رمان: فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱ - فصل ۱۲
قسمت دوازدهم
وقتی که تب مرگ در بدن سرد مارال فروکش کرد، دنیای واقعی او که نزدیک به نیمی از آن را در خواب و فراموشی گذرانده بود بر او آشکار گردید و ناگهان خود را در فراسوی آنچه که تاکنون میدید و احساس میکرد، یافت. همین که چشم گشود خود را سوار بر درشکهای دید که در راه سایه روشن و ناشناختهای پیش میرفت. مدتی بعد درشکه توقف کرد و مارال از آن پیاده شد. هوا به شب بیشتر شبیه بود تا به روز. مارال به اطرافش نگریست. پدرش نزدیک او ایستاده بود. از او خداحافظی کرد اما جوابی نشنید. بعد نگاهی به مردی که شبیه لنگاک بود و درشکه را میراند انداخت. چند قدمی دور شد تا اینکه درشکه چرخی خورد و در هوای سایه روشن و غبارآلود پیش رفت و سپس ناپدید گشت. به عقب نگاهی انداخت. دیگر حتی ردی از پدرش هم نبود. خودش را تنها یافت در حالیکه پشت سر او تاریکی تا افق دوری پیش رفته بود. مقابلش نسبتاً روشن بود و مارال آهسته به راه افتاد. ناگهان صدایی شنید. انگار باشول در دوردستها آواز میخواند. ایستاد و به فکر فرو رفت.کمی بعد صدای مادرش را شنید. با تعجب به اطراف نگریست. بعد سرو صدای پدرش را شنید که او را صدا میزد و گریه میکرد. همانطور که جلو میرفت ناگهان خود را داخل خیابان پهن روشنی دید. یکبار مادرش را صدا زد اما پاسخی نشنید. به راهش ادامه داد در حالیکه هر چقدر جلوتر میرفت از سرو صداها کاسته میشد.کمی بعد عمه نسا را دید که بدون هیچ حرفی از کنارش گذشت و همچنانکه او را نگاه میکرد در تاریکی پشت سرش ناپدید گردید. نتوانست صدایش کند. فقط ردش را در تاریکی گرفت. صدای آواز باشول گویی به دنیای دیگری تعلق داشت. هر چه سعی میکرد صدای آشنایی را بشنود فایدهای نداشت. بعد صدای خود را شنید که با کسی حرف میزد. مارال با تعجب گوش سپرد و همانطور که آرام جلو میرفت ناگهان از سمت دیگر خیابان در خانهای باز شد و مرد غریبۀ نیمبرهنهای از آن بیرون زد و در حالیکه سرش مدام تکان میخورد او را صدا زد و گفت:
ـ شما از کجا میآیید؟ کجا میرید؟ بیا نزدیکتر!
مارال پاسخی نداد و به راه خود ادامه داد. اما چند قدمی جلو نرفته بود که بیحرکت شد. مثل این که چیزی در گوشش خواندند. مرد از این که دید مارال دیگر حرکتی نمیکند به خود تکانی داد و به سمتش رفت اما نتوانست زیاد به او نزدیک شود زیرا زنجیر کلفتی بر پایش قفل شده بود. مارال از آن فاصله نزدیک به چهره او چشم دوخت. رجیم بود و این بار با چشمانی خونآلود او را میخواند:
ـ بیا بریم، بیا بریم خونه پیش من بمون، میبینی به چه روزی افتادم، منو تنها نگذار. بیا نزدیکتر از چی میترسی؟
ـ مارال، به اون مرد نزدیک نشو.
مارال به جلو برگشت و در مقابل خود درشکهای را دید که مرد جوانی روی آن سوار بود. احساس میکرد او را در جایی دیده است. جلوتر رفت و آهسته گفت:
- شما کی هستید، منو از کجا میشناسید؟ من شمارو نمیشناسم.
ـ اما من تورو میشناسم. یادت نمیاد، تو مگه نگران من نبودی؟ من فرهام هستم!
مارال حیرت زده به فرهام چشم دوخت و سپس با اشتیاقی تمام نزدیکش شد.
ـ فرهام، خودت هستی، بگو از کجا اومدی، باورم نمیشه.
فرهام از درشکه پیاده شد و در مقابل مارال ایستاد.
- من منتظرت بودم. میدونستم میایی.
ـ من مریض شدم. حالم خیلی بد شد.
ـ خبر دارم. وقتی مریض بودی من کنارت بودم. اما دیگه جای نگرانی نیست.
ـ خیلی سبک شدم. اینجا کجاست؟ بیا از اینجا بریم، من نمیخوام اینجا باشم.
مارال در حالیکه متعجب و حیرتزده به اطرافش نگاه میکرد دوباره به حرف آمد و گفت:
ـ اینجا کجاست، من کجا هستم. خواهش میکنم هر جا میری منو هم با خودت ببر، منو اینجا تنها نگذار.
ـ اومدم تورو با خودم ببرم. من انتظارتو میکشیدم. نترس کسی نمیتونه بهت آسیبی برسونه.
