در جاده ای قدم زنان داشتم می رفتم که وانت آبی رنگی در حالی که پرچم کوچک زردی در سمت کمک راننده اش در میان باد موج می خورد از کنارم گذشت و ناگهان خاطره ی محو و دوری در ذهنم جان گرفت.‌ عبور آن ماشین خیالم را به هم ریخت و اعتراف می کنم این اولین باری است که می خواهم پس از نیم قرن آن را برایتان بازگو کنم.‌ من این ماجرای عجیب را سالهای سال است که در اعماق فکرم دفن کرده ام و گاهی آنقدر به نظرم دور و غریب جلوه می کند که  زیر لب به خودم می گویم آیا واقعا روزی این حادثه اتّفاق افتاده یا من خیال کرده بودم !؟

…تقریبا هفت سالم بود. آن زمان ما در روستا زندگی می کردیم. من پشت موتور پدرم نشسته بودم که عمه ام را دیدم . برگشته بود و به جاده نگاه می کرد که شاید وسیله ای از راه برسد و او را سوار کند. به پدرم گفتم : بابا عمه. خودش هم متوجه شد. بار زیادی همراهش بود. گندم و میوه و سبزیجات. من پیاده شدم. عمه ام مرا بوسید و آن دو کمی با هم خوش و بش و احوالپرسی کردند. قصد داشتیم برویم صحرا و پدرم به کارهای برادرش که بیمار بود برسد و از آنجا نیز سری به خانه ی عمه ام بزنیم . اما تصمیم پدرم عوض شد . یک سکوی سنگی مقابل خانه ای متروکه و قدیمی که در چوبی و بی رنگ و رویش هنوز سالم بود آن سوی جاده دیده می شد. پدرم به آنجا اشاره کرد و گفت :

- همون جا بشین تا من بیام . زود بر می گردم .

بارعمه ام زیاد بود و پدرم بخشی از آن را جلوی پایش گذاشت و من به سمت سکو دویدم وبعد پدرم موتور را روشن و در حالی که عمه ام را ترکِ خود سوار کرده بود براه افتاد.  روی سکو نشستم و به دور شدن آن دو و گرد و خاکی که پشت سرشان بوجود آمده بود چشم دوختم. بعد که خیلی دور شدند کم کم خاک جاده فرو نشست و سپس سرو صدای سارها و گنجشک ها و گاهی واق واق سگی در گوشم می نشست که مرا مضطرب می کرد. در آن حوالی هم صدای عبور باد را می شنیدم و هم سکوتی که خاطره اش هنوز در ذهنم مانده است. کمی بعد از روی سکو بلند شدم و از شکاف در نگاهی به میان خانه انداختم. داخلش خوب دیده نمی شد. فقط بخشی از حیاط را دیدم با بوته ها و علفهای هرزی که در باد صبحگاهی تکان می خوردند. دیوارهای خشتی دو طرف در چوبی بسیار بلند و طولانی بودند و من فشاری به در وارد ساختم که شاید باز شود. تکانی خورد اما باز نشد گویا از داخل بسته بود. دو باره روی سکو نشستم. کمی بعد مرد جوانی را دیدم که نزدیک می شد. آن زمان از سن و سال چیزی نمی دانستم اما بعداً دانستم  که او بین بیست و پنج تا سی سال سن داشت و وقتی خوب نزدیک شد جای یک بریدگی طولانی در سمت چپ صورتش دیده می شد. چشمان ریزی داشت و موهایش سیاه بود که به نظرم برق می زد. آمد  پشت به خورشید در مقابلم ایستاد و روی صورتم سایه انداخت. سلامش کردم. پاسخ سلامم را داد و آمد کنارم نشست و حالم را پرسید و این که اینجا تنها چه می کنم؟  من هم بدون آن که فکر و خیال بدی از سرم عبور کند پاسخش را دادم . آن  لحظات ترس من فقط از حمله سگ بود و چیز دیگری پیدا نمی شد که نگرانم سازد. بعد آن مرد جوان دست در جیب کتش  کرد و در حالی که می گفت پس منتظر باباتی‌ یک آب نبات دسته دار بیرون آورد و گفت :

-  بیا بگیر بخور!

