داستانها و حکایات و فیلم های بیشماری را خوانده و دیده اید و با اسامی و افراد گوناگونی آشنا شده اید. آنها نیز مانند ما دورانی را سپری کرده و سرانجام شربت ناگواری را چشیدند که شاید هرگز آن را آرزو نمی کردند. خیلی از آنها احساس می کردند هنوز زمان قالب تهی کردن فرا نرسیده و لذا با آسودگی تمام به زندگی سرشار از لذت و خودکامگی و یا غرورانگیز خود ادامه می دادند غافل از آن که مرگ بی خبر می آید. این فرشته مرموز در اغلب حکایات خود را نشان می دهد زیرا همه ی ترس او از این است که مبادا فراموش شود با این حال ما به او اطمینان دادیم که چنین نخواهد شد و آنگاه فرشته ی مرگ تابلویی را که بالای سرش بر دیوار آویزان بود نشانمان داد که روی آن نوشته شده بود: مرگ تنها گنجی است که از شدت درخشندگی به سیاهی می زند، پس همواره آسوده باشید!

اما گمان می کنم تنها جمله ای که او را بیش از هر چیزی راضی کرد این بود که گفتیم:

ـ ما همه فرزندان تو هستیم، پس مشغول جاسازی شو!

واقعیت این است که بسیاری از افراد مشهور تاریخ تا زمان خاموشی ابدی فاصله زیادی داشتند اما ببینید مرگ چگونه با استادی و خلاقیتی تمام وارد می‌شود و کار را تمام می‌کند بدون آن‌که انگشت اتهام بطور مستقیم او را نشانه بگیرد. همیشه این ما هستیم که داستانسرایی می کنیم و حال اجازه دهیم مرگ نیز کمی ازدیدارها و ملاقاتهای عحیب و صادقانه ی خود برایمان بگوید. این فهرست به ترتیب حروف الفبا آمده و ما نیز به همان ترتیب می‌آوریم:

"آرنولد بِنت": این داستان نویس و نمایشنامه نویس انگلیسی به حرف خودش خیلی اعتقاد داشت و برای این‌ که دیگران را متقاعد کند آب شهر پاریس کاملاً سالم و بهداشتی است، خودش یک لیوان از آن را خورد اما مدتی بعد بر اثر تیفوئید ناشی از آن آب آلوده درگذشت!

"آگاتوکلس": خودکامه‌ی "سِراکیوز" در اثر قورت دادن خلال دندان دچار خفگی شد!

"پینکرتون": مؤسس آژانس کارگاهی آمریکا مشغول نرمش صبحگاهی‌اش بود که ناگهان بر زمین می‌خورد و زبان سرخش لای دو ردیف دندان سنگی و سفیدش می‌ماند و زخم می‌شود و همین حادثه باعث می‌شود پس از چندی دچار قانقاریا گردد و تن به مرگ دهد!

"آنجلا آیزادورادانکن": یکی از تأثیرگذارترین هنرمندان، در یکی از روزها هنگامی که سوار اتومبیل بود، ناگهان شال گردن بلندش به چرخ عقب گیر می‌کند و گردنش را می‌شکند و سپس دچار خفگی می‌شود!

"اسکندر کبیر": پادشاه "مقدونیه" با همه توانمندی و بزرگی هرگز باور نمی‌کرد توسط گرمای مرموز بیماری تب بمیرد، پایانی غم انگیز برای فاتحی افسانه ای که نامش کتابهای تاریخی را مزین کرده است!

"الکساندر": پادشاه "یونان". خودش نمی‌دانست اما قرار بود یک میمون خانگی او را گاز بگیرد و در اثر عفونت خونی جان بسپارد. همین‌گونه شد. او هم مثل اسکندر کبیر بود فقط نتوانست مرگی بزرگ و در شأن جایگاهش برای خود رقم بزند.

"تامس آت وی": او هم اهل انگلستان بود. دلش خوش بود که نمایشنامه‌نویس است اما از شدت فقر روزها و شب‌ها گرسنگی می‌خورد و از بخت بد او یک بار هم که دستش به یک غذای پرگوشتی رسید حریصانه همین که لقمه اول را بر دهان گذاشت، راه نفسش گرفت و آن لقمه‌ی لذیذ درگلویش ماند و ناگهان صورتش کبود شد و چشمانش آنقدر گشاد شد که چیزی شبیه به مرگ را واضح و آشکار دید!

"جان وینسون": وطنش انگلستان بود مثل خیلی‌ها ماجراجو بود اما شهرتی کسب کرده بود. خودش هم قبول داشت روزی خواهد مُرد اما شما فقط به این فکر کنید که در زمین دشت و یا مسیر اسب ‌سواری چرا باید دقیقاً در جایی از اسب بیفتد که در همان نقطه میخی وارونه در زمین قرار داشته باشد و آن شیء تیز در سرش فرو رود. معنای آن چیست!؟

"جروم بناپارت" آمریکایی: در "سانترال پارک" نیویورک به اتّفاق همسرش قدم می‌زد و از هوای مطبوع آنجا لذت می‌برد که ناگهان پایش به زنجیر سگ زنش گیر می‌کند و بر زمین می‌افتد و سرانجام در اثر زخم‌های حاصله می‌میرد!

