هر وقت بخواهم کتابی را بخوانم ـــ علاقمند هستم از قبل با نویسنده و زندگیاش آشنا شوم، بدین نحو با اصل و ریشهی موضوعِ کتاب رابطه برقرار کرده و از آن بیشتر لذت خواهم برد، گاهی نیز خود را واردِ داستان (رمان، نمایشنامه، فیلمنامه، شعر و..) کرده و همگام با نویسنده ـــ به جلو میروم.
در این زمینه باید اشاره کنم که نویسندگانی که دارای زندگیهای سخت بودند ـــ بیشتر موردِ توجهِ من هستند، البته منظورِ من از زندگی سخت؛ گرفتاریهای اقتصادی نبوده و بلکه مدِ نظرم نویسندگانی هستند که از انواعِ جنون و دیگر بیماریهای روانی، افسردگی، اختلالاتِ رفتاری، شکستهای عشقی و اقدام به خودکشی کردن ـــ رنج بردند، در این میان زندگی نویسندگانِ زن ـــ بیشترین و برجستهترین توجهات را برای من ـــ جلب میکند، فراموش نکنید که ترکیبِ جنون و ادبیات ـــ همدیگر را به شدت جذب میکند، من این قِسم زنانِ نویسنده را دِلشُده (شیدا، شیفته، دیوانه و مجنونِ ادبی) مینامم.
دورانِ کودکی ژانت فریم (تخلص ادبیاَش؛ جنت فریم است) ـــ نویسنده، مقالهنویس و شاعرِ نیوزیلندی آسیبزا بوده است، او در دورانِ کودکی ـــ شاهد غرق شدن دو خواهرش بود، در سالِ ۱۹۴۵ میلادی ـــ اقدام به خودکشی کرده که نتیجهای ناموفق داشته و به همین خاطر او را در یک آسایشگاهِ روانی ـــ به مدت ۸ سال؛ بستری میکنند، در آنجا تحتِ وحشتناک ترین معالجات و درمانِ روانی قرار گرفته و این ضربهای دیگری بود که بر روحِ لطیفِ وی وارد شد.
اطبا می گفتند که او از روانگسیختگی رنج برده و برای درمان این نوع اختلال ـــ از شوکِ الکتریکی استفاده کردند، تشخیصِ آنها اشتباه بوده و جنت فریم از هیچ بیماری رنج نمیبرد، با این حال در مدتی که در بیمارستان بستری بود؛ اولین رمان خود را در سالِ ۱۹۵۷ میلادی ـــ به نام جغدها گریه میکنند (رمانی تاریک، شیوا و شاعرانه)؛ نوشت، این کتاب برندهی یک جایزه ادبی شده و باعث شد مسئولان بیمارستان او را مرخص کنند، او تا آن زمان؛ ۲۰۰ شوک الکتریکی دریافت کرده و قرار بود عملِ لوبوتومی (جراحی افراطی و منسوخ شده بر روی مغز انسان) رویَش انجام شود،
از آن پس تمامی نوشتههایش به موردِ توجه رسیده و در حالِ حاضر علاقمندانِ فراوانی دارد، کتابِ دیگرِ او را که دوست دارم ـــ صورتها در آب نام دارد، جنت فریم در رابطه با این کتابش میگوید: از آنجایی که آشکارا از عوارض اقامت طولانی مدت خود در بیمارستان رنج می بردم ـــ احساس کردم که باید داستان خود را نوشته تا به من یک دید واضح تر از آینده دهد، اما در آخر داستانی تخیلی پدید آمد، در آن؛ قهرمان داستان به بیمارستانهای روانی رفت و آمد کرده و با وحشت ناشی از درمان شوک الکتریکی و تهدید لوبوتومی ـــ مواجه میشود.