-  نمی خوام .

- بگیربخور. خیلی خوشمزه اس. تا حالا از اینا خوردی؟

حقیقتش اولین باری بود که چنین آب نباتی با این شکل می دیدم. وسوسه انگیز بود و خیلی دلم می خواست بگیرم و با یک تعارف دیگر او آن را از دستش گرفتم  و بعد از من  خواست که مشغول خوردن شوم . کاغذ رویش را کندم و شروع کردم به لیس زدن آن.

- خوشمزه اس، نه!؟

با سر اشاره کردم که خوشمزه اس.

- پس بابات رفته عمه تو برسونه و برگرده بیاد تورو ببره .

- بله.‌ آخه عمه ام بارش زیاد بود پدرم نتونست منو جلوی موتورش بشونه .

- خُب عیبی نداره. روستاشون همین پایینه . درست میگم ؟

-  کرزه .

ـ بلدم کجاست. روستای بابامه ‌. من با ماشینم خیلی اون جا رفتم .  می خواهی خودم با ماشینم ببرمت اون جا که دیگه بابات نیاد دنبالت.  ببینم خونه ی عمتو بلدی؟

و من همانطور که آبنبات خوشمزه را لیس می زدم گفتم:

- بلدم . جلوی خونش یه درخت توته .

- دیگه چه بهتر! منم ماشینم همین پایینه. بیا بریم سوار شیم خودم می رسونمت، منم اون جا کار دارم. یه سری هم به بابام بزنم. زودتر بریم که بابات نیاد این همه راه. من خودم می رسونمت. یه ماشین خیلی قشنگی دارم. بریم خودت ببین چه قشنگه!

پرسیدم: کجائه ؟

گفت: همین پایینه . پاشو بریم. ما بریم بابات خیلی خوشحال میشه .

و من در حالی که ذوق سوار شدن یک ماشین  قشنگ را داشتم دست چپم را به دست او دادم و لیسی به آبنباتم زدم و گفتم:

- هروقت میریم خونه عمه ام پدرم خیلی کمکش می‌کنه.

- خوبه. باید کمک کنه دیگه.

ازعرض جاده ی خاکی گذشتیم و در حالی که مرا به سمت پایین تقاطع می برد می گفت آب نباتت رو بخور الان میریم سوار ماشین میشیم. دلیلی برای ترسیدن نداشتم. هم آبنباتم را می خوردم و هم این که ذوق داشتم سوار ماشینش شوم، چیزی که تو روستای ما کسی نداشت و من همیشه دلم می خواست سوار ماشینی شوم و فاصله خانه خودمان و عمه ام را با آن طی کنم.

مرد جوان دستم را گرفته بود و خیلی عجله داشت زودتر به ماشینش برسد ومن به نفس نفس افتاده بودم. از روی پلی که آب صافی از زیرش رد می شد گذشتیم و من دیگر آن خانه قدیمی و سکوی جلوی درش را ندیدم.‌ بین راه چند تا درخت که ردیف هم قرار گرفته بودند نشانم داد و گفت: ماشینم پشت اون درختاست...

و من خیال می کردم پدرم هر لحظه از راه خواهد رسید و از او تشکر خواهد کرد. بین راه مرد جوان سیگاری روشن کرد و با دست دیگرش صورتم را نوازش می کرد . کمی بعد یک وانت آبی رنگ که خاک زیادی رویش نشسته بود از مقابل به ما نزدیک شد و تا این مرد را دید ایستاد و خاک جاده بلند شد. راننده که صورت کشیده و چشمان روشنی داشت نگاهی به من انداخت. مثل این که همدیگر را می شناختند و بعد گفت: از کجا پیداش کردی؟

- می خوام سوار ماشینش کنم ببرمش خونه عمه اش!

- کجا؟

- کرزه .منتظر باباش نشسته بود.

- ولش کن، برش گردن همون جا که بود، دردسر میشه، خیلی بچه اس. خطرناکه. چه جراتی داری تو!

