بخش دوم «مفتش بزرگ» و آزادی

 

مرتضی سلطانی

مفتش دومین وسوسه ی مسیح را نمودی از خواست و اعتقاد مسیح به عشقی آزادانه میداند: بنظر میرسد قرائت او از این وسوسه به این انتظار اشاره دارد که: انتخاب ما مستقل و برحسب تحلیل و تشخیص و باور قلبی خودمان باشد نه متاثر از محرک های مرعوب کننده ی بیرونی چون معجزه یا اقتدار و تحمیلات دیگر..

طبق این وسوسه، شیطان مسیح را بر بلندای کنگره ی معبد می برد و از او میخواهد طبق آنچه مکتوب است خودش را به پایین بندازد تا خدای او فرشتگان را به یاری اش فرستاده و از سقوط و مرگ او جلوگیری کنند. پاسخ مسیح اینست:«و مکتوب است که خداوند خدای خویش را میازمای!»

می توان گفت به یک معنا مسیح نمی خواهد عقیده خودش و دیگران را به امور خارق عادتی چون معجزه و تاثیرات مرعوب کننده شان وابسته سازد (سوای مناقشاتی که در باب واقعیت نداشتن یا داشتن معجزه وجود دارد، در اناجیل البته معجزاتی به مسیح نسبت داده میشود اما هر بار مسیح تنها از روی بی میلی و محبتی که به دردمندان دارد راضی به انجام معجزه شده و آنان را شفا می بخشد و حتی به یکی از آنها میگوید که به کسی از این معجزه چیزی نگوید.)

یعنی آنکه فرد بتواند نیروی لازم برای اطمینان از عقاید و بینش خود را در درون خویش بجوید.

به باور مفتش، آدمی اما ضعیف تر از آنست که بر وفق باور مسیح، بتواند تنها به عشق آزادانه ی قلبی اش و در حقیقت به اراده و باورهای حقیقی و خودویژه خویش، بی تحمیل و قیمومیت دیگری اتکا کند و در برابر شک و تردید نیز به عقیده آزادانه خویش مومن بماند.

او باور دارد انسان هماره معتقدات خویش را از این سه قدرت جاودانه میگیرد: راز، اقتدار و معجزه. به یک معنا، انسان بیشتر تابع احساسات،خودسرانگی و ارعاب در پیشگاه اقتداری ست که او را هماره ترسان برجای میگذارد.

مفتش حتی تا آنجا پیش می رود که ادعا  کند آنان با اذعان و علم به ضعف و زبونی آدمی و شوق برده وارش برای تن دادن به تحمیلات مصادر قدرت، باری سبک تر از توقعات مسیح را بر شانه های نحیف انسان گذارده اند.

در اینجا پرسشی ناگزیر پیش می آید: در این باره که فرد به چه بنیانی می تواند برای تصمیمات، خواست ها و بینش خویش تکیه کند تا در آن هم فردیت او به رسمیت شناخته شود و هم مسئولیت های ناشی از زیست اجتماعی او در نظر گرفته شود؟

بنظر میرسد دو چیز می تواند این نقطه اتکا باشد: «خودآگاهی» و «قانون»؛  که خود نسبت آزادی را با آگاهی و ضرورت آشکار میسازد.

مسلما برای فرد، فقدان خودآگاهی (در مقام شکل گسترده تری از آگاهی) حتی با وجود استقلال او در ایجاد بنیانهای عقیدتی و فکری اش، عملا به تصدیق و استمرار استبداد و وابستگی ماهوی خویش به نهادهای قدرت یاری خواهد داد. از دیگر سو قانون در مقام  آزادی تحقق یافته ی یک جامعه، در صورت ملحوظ داشتن آزادی های مشروع در آن، می تواند هم در سطح فردی و هم جمعی بسترهای مناسبی برای تفکر مستقل و رشد میزان خودآیینی فرد و فعلیت یافتن استعدادهای آدمی را در جامعه فراهم سازد.

قانون و مجموعه حقوق موضوعه بویژه نسبتی ظاهرا متناقض نما را مشخص میسازد که بدان اشاره شد: آزادی و ضرورت؛ بطور معمول ما مایلیم - و برای کشوری با سده ها استیلای نظام های استبدادی قابل درک هم هست - ضرورت و قیود مختلف را همچون موانع و بایستگی های بدانیم که اقلیت در قدرت بواسطه ی آن اکثریت را به بند میکشد، اما آزادی تا مادامی که بصورت حقوقی مصوب و مجموعه ای از قوانین درنیاید تنها نوعی آزادی مجرد و انتزاعی باقی خواهد ماند: بنابراین آزادی می باید در کنار حق، در قالب وظیفه نیز تحقق یابد.

