تهران ، محله فقیرنشین ما، سال ۱۳۴۵

حوادث هر چقدر هم فراموش شده باشند بار دیگر در ذهنمان جان خواهند گرفت. فقط یادم می آید دختر بچه ای از دیوار آویزان شده و سعی می کند از درخت مقابل صورتش سیبی بچیند. بعد از آن سر وصدایی به گوشم می رسد و سپس همه چیز محو می شود. این همه آن چیزی است که در خاطرم مانده است. و باز به سراغ مادرم رفتم تا جزییات آن را برایم بازگو کند. پنجاه و پنج سال تمام از آن حادثه می گذرد و فقط غبار زمان روی آن را پوشانده است!

صبح یک روز آفتابی حوالی ساعت یازده، دختربچه‌ای هشت ‌ساله آرام با چیدن چندین جعبه خالی میوه روی هم خود را بر لبۀ دیوار رساند، نگاهی به اطرافش انداخت گویا چشم هیچ آدمیزادی مراقب او نیست، بعد با کمی تلاش به درخت سیب همسایه آویزان شد. ساقه های درخت تکان می‌خوردند، بعضی از شاخه‌ها به صدا در‌آمدند، خش و خش برگها تن دخترک را می‌لرزاند. او نگاه وحشت‌زدۀ خود را داخل خانۀ صاحب درخت انداخت، بعد کم‌کم احساس کرد سایه‌ای به او نزدیک می‌شود، درست اطمینان نداشت، شاید خیال کرده، به همین خاطر دوباره سرش را به سوی سیب‌های سرخ درخت چرخاند و سپس یکی را نشان کرد و لحظاتی بعد دستش را به طرف آن برد.

‌‌‌‌‌‌- چیکار می‌کنی دختر بیا پایین ببینم!

‌‌دخترک سراسیمه و وحشت‌زده بر لبۀ دیوار قرار گرفت و به سرعت از روی جعبه‌ها به حیاط خودشان پرید، در دست او به جای یک سیب سرخ فقط وحشت و اضطراب وجود داشت، بلافاصله به داخل خانه رفت و از ترس مرد همسایه در گوشه‌ای پنهان شد. با کوچک‌ترین صدایی قلبش به تپش می‌افتاد، گویا به او نزدیک می‌شد تا مجازاتش کند. مرد همسایه زیر درخت آمد و با صدای بلندی شروع کرد به پرخاش کردن، آن‌طور که پدر و مادر بچه بشنوند و ناگهان چشمش به لنگه کفش دختربچه افتاد، با خشمی فراوان آن را به دست گرفت و از حیاط بیرون آمد و در خانۀ بغلی را زد. همسایه‌ها کم‌کم جمع می‌شدند.

مادر دختربچه می‌گفت:

‌‌‌‌‌‌‌-  باباش میوه‌فروشه چه احتیاجی داره از درخت شما سیب بکنه. اونم این همه راه!

‌‌‌‌‌‌‌-  من خودم بالای درخت دیدمش، ایناهاش پس این لنگه کفش مال کیه، اگه راست می‌گی!؟

‌‌‌‌‌-  چه می‌دونم از کجا اومده؟

‌‌ ‌‌‌‌- باباش کجاست؟

‌‌ ‌‌‌‌- سر کارشه.

‌‌ و مرد همسایه در حالی که لنگه کفش دخترک را به دست داشت، به سراغ پدرش رفت. محل کار او فقط صد متر با خانه اش فاصله داشت. همان‌جا، کنار تقاطع باریک خیابان سیاوش و کوچه اطهری.

‌‌‌‌‌‌-  بیا بیرون ببینم، بیا برو جلوی بچه‌ات رو بگیر ببین این کفش بچۀ توست یا نه؟ از درخت خونۀ من داشت سیب می‌کند، خودت که میوه‌فروشی لااقل شیکم بچه‌ات رو سیر کن!

پدر دخترک که قدی کوتاه داشت با چشمانی ریز و سبز، خشم را به صورت پر از سالکش رساند و با عصبانیت مشتریها را کناری زد و مقابل مرد همسایه قرار گرفت.

‌‌‌‌‌‌-  چه خبرته... جلوی این همه مشتری آبروریزی می‌کنی؟

‌‌‌‌‌‌-  من آبروریزی می‌کنم، برو جلوی بچه‌ات رو بگیر نیاد دزدی.

‌‌‌‌‌‌-  دزد جد و آبادته... پدرسوخته حرف دهنت رو بفهم!

‌‌‌‌‌‌-  دزد خودتی با اون بچه‌ای که تربیت کردی این لنگه کفش مال بابای منه یا بچۀ تو؟

‌‌اما ناگهان پرده‌ای از خون مقابل چشمان پدر دخترک کشیده شد و او بی معطلی تیشۀ یخ‌شکن را به دست گرفت و گفت:

‌‌‌‌‌‌-  اگه صدات‌رو بلند کنی همینو می‌زنم تو فرق سرت!

‌‌‌‌‌‌-  مردش نیستی، جلوی چارتا زن شیر شدی؟

‌‌آن وقت پدر دخترک دستش را بالا برد و سریع فرود آورد، همان دستی که تیغۀ یخ‌شکن در آن قرار داشت! ناگهان فریاد مرد همسایه به آسمان برخاست. زن‌ها از مغازۀ میوه و یخ‌فروشی پدر دخترک بیرون آمدند و در آن گرمای پر گرد و خاک قاطی جمعیت، مشغول تماشا شدند. خون بی وقفه از فرق سر مرد همسایه سرازیر بود. معلوم نشد لنگه کفش چه وقت از دست او به زیر افتاد و بعد چگونه زیر پاهای آدم‌های متعجب و هیجان‌زده گم شد!