شبیه این جملات را شنیدم  و برای همیشه در ذهنم حک شدند.‌ یکدفعه بدون آن که بفهمم چرا، کمی نگران شدم و فقط احساس می کردم از پدرم دور می شوم بدون آن که خطر دیگری را احساس کنم. مرد جوان زیر بار نرفت و به راننده که چهره استخوانی و لاغری داشت گفت: یه ربع دیگه بیا پای درختا‌ منتظرتم!

- بیا بریم از این یکی بگذر کار دستت میده ها،  از من گفتن بود .

- برو دیگه وقت نگیر!

و مرا به سمت ردیف درخت‌ها کشاند:

- منتظرتم!

و از وانتی که یک پرچم کوچک زرد رنگی در سمت کمک راننده داشت دور شدیم . بعد آن مرد  وانتش را روشن کرد و به راهش ادامه داد. آمدیم این سمت جاده خاکی و من یکدفعه به همان دلیل ناشناخته ترسیدم . کمی جلو رفتیم. وانت دور شد و پشت سرش خاک بلند کرد. دلم در سینه می تپید  و خیال می کردم دیگر پدرم و مادرم و برادر کوچک و عمه ام را نخواهم دید. بغض کردم.

- دیگه رسیدیم .

وقتی دید دارم بی صدا گریه می کنم نگاهی به دستم کرد و بعد آب نبات را که تا نیمه خورده بودم از دستم گرفت و آن را به گوشه ای انداخت و سپس  آب نبات دیگری به دستم داد و گفت:

- بیا اینو بگیر. برای چی گریه می کنی؟ می خوام سوار ماشینت کنم ببرمت خونه ی عمه ات .

- می خوام برم پیش بابام .

و گریه ام بیشتر شدت گرفت. مرد جوان عصبانی شد: گریه نکن . ساکت باش! الان می برمت .

دستم را رها کرد و از جیب کتش چاقویی در آورد و ضامنش را آزاد کرد و لبه تیز آن را نشانم داد و اخمی کرد و به سمتم برگشت تا بگوید:

- ساکت می شی یا نه !؟

این را که  گفت  ناگهان در دو قدمی من یکدفعه ناپدید شد،  یعنی زیر پایش خالی شد و من فریادی شنیدم و اشکِ ترس توی چشمانم ماند. یک قدم جلو رفتم و من سرو صدای او را می شنیدم که کمک می خواست. تنها سی قدم و حتی کمتر تا یک ردیف درخت که می گفت ماشینم پشت آنهاست، فاصله داشتیم. چنان ترسیده بودم که بشدت می لرزیدم. مانده بودم چه کنم؟ از ترس آن مرد اولش می ترسیدم  بروم. ایستاده بودم با بغض و ترس. بعد کمی جلوتر رفتم. مرد جوان در حالی که با چاقویی مرا تهدیدم می کرد داخل چاهی شبیه به چاه خانه خودمان که از  داخل آن آب می کشیدیم افتاده بود. صدایش را می شنیدم و از من می خواست که بروم کمک بیاورم. بعد که صدای آواز چند سار و گنجشک را شنیدم فریادی کشید و کمی ناله کرد و دیگر  ساکت شد. با ترس و لرز نگاهی به داخل چاه انداختم. انگار چاه عمیقی بود. چیزی جز سیاهی دیده نمی شد. بغضم بار دیگر ترکید. همه جا را سکوت فرا گرفته بود حتی پرندگان هم دیگر آواز نمی خواندند. نگاهی به اطرافم انداختم و جز بادی که می وزید هیچ صدایی نمی آمد نه از اطرافم ونه از داخل چاه ترسناک. عقب رفتم. راه باریکه ی خاکی زیر باد و آفتاب قرار داشت و من از ترس این که مبادا آن مرد جوان از داخل چاه بیرون بیاید و بار دیگر با چاقو  تهدیدم کند شروع کردم به دویدن. نفهمیدم چه وقت و کجا آب نبات تازه از دستم افتاده بود، شایدم داخل چاه افتاده بود .