اهمیت رشد سطح خودآگاهی و معرفت یک جامعه در کنار مسئولیت پذیری و کوشش برای به پیدایی رساندن این معرفت، بویژه آنگاه فوریت و ضرورت می یابد که به یاد بیاوریم: هر سیستم و منش استبدادی همواره بیش و پیش از هر چیز سوخت خود را از ناآگاهی عمومی، انفعال و ارعاب و تاثیرپذیری افراد در برابر اقتدار دریافت میدارد؛ مفتش هم که میکوشد سستی، ترس و لغزش پذیری آدمی را ذاتی  و فراتاریخی بنمایاند علیرغم توجیه ظاهرا مجاب کننده اش در حقیقت همین منش را آشکار میسازد.

اما آنچه درونمایه بخش نهایی گفتار مفتش را تشکیل میدهد دفاع از چیزی ست که می توان نامش را نوعی «استبداد خیرخواهانه» گذاشت.

در وسوسه سوم شیطان، او به مسیح شکوه و جلال ممالک جهان را نشان داده و وعده میدهد اگر او شیطان را سجده کند، قدرت تملک و تصاحب اینهمه را به او خواهد بخشید اما از مسیح پاسخ میشنود: «دور شو ای شیطان! مکتوب است که تنها خداوند را بپرست و از او اطاعت کن»

مفتش براین باور است که مسیح باید این وعده را می پذیرفت و برای این دعوی خویش دلایل جالبی هم دارد: نه بخاطر جاه طلبی یا اغراض شخصی بلکه بخاطر صلحی جهانی که به تمام منازعات و آشفتگی ها پایان میداد. در واقع براساس باور او چون سرشت آدمی به گواه تاریخ و واقعیت، هماره به طغیان و غروری تمایل دارد که در نهایت به لجبازی کودکان می ماند، و به همان اندازه می تواند چنان اشتیاقی برای خاکساری و پرستش همگانی نشان دهد که از هیچ سلاخی و جنایتی هم روی گردان نیست، و بویژه روح ضعیفش تاب تحمل هزارتوی پر دلهره ای را نخواهد داشت که آزادی و عقل آزاد و علم آزاد در برابرش می نهد، پس چه بهتر که در قالب حکومتی شبیه یک امپراطوری جهانب یعنی با تحمیل نوعی اقتدار و نظمی که با جبری دوراندیشانه بدست آمده از تمام زیان هایی که هماره انسان مستعدش بوده جلوگیری کرد و مخصوصا با یک کاسه کردن قدرت در قالب نوعی اقتدار مرکزی این تمنای درونی و تاریخی بشر برای «اتحاد همگانی» را نیز ارضا کند.

استبداد خیرخواهانه علیرغم ترکیب ناهمسان و متناقض نمای آن آنقدرها هم غیرعادی نیست و تنها توجیه قدرت طلبی امثال مفتش که میکوشند به خودکامگی خویش ظاهری مجاب کننده ببخشند هم نیست، در مورد تاریخ خودمان در این مورد می توان حکومت پهلوی اول یا «رضاشاه» را به عنوان معادلی از «استبداد خیرخواهانه» محسوب کرد.

آنچه در نهایت به کودتای اسفند ۱۲۹۹ و به قدرت رسیدن رضا شاه منجر شد جدای از تمامی دلایل عملی، در ذهنیتی نیز ریشه داشت که مردم از رویدادهای انقلاب مشروطه داشتند.

