیروز به چشم این لحظه را دیدم: عصر بود و داشتیم با موتور مجید از سر کارمان برمی گشتیم (از کار جوشکاری فِریم پنجره های واحد های مسکن مهر) و شلوغی و همهمه ما را کشاند به بلوک های سینه کش کوه. 

پشت فنس چند تایی به تماشا ایستاده بودند و من و مجید هم کنارشان و آنسوی فنس و پیش روی ساختمانی در حال ساز که لابد پروژه ی این استادکاران بنا و سنگ کار و امثالهم بود مرد نگون بخت گویا نشسته و بی حال به ستونی یله داده بود، پیش رو و اطرافش هم چندتایی از کارگران و استادکاران ایستاده بودند: لابد به دو اکیپ کاری تعلق داشتند و حالا دو نفرشان با هم مرافعه پیدا کرده بودند.

بهرحال گرچه مرد ساعد شکسته را نمیشد خوب دید اما صدای ناله اش خوب شنیده میشد که بیشتر نعره هایی گاه و بیگاه بود که ناگزیر از فریاد کردن شان بود: بویژه که ظاهرا خیلی تقلا میکرد که تابِ تحمل درد و اینکه در سکوت آنرا تاب بیاورد ناممکن می نمود. و دیگر نمی توانست دردش را قورت بدهد.

اما در سیمای خاک گرفته اطرافیانش که پر بود از لکه های شتک خورده ی گچ و دوغابه ی سیمان، یکجور حالت بهت زده ی مجسمه وار و خیره میشد دید: هر کدام در سکوت و اندوه به نقطه ای زل زده بود: از آن زل زدنها که در آن چیزی نمی بینیم جز آنچه توی سرمان میگذرد: و انها هم لابد در آن نقطه ی دیدشان چیزی نمی دیدند بجز سیاهی عریان و بی رنگِ وحشت و مهابت این لحظه و درد دوست شان. گویا معطل امبولانس هم بودند. و ظاهرا دو سه نفر از آنهایی که ریش سفید این اکیپ های کار محسوب میشدند به اتفاق ضارب و اطرافیانش رفته بودند طبقات بالای ساختمان تا صحبت کنند. البته آخرش هم نشد بفهمم که دلیل و انگیزه ی ماجرا چه بوده؛ ولی از هر گوشه کناری، درست انگار پرنده ای را همینطور به آسمان پر داده باشی، هر کسی شایعه و احتمالی را می پراند: «قضیه ناموسی فانوسی بوده» یا «ناموسی؟ قال و دعوای ترک و لره! دعوایگ قومی قبیله ای.»

و البته در این بین یک مرد جوان تپل و بچه صورت و برقکار هم بود که تئوری خاص تری داشت: و یک پا و سِوِر ایستاده بود که ماجرا را در کنار دیگر جنبه های معمولش، به وجهی سمبلیک هم تعبیر کند: «آقا قضیه جنگ قدرته. این اکیپ لُرا کارهاشون رو تموم کردن ولی واحدی واسه کار نمونده بود قرارداد ببندن. در جاییکه این اکیپ ترکها، ده تا واحد هم جلو جلو گردن گرفته بودن، بعد می رفتن مثلا کارها رو زخمی میکردن تا کسی رو کارشون نیاد:  با اینکه مثلا چند هفته طول مبکشید تا بتونن اون کارو که زخمی کردن جخ دست بگیرن واسه تکمیل.»

پیرمردی  معترض شد: «اوووه! مثلا حالا پادشاه عثمانیه که جنگ قدرتی بکنن!»

برقکار تپل با صبوری جواب داد:«قدرتی نه قدرت. حاج آقا تو به من بگو آیا ما پولی چیزی واسه سرمایه مون داریم؟»

پیرمرد با صدایی آرام جواب منفی داد.

برقکار  تپل هم ادامه داد که: «حالا ما از چی نون میخوریم؟ سرمایه مون چیه؟ اینه...» و دستهای خاک آلودش را بالااورد و کف دستش را به همه نشان داد: «این اصل سرمایه مونه، دستهامون سرمایه مونه و بلدی مون به کار. آقا ببین دست یارو رو شیکسته. دست یه کارگرو! این خیلی حرف توشه!»

یکی در مقام تصحیح گفت: «اوستا گچکش.»

و برقکار تپل هم گفت: «حالا هرچی. فرقی ام نداره. شما مغز حرفو بچسب: دست، دست: کلی توش حرف و چیزایی که یه معنی دیگه هم میده تو دست هست.» و تازه نگاهش را که حین حرف زدن روی صورت دیگران میگردید به من دوخت: طوری هم بود انگار که مطمین است من یکی حرفش را درک کرده ام.

و کم کم این جمع پشت فنس، حوصله شان نکشید و داشتند راه می افتادند بروند که یکی رو به برقکار جوان چیزی پراند: «حالا بعد واسم بگو با کدوم دستت کف دستی میزنی و کدوم خودتو میشوری تا من واست...» و غش غش به خنده افتادنش، حرفش را ناتمام گذاشت.

خلاصه رفتند و دوباره صدای مرد نگون بخت از درد به هوا خواست: دیر امدن امبولانس بی تابش کرده بود. ناله ش چون شیونی پریشان کننده بود که بعد مثل جیغ تیزی میشد که پوست هوا را میشکافد و طوری که انگار کوه صدا را پس داده باشد، صدایش توی سر آدم پژواک میافت. این ناله های دل دوز وقتی با های های گزش یکباره ی درد همراه شد دلم را قیچی کرد: مثل وقتی بوی تیز مواد ضدعفونی بیمارستان میخورد به دماغم.

و البته گویا بویژه وقتی کلامی در کار نباشد و تنها اصواتی باشند از غایت عجز و بی پناهی، آدمی را بر این میدارد تصور کند: این ناله ها را نه از حنجره ی مردی خاص در این گوشه ی پرت این جهان دنگال که گویی از میانه ی دهلیزهای کهن تاریخ می شنوند.

لابد برای اینکه مقابل این ناله ها سرد و بی ترحم نمانده باشم کوشیدم درد و رنج این تجربه را تجسم کنم: اول که ضربه میخورد: مثلا به همین ساعد و با لوله ی پی وی سی، یک گرمی یا داغی کم دوام در نقطه ای به کوچکی ناحیه گزش یک زنبور می آید ‌و زود محو میشود و بعد دردی سمج مثل فنری توی گوشت و استخوان می جهد و بیرحمانه در کل نواحی دست دایره وار می چرخد و انگار در مسیر پیشرفتش در هر نقطه ای بچه ای شنیع تر و شرزه تر از خودش میزاید و درست در لابه لای همین لقاحِ شنیع در برخی لحظه ها خودش را تا ورای بیکرانگی گزندگی و شناعتش به فراسو می برد یعنی همان لحظه هایی که مرد آرزوی مرگ میکرد.

حالا که جماعت تماشاچی رفته بود و دورش خلوت تر بود  بالاخره میشد او را ببینم ترجیح دادم زود آنجا را ترک کنم:  فکر کردم خوش ندارد غریبه ای او را در اینحال ببیند: یعنی مردی را که در کوره راه پنجاه سالگی، کم مانده به گریه بیفتد و مثل هر مردی در شدیدترین آلام و دردها، دلتنگ آغوش امن مادر میشوند، با هر گزش تپنده ی درد مادرش را صدا میزند: «وای ننه... ننه ننه...»