همانطور که با ترس و عجله می رفتم ناگهان همان وانت آبی پر گرد و خاک در حالی که پرچم کوچک زرد رنگش در باد موج می خورد از راه رسید. ایستادم و دوباره ترسم بالا گرفت و این بار زبانم بند آمد. به خودم گفتم الان این مرد که رفیقش است مرا می برد سر چاه، او را بیرون می کشد و سپس تحویل آن مرد می دهد. این خیالات کودکانه مرا به وحشت انداخته بود. راننده از داخل ماشین با تعجب نگاهم می کرد. بعد پیاده شد و آمد طرفم. نمی دانم چرا از او خیلی نترسیدم. به من گفت: اون آقا که باهات بود ، کجا رفت؟

نمی توانستم حرفی بزنم. صحنه ی افتادن آن مرد داخل چاه آمد به نظرم. جرأت نکردم راستش را بگویم. زبانم تقریبا بند آمده بود.‌ می ترسیدم چیزی بگویم. بعد خیالی از نظرم گذشت و به همین خاطر به سمت ردیف درخت‌ها نگاهی انداختم و تصور این که آن مرد از چاه بیرون آمده و به طرف ما می آید بار دیگر حسابی مرا لرزاند. شاید اگر چاقویش را نشانم نمی داد اینقدر نمی ترسیدم. دوباره پرسید:

- اون آقا کجا رفت، چرا گریه می کنی، ببینم اذیتت کرد؟

با سر اشاره کردم آره اذیتم کرد. این را گفتم که دلش برایم بسوزد و مرا زودتر تحویل پدرم دهد. مرد راننده سرش را تکانی داد و گفت:

- نترس من اذیتت نمی کنم، اون کجا رفت ؟

یکدفعه زبانم باز شد و گفتم:

- رفت.

فقط همین را گفتم .

-  کجا رفت، با چی، پیاده؟

منتظر پاسخ بود که با انگشتم به ماشینش اشاره کردم .

- با ماشین؟

با سر اشاره کردم و بعد دوباره گریه ام گرفت. ترس داشتم از توی چاه در بیاید و مرا با خود ببرد.  بعد دستم را گرفت و سوار وانتش کرد واز همانجا دور زد و گفت :

- گریه نکن. ببینم کسی تو ماشین بود؟

با سر اشاره کردم بله بود. فکر کردم باید این دروغ را ادامه دهم.

- بغیر از راننده کی تو ماشین بود، مرد بود یا زن ؟

نگاهش کردم و مانده بودم چه بگویم که خودش گفت :

- ببینم یه زن تو ماشین بود؟

با سر اشاره کردم که یه زن تو ماشین بود!

- خُب فهمیدم . اون زنه جوون بود یا پیر بود؟

به یاد عمه ام افتادم که مثل مادر بزرگم کمی پیر بود. تا آمدم بگویم پیر بود اما زبانم نمی چرخید و نتوانستم حرفی بزنم و خودش دوباره پرسید:

- زنه جوون بود، هان تو دیدیش، جوون بود ؟

ومن با این که به یاد سن و سال عمه ام افتادم اما چون نمی توانستم حرفی بزنم در پاسخش سرم را تکانی دادم و آن وقت مرد راننده که انگار چیزی برایش روشن شده بود گفت :

- فهمیدم. پس اذیتت نکرده. سوار ماشین شده و رفته . درسته ؟

دو باره با ترس و لرز دروغ دیگری گفتم و بار دیگر سرم را تکان دادم .

-عجب شانسی آوردی بچه جان چرا باهاش رفتی،  الان کجا پیاده ات کنم ؟

یکدفعه چشمم افتاد به همان سکوی سنگی و در چوبی که قرار بود آنجا  منتظر بازگشت پدرم بمانم اما ترسیدم آن مرد از داخل چاه بیرون بیاید و دوباره مرا با خودش ببرد. ناگهان یک موتور سوار عبور کرد و حتی سر تقاطع مکثی کرد و باز براهش ادامه داد. خیال کردم بابامه. اما او نبود . راننده گفت:

- اون کی بود ، بابات بود؟

با سر پاسخ منفی دادم .