در کنارِ خواندنِ اشعارِ سبک سمبولیست فرانسوی ـــ مثل آرتور رمبو و استفان مالارمه ـــ به نوشتههای اَلِخَندرا پیثارنیک بر خورده که به شدت (تا به امروز) به آن علاقمند شدم، او که شاعر و نویسندهی بزرگِ آرژانتینی بود ـــ دارای شخصیتی وسواسی و دوران کودکی پر از عقده داشته ـــ از اعتماد به نفسِ پایین رنج می برد، به خاطر این جریان ـــ قرصهای آمفتامین (عوارض جانبی آن وحشتناک است) را تا سالیان متمادی مصرف کرده که وضعیت روحی و جسمانی او را تحتِ تأثیر قرار داده ـــ عوارضی چون نشئِگی و بی خوابی را برایش به همراه داشت.
اشعارِ وی چندان به دردِ دلهای ظریفِ نمیخورد، آثار شعری اَلخاندرا ـــ حول محور هایی چون تنهایی، درد، کودکی و عمدتاً مرگ ـــ می چرخد، افسردگی عمیق رنج برده و دو مرتبه تلاشِ ناموفق ـــ برای خودکشی داشت، به همین سبب، تحتِ پیگیری و درمان بود، او در تاریخ ۲۵ سپتامبر ۱۹۷۲ میلادی، در حالی که ۳۶ سال داشته و تنها دو هفته بود که از یک بیمارستان روانپزشکی مرخص شده بود، با خوردن پنجاه عدد قرص داروی مشتق شده از باربیتورات ـــ خودکشی کرد، من عضو فعالِ انجمنِ شعرخوانی او هستم، محفلی که به یادِ چهار سال حضورش در پاریس؛ گرامی داشته و از آثارش بهره میبریم.
والری وال ـــ نویسنده فرانسوی، در سالِ ۱۹۷۴ میلادی ـــ زمانی که فقط یک دخترِ ۱۳ ساله بود ـــ به یک آسایشگاه می برند، تشخیصِ دکتر های آن زمان این بود که وی فقط به آنورکسیا (بیاشتهایی) مبتلا است، والری در سالِ ۱۹۷۸ میلادی کتابی مینویسد به نامِ دفتر خاطرات یک بی اشتها، رمانی که به طرز ناراحت کننده ای ـــ دورهی اقامت در آسایشگاه را شرح می دهد.
والری پیش از مرگ زودرس ـــ در سن بیست و یک سالگی؛ به نوشتن چند اثر دیگر ادامه داد، علتِ مرگ او همچنان یک راز باقی مانده است، اگرچه بسیاری گمان می کنند که به دلیل مصرف بیش از حدِ دارو ـــ بوده است.
مشکلاتِ روانی یونیکا زورْن ـــ نقاش و شاعر آلمانی از همان ابتدا به دنبالش بودند، او دوست داشت همیشه روی پای خود بایستد، مدت کوتاهی پس از پایان جنگ جهانی دوم، او کار خود را به عنوان فیلمنامه نویس نمایشنامه های کوچک رادیویی آغاز کرده ـــ همچنین داستان های کوتاه و رمان های خود را به صورت اقساطی؛ به روزنامه های سوئیسی می فروخت، وقتی که عاشقِ هانس بلمر، نقاش، مجسمهساز و عکاس فراواقعگرا می شود (هانس شیفتهی فِتیشیسم جنسی بود، شاید همین عاملِ بدتر شدنِ بیماری روانی یونیکا نیز بوده است، مشخص نیست ) ـــ مشکلاتِ روانی یونیکا بدتر شده و چندین بار به دلیل شیوعِ روانگسیختگی خود ـــ در بیمارستان بستری می شود.
یونیکا دو رمانِ خوب داشته که بنده از خواندنِ آن ـــ درسهای زیادی گرفتم، مَردِ یاسی (یاسی از گلِ یاس) و بهارِ غم انگیز، این کتب ـــ اقامت های مکرر او در بیمارستان های روانی را شرح می دهد، مشکلات روانی یونیکا در طول سالها بدتر شده ـــ تا اینکه در سال ۱۹۷۰ میلادی با انداختن خود از بالکن منزلش در پاریس ـــ خودکشی می کند، امروزه روز میتوان روحَش را در گورستان پِرلاشِز پاریس ـــ ملاقات کرد.
