قاضی گفت: «خیلی محکم نزن.» مردک شروع کرد به زدن شونه‌هام کتفم پشتم باسنم رونم ساق پام. باز از نو. تعداد ضربه‌ها رو نشمردم. زیر لب می‌خوندم: «به‌نام زن، به‌نام زندگی، دریده شد لباس بردگی، شب سیاه ما سحر شود، تمام تازیانه‌ها تبر شود.» تموم شد. اومدیم بیرون نذاشتم فکر کنن حتی دردم اومده. حقیرتر از این حرفان.

قرآنت رو بذار زیر بغلت و بزن