پدرم رویش را به من کرد و گفت: برو آماده شو، می‌‌رویم بستنی بخوریم، این بهترین خبر برای من بود. وقتی‌ به گاراژ رسیدم ـــ پدرم گفت در را ببند و بنشین صندلی پشت، شلنگِ آبِ حیاط از پنجره‌ی جلو به داخلِ ماشین گذاشته بود، اما حواسم به جایی‌ دیگر بود. آن شب قصد داشتم مزه‌ی دیگری را برای بستنی خودم انتخاب کنم، توت فرنگی‌؟ شکلاتی؟... من، من،... احساسِ خواب آلودگی می کنم.

بستنی