این انقلاب، به عنوان یکی از بزرگترین کنش های جمعی ما برای آزادی، دورانی پرتب و تاب بود: دورانی آبستن شور مبارزه و فداکاری مجاهدین آزادی خواه: بویژه در برابر آخرین تقلای استبداد قجری در معیت محمدعلی شاه، دورانی از فوران خواست آزادی و حکومت قانون و عدالت که سالها پشت سد استبداد قجری چشم براه مانده بود، اما دورانی بود حاوی هرج و مرج و تشتت و زیاده روی هایی نیز که در کنار یک عالمه کارها و اولویت های زمین مانده مملکت مردم را از مقابله با استبداد رضاشاه مایوس ساخت. همانطور که ماشاالله آجودانی نیز در کتاب «مشروطه ایرانی» اشاره کرده، کار به جایی رسید که احتشام السلطنه رییس آزادی خواه مجلس ملی در خاطرات خود حتی به جان محمدعلی شاه دعا می کند که مجلس را به توپ بست و قیام مردم را برانگیخت و می نویسد: « زیاده روی و هرزگی و هتاکی جمعی اوباش و اراذل که به نام مشروطه دست تعدی و تجاوز به مال و جان و حیثیت و شرف مردم دراز کرده بودند،اکثریت و عامه ی مردم را از مشروطه و مجلس متنفر ساخته بود» بواقع یکی از دلایلی که در اذهان عموم اقتدار مستبدانه ی رضاشاه را قابل توجیه میساخت یا اصولا مقاومت و مقابله ی چندانی را در مورد به قدرت رسیدن رضاشاه برنیانگیخت بویژه همین ذهنیت مردم از هرج و مرج و وضعیت مغشوش و «قدرت خواهی و خودسری حتی اغتشاش طلبی بسیاری از انجمن های مشروطه خواه....» بود. کار حتی به جایی رسید که در شماره ۱۴ روزنامه «صوراسرافیل» - احتمالا از روی سوتعبیری که از آزادی بیان وجود داشت - اعلانی از سوی «مجاهدین اسلام» درج شده بود که مراتب قدردانی آنان را از «عباس آقا» و «آقا حسن» بیان میداشت برای «رفع شر آن خائن ملک و ملت» یعنی بخاطر اقدام به قتل اصغرخان امین السطان!! در چنین بستری که در کنار نظام ملوک الطوایفیِ یادگار دوران قاجار، مخصوصا تفکرات ناسیونالیستی را نیز زمینه سازی کرد: وطن دوستی خیرخواهانه ای که در قالب رضاشاه تجلی می یافت قدرت طلبی و اقتدارگرایی او را موجه میساخت. و البته انصاف باید داد که اقدامات عمرانی  رضاشاه نیز بخشی کتمان ناپذیر از ریشه های پیشرفت و مدرنیزاسیون ایران را تشکیل داد( که البته هنوز پروژه ای به تکامل نرسیده است و شاید یکی از دلایل عدم تحقق آنرا نیز بتوان به تفکری ربط داد که در رضاشاه و پسرش وجود داشت و شرط پیشرفت را تنها در گروی قدرت فرد و تمرکز و اقتدار میدانست و به نوعی پیشرفت نامتوازن ختم شد). مسلما قصد من توجیه و تصدیق تصور مفتش نیست بلکه تایید این واقعیت است که گاهی استبداد می تواند حتی در قالبی خیرخواهانه و بعضا نتیجه بخش هم شدنی باشد؛ بویژه در مورد کشورهایی فاقد زمینه های پویای فرهنگیِ لازم برای آزادی خواهی که عموما موجب میشود، دستکم در آغاز  تحولات و توسعه ی این کشورها از بالا یعنی جریان حاکمیت انجام شود.( که البته نمونه متضاد آن یعنی اینکه حاکمیت موجب عقب ماندگی و فلاکت شود هم در مورد ما صدق میکند: حتی بیشتر از اولی!)

آزادی و تحقق آن در هیچ دوره ای از تاریخ دست آورد آسانی نبوده و هماره از پس دورانی سرشار از درد و آزمون و خطا و حرکت افتان و خیزان یک ملت به پیدایی رسیده: آنهم به گونه ای همواره ناکامل: این یک حقیقت است که فراتر از میزان تلاش جوامع بشری، آزادی شاید به حکم ماهیتش هم هست که هماره بصورت هدفی برای آینده باقی می ماند و همواره نیاز به تلاش دائم برای بازآفرینی و تکامل خود دارد. بنابراین چه در مقام موافقت با برخی مواضع مفتش و مخالفت با آموزه ها و معتقدات مسیح و چه برعکس باشیم، برای ما که در شوربختانه گویا هنوز در ابتدای مسیر تجربه ی آزادی قرار داریم آثاری چون «مفتش بزرگ» می توانند بویژه آن معرفت و فهمی را فراهم سازند که در این مسیر می تواند بهای تجربیات ما را ارزانتر از آنچه باید باشد بسازد.

در عین حال، به میانجی آنچه مفتش مدعی آنست می توانیم دریابیم که چگونه استبداد می تواند نه فقط با مشت آهنین که با تکیه بر تحلیل های بعضا پیچیده و حتی مجاب کننده، خود را توجیه کند. و متن بویژه ما را در مورد آن بزنگاهی آگاه میسازد که هر کشوری در مسیر آزادی باید آنرا پشت سر بگذارد و بسته به میزان خودآگاهی و عمل خویش می تواند پر درد یا کمتر جراحت بخش باشد: منظور دوره ای ست بطور بالقوه پر درد و رنج که بعد از کنش های تحول سازی چون انقلاب و سرنگونی استبداد روی میدهد و طی آن باید یکبار هم که شده تمامی درد و جراحات ناشی از مشق آزادی و تولد حقیقی آنرا را تحمل کرد یا لااقل با افزایش فهم و عمل خودآگاهانه درد آنرا کمتر کرد : دوره ای را که می تواند آبستن تشتت و هرج و مرج و حتی منازعات مختلف و بعضا خشن هم باشد؛ دوره ای که می تواند دلایل بسیاری به ما بدهد برای ناامیدی و یاس از وجود ظرفیت آزادی در خودمان و حتی حس ناامنی و وحشتی را ایجاد کند که باز از حیث ذهنی و عملی، نوعی اقتدارگرایی و تمرکز قدرت را زمینه سازی کند! این رویدادهای محتمل را باید علاوه کرد به این حقیقت که «قدرت» اصولا بخاطر چگالی بالای آن و تنفرش از خلاء، هماره تمایل به تکینگی دارد.

این به ما بستگی دارد که چقدر مسئولانه و در حد توان خویش در مسیر آگاهی و عمل در این راه قدم بگذاریم یا باز بهانه ای برای توجیه به قدرت رسیدن امثال مفتش را فراهم آوریم!