- می خواهی بری کرزه؟

با سر اشاره کردم  و او سر تقاطع به سمت کرزه پیچید و گفت :

- یه وقت به بابات چیزی نگی. ببینم  سر کرزه پیادت کنم بلدی خودت بری؟

سرم را دو سه بار تکان دادم .

- پس من سر کرزه  پیادت می کنم . اشکاتو پاک کن. یه وقت به بابات حرفی نزنی. من دارم کمکت میکنم . فهمیدی ؟ اوناهاش اونم کرزه.

یه موتور سوار از کنارم عبور کرد خیلی شبیه بابام بود. با نگرانی نگاه می کردم. پرسید:

- بابات موتور داره ؟

با سر اشاره کردم بله موتور داره.

- حتما اومده دنبالت .

ناگهان مرد راننده مقابل تابلوی روستای کرزه توقف کرد و بعد در ماشین را برایم باز کرد .

- پیاده شو، زود باش، اگه کسی پرسید بگو یه ماشین منو رسوند اینجا. خودت بلدی بری؟

دو باره سرم را تکان دادم و بعد راننده در وانت را بست و در حالی که پرچم کوچک و زردش در باد تکان می خورد به سرعت دور شد و من صبر کردم تا گرد و خاک جاده بخوابد و بعد همین که چشمم به روستای عمه ام افتاد گریه کنان به سمت خانه اش دویدم. چند نفری تا مرا دیدند به سمتم آمدند. صدای یکی از بچه ها را شنیدم و این صدا نیز برای همیشه در این کابوس زرد با من ماند:

- جمال خودش اومد ! کجا رفتی همه دارن دنبالت می گردن...

و سپس دورم حلقه زدند و لحظاتی بعد پدرم از میان گرد و غبار و خیال و ترس و وحشتم ظاهر شد و گریه کنان مرا در آغوش گرفت و بوسید.

و سالهاست دیگر می دانم در آن کابوس که آن پرچم  کوچک زرد رنگ نشانه ی آن بود، نه ماشینی پشت ردیف درختان وجود داشت و نه قرار بود آن مرد جوان مرا به خانه عمه ام برساند. آنجا حادثه ی غم انگیزی انتظارم را می کشیده و اگر ناگهان آن چاه مقابل پای آن مرد دهان نمی گشود معلوم نبود چه سرنوشتی پیدا می کردم . گاهی نیز به یاد حرفهای راننده آن وانت خاک گرفته می افتم و دروغهای عجیب خودم!حالا دیگر می دانم وقتی از حضور زنی جوان در آن ماشین خیالی مطلع گشت چه تصوری از سرش گذشته بود و پیش خود فکر می کرده  پس حتما به همین دلیل بوده که مرا رها کرده بود ! شاید هم آن زن جوان که اصلاً وجود نداشت باعث نجاتم شده بود. راستی آن زن از کجا در خیالم نشست!؟ آیا تلقین راننده بود و اگر می توانستم راستش را بگویم آیا آن مرد زنده می ماند؟ آن مرد جوان که به دستم آب نبات داده بود برای من سالهاست که مرده است. شاید گاز چاه او را خفه کرده بود زیرا یکدفعه از صدا افتاد و من از سر ترس و آن خاطره ی شوم دیگر هرگز به تنهایی از آن مسیر عبور نکردم...

و من همین طور که از کنار جاده به راهم ادامه می دادم ناگهان یکبار دیگر آن خیال و کابوس واقعی در نظرم زنده شد و بی آن که خواسته باشم شگفت زده بر جایم باقی ماندم زیرا چشمان من بر وانت آبی رنگ و خاک گرفته ای خیره مانده بود که روی ماشینش پرچم کوچک زردی در میان باد خلسه آور موج می خورد.  آمد دو باره از کنارم گذشت در حالی که زنی زیبا و پرجاذبه داخلش نشسته بود و با لبخندی سحرانگیز مرا می نگریست!

1400/9/8