ایلکای

اُمید در این معنای عمیق و قدرتمند مترادف با این نیست که وقتی اوضاع بابِ ‌میل‌مان است از وضعیت لذت ببریم؛ به معنای سرمایه‌گذاری در اموری نیست که معلوم است خیلی زود به ثمر می‌رسد؛ امید، توانایی تلاش برای موفقیت است. بی‌تردید امید به معنای خوش‌بینی نیست. امید، باور به این نیست که اتفاق خوبی رخ خواهد داد. بلکه اطمینان از این است که فارغ از هر نتیجه‌ای، اتفاقی معنادار در حال وقوع است. مهم‌تر از همه اینکه این نوع امید است که به ما قدرت می‌دهد که زندگی کنیم و همواره چیزهای جدیدی را بیازماییم، حتی وقتی اوضاع مثل این لحظه و اینجا، بی‌اندازه ناامیدکننده به نظر می‌رسد.
- واتسلاف هاول، ترجمه‌ی فرناز سیفی

خاطرم نیست توی کدوم کتاب این تمرین رو خوندم ولی یک صفحه برمی‌داری و توش ۲۰ تا کلمه می‌نویسی که خودت رو با اون‌ها توصیف می‌کنی. توی مرحله بعد باید ۵ تا از این‌ها رو کم کنی که به‌نظرت کمتر تعریفِ تو هستند. انقدر این کار رو ادامه می‌دی تا می‌رسی به ۱ یا ۲ کلمه که به‌نظرت هرچیزی تعریف تو نباشه این‌ها هستند. برای من اون کلمات همیشه «مکاشفه‌گر» یا «نویسنده» بودند.

هربار در مواجهه با این تمرین فکر می‌کنم پس «زن» بودن کجاست؟ فکر می‌کنم برای من به عنوان یک زن ایرانی (نمی‌گم ما چون من جای همه زنان نیستم) خیلی «زن» مفهوم مهمیه. یعنی اگر «مرد» بودم انقدر مهم نبود، یا اقلاً در بین اون ۲۰ کلمه انقدر برام کلمه مهمی نمی‌شد. از لحظه‌ای که جنینی که منِ زن باشم در شکم مادرم شکل می‌گیرم دعوت که نه، بلکه محکوم به مبارزه می‌شم.

این «مبارز» بودن چون ناخواسته با «زن» دست‌کم در این جغرافیا رابطه تنگاتنگ داره دیگه فقط یک جنسیت نیست. از وقتی به دنیا می‌آی بدل می‌شی به کسی که باید از لحظه‌ای که آگاه می‌شه که زنه،‌ مبارزه رو علیه هرچی ناآگاهی و ستیز با آزادیشه شروع کنه.

این بار دیگه در مواجهه با این تمرین از خودم نمی‌پرسم چرا «زن» انقدر تعریف مهمی در شخصیت منه و جزو کلمات غیرقابل‌حذف‌تری قرار می‌گیره. من زنم و این خیلی بزرگ‌تر از یک جنسیت و آلت لای پاهامه. من زنم و این شکلی از یک مبارزه دائمی، حتی بعد از مرگمه.

من از انتقادات صریح همواره درس گرفته‌ام. شاید نه همان لحظه. مثلا چندی بعد. اما اکثر آدم‌های پیرامونم و احتمالاً در کل، عمدتاً به روش‌های مختلفی آن درس‌گرفتن را انکار می‌کنند.

مثلاً اینکه من زنان زیادی را می‌شناسم که از شهریور ۱۴۰۱ تاکنون مطلقاً موهایشان را در معابر عمومی و... نپوشانده‌اند. گرفتاری‌های کم و بیش هم داشته‌اند، اما نکته این‌ست که زنان [احتمالاً] بیشتری در مواجهه با این حرف یک زن که «چرا هنوز به این پوشش اجباری تن در می‌دهید؟»، حمله می‌کنند که این حرف‌ها فشارآوردن‌ست، هرکس به سهم خویش دارد کاری می‌کند، از مردم نباید خواست که به خاطر انقلاب، کشته شوند و واکنش‌هایی از این دست.

واقعیت اما چیز دیگری‌ست. در حال حاضر هم دست کم در تهران و سایر شهرهای بزرگ کسی از بی‌حجابی کشته نمی‌شود و تازه هرچه تعداد بیشتر شود احتمال خطر عمومی پایین‌تر هم می‌آید. اینکه گیردادن به تن‌دادن به حجاب اجباری ناشی از آرمانگرایی‌ای حاصل از پروژه‌ی چپ و... است، تنها پوششی است بر آشکارشدن این حقیقت که من نمی‌خواهم از دایره‌ی امنم خارج شوم. نمی‌خواهم از آستانه‌ی درد خودم فراتر بروم و اثری فردی و به دنبالش اجتماعی بگذارم. من می‌ترسم و ترسم حتی منطقی هم نیست. یک ترس واهی و خودباختگی از پیش است.

پ.ن: هرگز در تمام این مدت احساس معذب‌بودن را به هیچ زنی بابت همراه‌نشدنش با بی‌حجابی و تسخیر خیابان‌ها نداده‌ام و حقش را هم نداشته‌ام، ندارم و نخواهم داشت. این سطور بالا صرفاً شرح نظر واقعی و شخصی‌ام بود و البته به نوعی گزارشی از آنچه دارد رخ می‌دهد نیز به شمار می‌آید.