نویسندهی بعدی را شاید علاقمندان به فیلم سینمایی دخترـ ازهمگسیخته (با بازیگری وینونا رایدر، آنجلینا جولی و به کارگردانی جیمز منگولد) بشناسند، منظورِ من خانم سوزانا کایسن ـــ نویسنده آمریکایی است، سوزانا در سال ۱۹۶۷ میلادی ـــ برای درمان افسردگی طولانی؛ مدتی در یک بیمارستان روانی بستری شد، رواندرمانگرانَش در مدتِ ۱۸ ماه هر چه خواستند ـــ با او کردند، بعداً تشخیص دادند که او؛ مبتلا به اختلال شخصیت مرزی (ناپایداری حالتِ عاطفی، خُلق و رفتار) است، او در زمانی که در آسایشگاه بستری بود ـــ کتابِ درام فوقالعادهی دختر ازهمگسیخته را نوشت، دوستانی که حوصلهی مطالعه ندارند ـــ لاقل فیلم را تماشا کنند، خوب ساخته شده و به داستانِ کتاب نزدیک است.
با آثارِ اَن سِکستون ـــ شاعرِ آمریکایی در سالیانِ مبتلا به قرصهای خواب آور آشنا شدم، سبکِ اعترافگریاش (همان جنبشِ شعرِ اعتراف) ـــ که به خاطر مشکلاتِ روانی او بوده ـــ توجهم را زود جلب کرد، در سال ۱۹۵۴ میلادی، تشخیص داده شد که او به افسردگی پسزایمانی (خشم و نوسانات خلق، احساسِ بیارزشی، بیکفایتی و شکست یا گناه) مبتلا بوده که منجر به اولین تشنج عصبی شد، او در یک آسایشگاه محبوس شده و سپس آزاد شد، اما این بحران دوباره چند بار تکرار می شود، این بار با اقدام به خودکشی پس از تولد دومین دخترش ـــ که دوباره به خاطر آن در بیمارستان بستری شد، در این حال؛ اَن درگیرِ تمرکز و تفکر مختل می شود، عدم احساس لذت در زندگی ـــ در وی دیده می شد.
پزشک معروف ـــ مارتین اورن تشخیص داد که وضعیتِ روانی اَن بدتر شده و او از اختلال دوقطبی و تمایل به خودکشی ـــ رنج میبرد، دکتر او را به نوشتن؛ به عنوان نوعی درمان تشویق کرد، اَن سکستون؛ چند کتاب کودک را با موفقیت منتشر کرده تا اینکه اشتیاقِ واقعی خود را کشف کرد، او فهمید که خوشبختانه شعر با استعدادش همخوانی دارد، اَن به موضوعات بحث برانگیز مانند سقط جنین، مواد مخدر و رابطه جنسی پرداخته و به شدت مورد انتقاد قرار گرفت، اما توانست جایزهی پولیتزر را به دست آورده و به معیاری برای حقوقِ زنان تبدیل شود، برای من کتبِ آنها مشغول مُردناَند و به سوی تیمارستان و نیمه راه بازگشتن ـــ از بهترینها هستند.
در ۴ اکتبر ۱۹۷۴ میلادی ـــ اَن سکستون آخرین نوشتههای خود را اصلاح کرده و سپس درِ گاراژ را بسته ـــ وسیله نقلیه خود را روشن کرده و با مسمومیت با گاز مونوکسید کربن ـــ خودکشی می کند، آن سکستون، که رابطه دوستانهای با سیلویا پلات ( شاعر، رماننویس آمریکایی) داشت، دربارهی خودکشی و مرگ گفته بود: سیلویا و من ساعتها و با جزئیات کامل دربارهی اولین خودکشیمان حرف میزدیم، خودکشی در جایگاهی متضاد از شعر است، ما با اشتیاق از مرگ حرف میزدیم و همچون پروانه که به سمت چراغ کشیده میشود، به وسیله مرگ مکیده میشدیم.