مارال برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت اما دیگر اثری از رجیم نبود. خانههای دو طرف خیابان در غبار محو شدند و تاریکی پشت سرش ناپدید و روشنایی در همه سو گسترده شد. یکدفعه نسیمی وزیدن گرفت و هوای معطری در سینه مارال جای گرفت.
ـ چه اتّفاقی افتاده. تو میدونی اینجا کجاست، من کجا هستم؟
مارال در فکر فرو رفت و دوباره به حرف آمد:
ـ خوابیده بودم. چند بار کابوس دیدم. بعدش دیگه خوابم برد. یادم میاد داشتم خواب میدیدم، خواب مادرمو. خاله راحیلم پیشش بود اما یک دفعه سر از اینجا در آوردم. نکنه هنوز دارم خواب میبینم.
ـ همراه من بیا.
ـ میدونم من دارم خواب میبینم، میترسم بیدار شم تو از پیشم بری.
ـ نترس تو به خواب سنگینی فرو رفتی و هیچوقت از این رویا بیدار نمیشی.
ـ پس من دارم خواب میبینم.
ـ آره داری خواب میبینی اما این خواب و رویا تمومی نداره، منم در کنارت هستم.
ـ باورم نمیشه.
ـ دستتو بده به من، منتظر چی هستی؟
مارال به او نزدیکتر شد و در حالیکه فرهام با تبسم نگاهش میکرد، دستش را به او داد و به اتّفاق سوار درشکه شدند و سپس اسب سفید چرخی زد و در راهی که به هیچ یک از راههای زمینی شباهت نداشت، به راه افتاد.
فردای همان شب به خواست جمال عمه نسا جسد مارال را شست و کفن را به سر تا پایش پیچاند و سپس با چشمانی گریان او را تحویل پدرش داد و ساعتی بعد گودالی در قبرستان حوضچه جسد او را به کام خود کشید. مارال مُرد و جسمش در خاک فرو شد، اما روحش در رویایی که آرزویش را داشت باقی ماند بیآنکه کسی از آن با خبر شود. جمال پس از مرگ دخترش راه آبشوره را در پیش گرفت اما هرگز به آن دیار نرسید و یکبار که اندوه مرگ دخترش قلبش را میفشرد برای رفتن بر سر مزارش راه حوضچه را در پیش گرفت اما هر چه گشت ردی از آن شهر پیدا نکردو او حیرت زده بر جای ماند. پس از آن جمال خود را سر به نیست کرد و دیگر هیچکس اثری از او نیافت.
کم کم بار دیگر شب فرا میرسید و پرندههای شاخدار خود را برای پروازی هراسانگیز آماده میکردند. گویا همین نزدیکیها هستند زیرا خورخور قبل از آوازشان به خوبی شنیده میشود. شهر حوضچه تا ساعتی دیگر در میان مه و سایه روشن های شبانگاهی ناپدید خواهد شد در حالیکه هیچ راهی در آن اطراف به این دیار نفرین شده منتهی نمیگشت..... پایان
۱۳۵۷ چشمه شیطان
رمان: فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱ - فصل ۱۲
جناب جهانشاه جاوید
با درود و با سپاس فراوان به جنابعالی که پس از «میرحسین موسوی» امید را در قلب من همچنان روشن و زنده نگه داشتید. ارزش وجودی شما بخاطر صداقت نابی است که در قلبتان موج می زند! این صداقت گوهری است و به هر دلیلی که ما نمی دانیم خیلی ها از آن محروم هستند!
اقدام شما برای انتشار آثارم را اراده خداوند می دانم و بس! اما خوشحالی من از آن است که جنابعالی را برای تحقق این اراده خود برگزیده است!
از پروردگار جهانیان اول سلامتی و بعد موفقیت روز افزون را برای شما و خانواده گرامی آرزومندم.
همانطور که خدمتتان عرض شد پس از دو رمان مفقود شده ام بنامهای «کلیسای متروک» و «مرگ بند» که در سن 17 سالگی نوشته بودم، اولین اثرم در 18 سالگی داستان بلند «چشمه شیطان» بود. این اثر در نیمه اول دهه 60 در «مجله زن روز» با عنوان «شیطان پرست» و بصورت پاورقی منتشر گشت که با اعتراض برخی از خوانندگان آن هم به دلیل ترسی را که القاء می کرد نزدیک بود انتشارش ناتمام رها شود که به خیر گذشت!
همچنین از این فرصت استفاده می کنم و از همه مخاطبین و خوانندگانی که وقت با ارزش خود را برای مطالعه این داستان بلند گذاشتند، صمیمانه تشکر می کنم و امیدوارم در پناه حق موفق باشند!
چراغی را که جهانشاه بزرگ پس از سی سال خاموشی در قلبم روشن نمودند باعث گردید بنده خلاصه ای از دو اثر مفقود شده ام را بنویسم که در فرصتی تقدیم خواهد گردید!
جناب آقای خادم رمان شما را خواندم و لذت بردم. باورم نمیشود که در سن ۱۸ سالگی تا این حد خلاق بودید و با طبیعت انسان آشنایی داشتید. تصویری که از این شهر شیطان زده و آدمهای عجیب و پرندههای ترسناک ساختید تا مدتها در ذهن من خواهد ماند.