سرود لی‌بو بهنگام بازگشت

مجید نفیسی

یادداشت: این شعر نخستین بار همراه با شعر دیگری بنام "در دهکده‌های بی‌نام" زیر عنوان مشترک "مکالمات" در دفتر هشتم "جُنگ اصفهان" در تابستان ۱۳۴۹ بصورت درهم و مغلوط چاپ شده بود که اینک متن درست آن را می‌خوانید. لی‌بو شاعر باستانی چین است که من در باره‌ی او مقاله‌ای بنام "لی‌بو و شعر او" در مجله‌ی "خوشه" احمد شاملو با نام مستعار کریم مینویی در اواسط دهه‌ی چهل درآوردم. م. ن.


هنگام آن است که با سایه‌های غروب کوچ کنم.
عبای بی‌آستر، باشلقِ گُلدار
مرا بگذار تا از بلندیها به‌زیر آیم
بدانجا که قایقران در نیزار خاموش
ایستاده است.

او چشم به راه تو بود
تا ترا به سنگ‌جونگ بَرد
ولی تمام راه را بسوی شانگ‌کونگ رفت
تا در سواحل رود چی
آوازِ خدا روحتان را فراگیرد.

پیش از آنکه شراب ته‌نشین شود
تا یارِ پریچهره با آوازی همیشگی
از قابِ قدح به قابِ کوهستان
و از قابِ کوهستان به سرزمینهای ناشناخته
حلول کند...
مرا جامه‌ای از ابر باید
مرا جامه‌ای از باد باید
باشلقِ بی‌آستر خود را می‌پوشم
که به تمامی زرین است
چوخای بی‌آستر خود را می‌پوشم
که به تمامی زرین است
بوریای مرا باز‌دهید که...

از قصیلگاه‌ها می‌آمدی
روحِ پری در جانت دمید
و او ترا نایی داد گران
که می‌توانست از تمامی کوهساران
و پایابها سخن بگوید.

لحظه‌ی انجام است پریزاد!
ببران و پلنگان همه در بیابان
صفوف آراسته‌اند
باد شرق از جانب شن‌یانگ می‌وزد
جنبنده‌ای نیست
که در مرزهای شامو جای گزیند
مرزداران، قلعه به بیابان سپرده‌اند
مرا واگذار تا بهمراه صد کرور مغول اسبسوار
از جانب سوچو به بادیه‌های باد بشتابم.

آن نگینی‌ست که پری به تو داد
تا در آن هیاتِ مردابها بازبینی
نگینی بس زیبا و آراسته و مرصع
روحِ شرابخوارگی، اندوهِ ماه
صد خُمِ شراب، غمهای کهنسال
هلیدن از کوهستانِ همیشگی
بازآ.

با این همه، جهان از همه وقت
پُر اندوهتر است
و مرا پریزاده‌ای در کار نیست
بایدم که با سایه‌های شب
از کنار معبد ووجان
بسوی مرغزارهای بی‌سرانجام بشتابم.
دوست من
آن یادمانی‌ست از استاد لائو
تا بهنگامی که پریزادان را رها کردی
در تمام سرزمین خویش...

دیگر خیالِ دیدنِ پریزادانم نیست
و مرا باید که از بلندیهای کوهستان
به زیر آیم
آنجا که دریاچه را مهی سنگین پوشانده است
و قایقران پیر با قامتی از مه
به انتظار من
در هیاتی گم ایستاده است.

ماهیانِ یونس از پسش بشتابید!
مرزداران شمال و جنوب
آماده‌ی عزیمتند.
اما اگر ترا شمشیری بدانند
که همه چیز را از هم
جدا کرده است...

گلبرگی از شکوفه‌ی هلو
جاده‌ی مالرو در رنگی از سرمه و مه
بدانجا که هلوبُن شکوفه داده است
تا به اول هر ماه
آرام، نیای ما، پیر ما
به آن که از هر کس تنهاتر است
گلبرگی از شکوفه‌ی هلو
هدیه دهد.
روحِ آرام، ماهیان یونس
ماهیان یونس، روحِ آرام
قایقِ تنها، ماهِ درخشان
ماهِ درخشان، قایق تنها
تسلیمِ اندام بر آب
تسلیم آب بر اندام
باد شرقی از همه وقت خشمگین‌تر است
پیکرِ سمور‌پوشیده‌ی پنج هزار مرد
در ساحل رود.

سرزمینها را به من واگذار
از بلندیها فرودآی
چهره به خاک بسای
قایقران در آن سوی رود زرد
به انتظار تو نشسته است.

جُنگ اصفهان، دفتر هشتم، تابستان ۱۳۴۹