اعتراف میکنم که بیش از ۳۵ سال است که من یکی از مشتریان دائمی کتابهای دستِ دوم هستم، نمیتوانید تصور کنید که گنجینههایی را در میانِ کتابهای دستفروشانِ مختلف پیدا کردم، از چند دست خطِ پیکاسو تا اولین کتابِ امضا شدهی ناشرِ زلدا فیتزجرالد؛ به نامِ والس را بگذارید برای من، زلدا ـــ در عرض شش هفته در کلینیک روانی در سال ۱۹۳۲ میلادی؛ بر اساس زندگی خودش و اسکات (رماننویس بزرگ، اف. اسکات فیتزجرالد) نوشت، در این رمان، شخصیت زن داستان که با مرد موفق و صاحب نامی ازدواج کرده ـــ سعی میکند جایگاهی فراتر از همسر آدم معروف بودن پیدا کرده و رویاهای شخصی خودش را برای رقص باله پی بگیرد، اما هر چند در رقص توفیقاتی به دست میآورد، تحمل فشارهای روانی را ندارد و درهم میشکند.
اسکات در یک نامه نوشته بود که: من و زلدا گاهی چهار روز دعوا میکنیم؛ دعوایی که معمولا از یک مهمانی شبانه شروع میشود، با این حال ما هنوز به طرز وحشتناکی همدیگر را دوست داریم و تنها زوج ازدواج کرده خوشبختی هستیم که من میشناسم، شادی بخش ترین چیزها در زندگی من اینها هستند: زلدا، و امید به اینکه کتابم چیز فوقالعادهای از کار در بیاید، دلم میخواهد دوباره تحسین شوم.
خیلی ها زلدا را مانع پیشرفت و یکی از دلایلِ اصلی کم کاری ادبی فیتزجرالد میدانستند، همینگوی میگوید: ... باعث و بانی نود در صد مصیبتهای او (اسکات)، زلدا است، گاهی با خودم فکر میکنم اگر با کسی که باعث میشود همه چیز را هدر بدهد ـــ ازدواج نکرده بود، آیا بهترین نویسنده دوران ما نمیشد؟... او همچنین در نامهای به خود اسکات فیتزجرالد مینویسد که همسرش به کارهای او حسادت کرده و مانعِ پیشرفتَش است.
زلدا دایم احساس بدبختی، گمراهی و انزوا کرده و بی حوصلگی بیمارگونه داشت، آنقدر که منجر به طرد شدن کامل او شد، شهرتِ شوهرش و گرایش او به الکل ـــ پای او را به آسایشگاه های روانی در دهی ۲۰ میلادی باز کرد، او به زودی وسواس زیادی به رقصِ باله پیدا کرد، تا جایی که ده ساعت در روز تمرین می کرد، بالاخره در سال ۱۹۳۰ میلادی ـــ او در یک آسایشگاه روانی در فرانسه بستری شد، جایی که اوژن بلولر (شهرتَش بیشتر به دلیل نقش او در درک بیماریهای روانی و ابداع واژههای اسکیزوفرنی، اوتیسم و دوسوگرایی است)، یکی از معتبرترین روانپزشکان اروپا، او را مبتلا به اسکیزوفرنی ـــ تشخیص داد.
عواقب شوک الکتریکی باعث شده بود که زلدا دیگر تحملِ درد نداشته و سلامتی روانی کاملا رو به وخامت گذاشته بود، در همین زمان بود که کتابِ والس را بگذارید برای من را نوشت، در ۱۹۴۰ میلادی ـــ اسکات درگذشت، زلدا به نوشتن رمانی دیگر پرداخته که هیچوقت کامل نشد، نقاشیهای زیادی میکشید، تا اینکه در سال ۱۹۴۸ میلادی ـــ در حادثهی آتشسوزی آسایشگاه روانی؛ واقع در اَشویل، کارولینای شمالی که در آن بستری بود ـــ کشته شد.