"جورج دوک کلارنس": پس از سپری کردن چند ماه حبس در برج لندن به دلیل خیانت، سرانجام به دستور برادرش "ریچارد سوم" او را در خمره‌ ای جای دادند و همان‌جا به همراه شکمی سیر از شراب شربت مرگ را نیز سرمی کشد!

"جیمز داگلاس ارل مورتون": دستگاه عجیبی خلق کرده بود. تقریباً شبیه گیوتین. دلیلش زیاد مهم نیست اما توسط همان دستگاه که برای کشتن طراحی شده بود، سر بریده شد!

"رودولفونی یرو": این ژنرال مکزیکی متأسفانه بدشانسی آورد و اسبش در شن روان گرفتار گردید اما اگر طلاهایی که همراهش بود کمی سبک بودند شاید از فرو رفتن در ماسه‌های داغ نجات می‌یافت!

"زئوکسیس": نقاش یونانی قرن پنجم قبل از میلاد، مرگش باورکردنی نیست اما این‌طور نوشته‌اند به تصویری که خودش از یک ساحره‌ی پیر کشیده بود آنقدر خندید که یکی از رگ‌هایش پاره شد و بر اثر خونریزی درگذشت! به افسانه بیشتر شبیه است اما جذابیتش این است که این نوع مُردن را هم باور کنیم!

"ژرار دونرال": دست به قلم بود، هم نمایشنامه نویس بود هم شاعر بود و هم رمان نویس. او یکی از بزرگترین شاعران قرن نوزدهم بود و فرانسه بی شک به او افتخار می کند اما حتماً به دلیل یا دلایلی به ناامیدی رسیده بود وگرنه مجبور نمی‌شد خود را با بند بلند پیش‌بند از تیر چراغ برق خیابان حلق‌آویز کند!

"فرانسیس بیکن": حتماً او را می‌شناسید. هم فیلسوف بود، هم سیاستمدار و هم دانشمند. چیزهای دیگری هم بود مثل نویسنده یا حقوقدان. اما با همه‌ی علم و دانشش نتوانست آن سرمای ناگهانی را که به مرگش منتهی شد، پیش‌بینی کند!

"فالک فیتز وارن چهارم": بارون انگلیسی که هنگام بازگشت از گردش در جنگل ناگهان پای اسبش لغزید و در باتلاق افتاد. شانس با او همراه نبود. او که زره پوشیده بود تا از گزند دشمن درامان باشد در همان لباس فولادی دچار خفگی شد و درگذشت!

"کلادیوس اول" امپراطور رُم: کمی لکنت زبان داشت و پس از قتل کالیگولا به امپراتوری رسید. برخلاف باور بزرگان رم ثابت کرد که یک مدیرتوانمند و کارآمد است و اگر حقیقت داشته باشد با یک پَرِ آغشته به سم جان سپرد.

"کنت اریک" انگلیسی: شاید اگر چنین اسم بلند بالا و پر از اصل و نسب و نشان و افتخار نداشت، بر اثر خشم زیاد درون بخاری نمی‌افتاد و نمی‌سوخت. او قبل از آن ‌که به این پایان غم‌انگیز برسد، با سیخ داغ بخاری به دوستش حمله‌ور شده بود. پس یکبار با هم این سی‌ودو حرف داغ و آتشین اسم و القاب او را با هم بخوانیم: "کنت اریک مگنوس آندرئاس هرس ستنبورگ لین"!

"گریگوری راسپوتین": راهب مرموزی که از پادشاهان روسیه تزاری نیز معروف‌تر است شاید در رؤیایی نشانش داده بودند که وزنه‌ای به بدنش خواهند بست و او را در "رود نوا" غرقش خواهند نمود. این مرد عجیب با این‌ که مُرده است، اما انگارهنوز هم در روسیه نفس می‌کشد!

"لایونل جانسون": احساس لطیفی داشت. شاعر هم بود. بعد در روزی یا شبی از روی چهار پایه پشت بار بر زمین می‌افتد و سرانجام در اثر زخم‌های این حادثه می‌میرد، شعری که انتهایش غم‌انگیز شد.

"لنگی کالیر": کلکسیونر بزرگی بود و بیشتر آمریکایی‌ها او را می‌شناختند. به همه چیز با دقت فکر می‌کرد اما هرگز تصورش را هم نمی‌کرد که در تله‌ی مرگباری که برای دزدان کار گذاشته بود، خود گرفتار شود!

"مارکوس کراسوس": این سیاستمدار رومی که از طلا و ثروت و شهرت و افتخار بدش نمی‌آمد اما آیا قادر بود روزی را پیش‌بینی کند که سربازان پارتی‌ با ریختن طلای مذاب در حلقش او را بکشند. فقط همین را نمی‌خواست!

"هنری اول": پادشاه انگلیس، می‌گویند در اثر اِفراط در خوردن مارماهی دچار بیماری روده می‌گردد و جان می‌سپارد!

"یوسف اشماعیلو": کشتی‌گیر ترک، با آن ‌که شنا بلد بود و مرد توانمندی بود اما به دلیل سنگینی طلاهایی که به کمرش بسته بود در دریا غرق شد! خودش تقدیرش را اینگونه رقم زده بود و جز خودش کسی را نمی‌تواند سرزنش کند!