وقتی که ۱۴ ساله بودم ـــ در مدرسهی سن لوئی تهران؛ می بایست هفته نامهی ادبی به زبانِ فرانسه را میخواندیم، در آنجا بود که اولین بار به نامِ سیلویا پلات بر خوردم، در آن زمان توجهَم را جلب نکرد، خیلی سال طول کشید تا بفهمم سیلویا کیست، آن هم صدقه سرِ کتابِ برجستهاش ـــ به نامِ حبابِ شیشه، این تنها رمانِ سیلویا پلات بهشمار میرود، یک ماه پس از انتشارِ آن ـــ خودش را با گازِ اجاقِ خوراک پزی ـــ کشت، حباب شیشه شباهت بسیاری با زندگی واقعی پلات داشته و چنین به نظر میرسد که تنها اسامی شخصیتها و مکانها تغییر کردهاند.
بسیاری از زندگی نامه نویسان معتقدند که افسردگی مداوم او و تلاش های مکرر خودکشی (یک بار با قرص ـــ در سرداب خانه مادرش بیشمَصرفی کرد، بار دیگر ماشینَش را از جاده منحرف کرده و به داخلِ رودخانه انداخت)؛ نتیجهی مرگ پدرش بوده که زمانی رخ داد که سیلویا تنها ۹ سال داشت، تراژدی که او هرگز نتوانست بر آن غلبه کند، عدهای دیگر شوهرش (تِد هیوز، شاعر انگلیسی) را مقصرِ روانِ بیمارَش میدانستند، سیلویا از نظر بالینی افسرده و به احتمال زیاد او از اختلال دوقطبی شدید ـــ رنج می برد.
شارلوت میو ـــ شاعرِ انگلیسی دورهی ویکتوریایی؛ از جدیدترین کشفیاتِ ادبی من است، پدر شارلوت میو؛ از یک بیماری روانی نادر که در آن زمان تشخیص داده نشده بود ـــ رنج می برد، پدرش او را وادار به انجامِ رفتارهای عجیب و غریب، اغلب مفتضحانه ـــ سوق می داد، در واقع تمام مردانِ خانوادهی میو؛ از همان اختلال غیر قابل توضیح ـــ رنج می بردند، دو برادر بزرگتر شارلوت میو ـــ در دیوانه خانه بستری شده و هرگز آزاد نشدند، اما وحشت به همین جا ختم نمی شود، سه برادر کوچکتر او قبل از پنج سالگی ـــ به طرزِ مرموزی ـــ درگذشتند.
تنها بازماندگانِ خانواده؛ شارلوت و خواهرش آن بودند، از ترس انتقالِ جنون (یا نفرینِ سبکِ جادوگری) ـــ به همدیگر قول داده که هرگز ازدواج نکنند، این انتخابِ رادیکال شاید برای شارلوت آسان تر بود، زندگینامه نویسانِ امروزی او را لِزبیَنِ پاکدامن می نامند، در سال ۱۸۹۴ میلادی، شارلوت میو کتاب زرد و مجموعه شعری با عنوان عروس کشاورز را منتشر کرده که توسط نویسندگان مشهوری مانند توماس هاردی (رماننویس و شاعر جنبش طبیعتگرای انگلیسی)، ویرجینیا وولف (رماننویس و فمینیست انگلیسی) و والتر دولامر (رماننویس انگلیسی) تحسین شده بود.
نشانههایی از جنونِ موروثی (اختلالِ شخصیت، یک نوع روان پریشی؛ از دست رفتن توانایی تشخیص واقعیت از خیال) شارلوت میو را میتوان در شعرهایی مانندِ: مقبرهی خالی و در راهِ آسایشگاه ـــ مشاهده کرد، در سال ۱۹۲۷ میلادی ـــ حالِ خواهرش بدتر شد، همان علائمِ روانی که در پدر و برادرانش دیده بود، این واقعه ـــ او را در یک افسردگی عمیق غرق کرده که دیگر از آن سر به بیرون ـــ نیاورد، وقتی که شارلوت اولین رفتارِ جنون را در خود احساس کرد ـــ داوطلبانه خود را در یک دیوانه بستری کرده و چند روز بعد با نوشیدن مقداری مادهی ضدعفونی کننده ـــ خودکشی کرد.
همین چندی پیش بود که دوستی سفارشِ داستان کاغذ دیواری زرد را به من کرده و آن را خواندم، این داستان ـــ روایت زنی است که به واسطهی تشخیص همسرش ـــ در اتاقی با کاغذدیواری زردرنگ محبوس است، راوی داستان کاغذدیواری زرد ـــ برای گریز از جامعهی مردسالارانه و زبانی که او را در دنیای نمادین گرفتار کرده است، به دنیای خیالی و تصور کامل بودن ـــ پناه میبرد، نوشته این باعث شد در رابطه با نویسندهی آن ـــ شارلوت پرکینز گیلمن تحقیق کرده و دیگر آثارش را بخوانم.
شارلوت در طی زندگی خود؛ به خاطر نوشتههای فمینیستی خود به شهرت دست یافت، پس از مرگ ـــ آثارش به فراموشی سپرده شد تا این که فمینیستهای دهه ۷۰ میلادی ـــ بار دیگر آثار ادبی او را کشف کردند، شارلوت در ماه های پس از تولد دخترش ـــ از افسردگی عمیق پس از زایمان رنج می برد، در سن ۲۶ سالگی ـــ تشخیص دادند که او از ضعف اعصاب ـــ فرسودگی عصبی رنج می برد (باعث ضعیف و بیحرکت شدن برخی از قسمتها و اعضای بدن میشود)، تنها درمانش ـــ استراحتِ مطلق در آسایشگاهِ روانپزشکی بود، پس از ترخیص ـــ او مجبور شد کارکردهای فکری برجستهی خود را کنار گذارده تا کارهای خانه را انجام دهد.
افسردگی او به طرز نگران کننده ای عمیق شده و او را به آستانهی فروپاشی عاطفی رساند، در این دورهی پر هرج و مرج ـــ شارلوت اولین پیش نویس کاغذ دیواری زرد را نوشت، کاغذ دیواری زرد ـــ استعارهای است که به طرق مختلفی از آن رمزگشایی شده است، این حکایت را میتوان نمادی از نابرابری زن و مرد در جامعهی مردسالارانه دانست، راوی ـــ در چنین شرایطی از زنانگیاش فاصله گرفته ـــ کم کم آزادی حرکت، و فکر کردن را از دست داده و هرچه بیشتر به شخصیتی که مد نظرِ همسرش و جامعهی مردانه است ـــ رو میآورد.
وقتی شارلوت از همسرش طلاق میگیرد ـــ افسردگی او تقریباً شروع به کاهش گذاشته و افکارش مجدد فعال شده ـــ از حقوقِ زنان دفاع کرده ـــ رمانها، مقالهها و شعرهای بی شماری را مینویسد، در ژانویه ۱۹۳۲ میلادی اعلام شد که شارلوت پرکینز گیلمن به سرطان سینه ـــ مبتلا شده است، او یک از مدافعینِ سرسختِ اتانازی (شرایطی است که در آن بیمار ـــ بنا به درخواست خودش؛ به صورتِ طبیعی و آرام بمیرد) بوده و تلاش میکرد که در این زمینه اطلاع رسانی کرده و مردم بدانند که هر کسی میتواند حقِ مرگِ خود را ـــ در دست داشته باشد، شارلوت پرکینز گیلمن ـــ این شاعر، رماننویس، فیلسوف، جامعهشناس، نویسنده، هنرمند، اقتصاددان؛ در ۱۷ اوت ۱۹۳۵ میلادی با مصرف بیش از حد ماده بیهوشکنندهی کلروفرم ـــ خودکشی کرد.
زنانِ دِلشدهی زندگی کتابخوانی مـن؛ تمام نشدنی هستند، دائم در حالِ تلاش هستم که آنها را یافته ـــ خوب ایشان را شناخته و آثارشان را بخوانم، همراه با این زنان بوده و در غم و غصهشان ـــ شریک هستم.
یادشان گرامی.
این نوشته در تابستانِ ۲۰۲۳ میلادی در توکیو نگاشته شده و سپس امروز (زمستان ۲۰۲۴ میلادی) ترجمه، خلاصه و ساده نویسی شد.
بسیار آموزنده و بفکر وادار کننده. سپاسگزار از نوشتن و به اشتراک گذاشتن آن، شراب سرخ گرامی.