‌‌ مرد همسایه مدام دست به سرش می کشید و مسیر خون را از صورت خشمناک و وحشتزدۀ خود به سوی دیگری تغییر می‌داد. جمعیت محل جمع شده بودند، اما هیچ کدام برای کمک به او پا جلو نمی گذاشتند، مثل این بود که به منظره‌ای دور از دسترس خود نگاه می‌کردند، آن گونه که فقط با هیجان می‌توانستند ببینند و راجع به آن حرف بزنند.

- تقصیر جانعلی بود. - اون بیچاره که داشت کاسبی شو می کرد. - اون توهین کرد اینم عصبانی شد. - چه خونی هم ازش می‌ره! - حالا ببرنش درمانگاه ! - دروغ میگه ، جانعلی خودش میوه فروشه، بعد بچش از درخت همسایه سیب بکنه، حتما دعوا سر چیز دیگه ایه! - آره بابا، حتما پدر کشتگی باهاش داشته، اینو بهونه کرده، ما که نمی دونیم، خدا خودش می دونه. - درمانگاه که همین جا بالا سرته، برو دکتر حداقل پانسمانت کنه، ایستادی اینجا داری دعوا می کنی!؟ - عقلت کجا رفته مرد!؟ و‌‌ مرد همسایه که خون پیاپی از سرش سرازیر بود، همین که می‌دید کسی قدم جلو نمی‌گذارد، بیشتر عذاب می‌کشید. به همین خاطر با خشم و عصبانیت به جای آن که خود را به درمانگاه که با او و محل حادثه فقط سی قدم فاصله داشت، برساند، تنها به سوی کلانتری واقع در میدان ثریا براه افتاد. زن مرد زخمی در حالی که رنگش پریده بود، به سرعت خود را به خرابۀ کنار خانه اش رساند. از آنجا سنگ تیزی را انتخاب کرد و سراسیمه و با شتاب به سوی مرد میوه‌فروش که مشغول محو کردن آثار جرم بود، شتافت. جواد ریش یکی از مردان معروف چهارراه که مصالح فروشی داشت، جلوی زن را گرفت و گفت:

‌‌‌‌‌‌-  می‌خوای چی کار کنی؟

‌‌‌‌‌‌-  می‌خوام بزنم تو سر اون نانجیب، تو سر اون بی‌غیرت!

‌‌ ‌‌‌‌- نمی‌خواد بزنی، برو دنبال شوهرت، داره میره کلانتری، خون از سرش میاد... نذار تنها بره.

عاقبت زن را از تصمیم خود بازداشت و او با عجله در خیابان مثل سیلی شتابزده به دنبال شوهرش به راه افتاد، او مسیر شوهرش را از قطرات خون بر سنگفرش کوچه‌ها و خیابان‌ پیدا می‌کرد.

‌‌یک ساعت بعد مرد زخمی که سروصورت و نیمی از پیراهنش آغشته به خون بود، به همراه همسر خود و یک پاسبان وارد معرکه شدند. میوه‌فروش خسته و نگران بر استوانه سنگی کنار مغازۀ خود نشسته بود. اطراف او و مغازه‌اش بچه‌ها و زن‌ها یک دم و مردها دسته دسته از واقعه حرف می‌زدند. پاسبان به همراه آن مرد خون آلود داخل معرکه شد و پیش مرد میوه‌فروش آمد و توضیح خواست.

دو ساعت پر اضطراب گذشت و خون همچنان سرازیر بود. جمعیت حاضر با این که وضع وخیم او را می دیدند اما همه ایستاده و فقط تماشا می‌کردند و مدام مشتی حرف‌های بیهوده بین آنها رد و بدل می‌شد.

- سرکار تقصیر این آقا شد! - همسایه هستند! - بیچاره داشت کاسبی شو می کرد . - اسمش حسینعلیه، با کسی رفت و اومد نمیکنه، اما آدم بد دهنیه، می شناسمش. -این آقا فحش داد، جانعلی هم عصبانی شد و زد تو سرش! - با چاقو! - با تیشه یخ شکنی زد دیگه، چاقو کجا بود؟ - سرکار خیلی توهین کرد! - دروغ میگه، این آقا خودش میوه فروشه، بعد دخترش از درخت همسایه سیب بکنه!؟ - بلاخره با تیشه زدتش! - بس که فحش داد! - از خودش دفاع کرده! - تیشه کجاست؟ - درگیر شدند، جانعلی هم از خودش دفاع کرد! - این فقط فحش می داد، این آقا هم عصبانی شد. - این آقا کاسبه، اهل دعوا و مرافعه نیست که ، ما خوب می شناسیمش! - دق دلیش از جای دیگه ای بوده سرکار، باور نکنید! - دروغ میگه سرکار تیشه کجا بوده !؟ - هنوز داره از سرش خون میاد؟ - ای بیچاره! - بجای این که بره دکتر پاشده رفته کلانتری! - ساکت باشید ببینم، لنگه کفش کجاست !؟ - لنگه کفش کجا بود، دروغ میگه! - چرا یه لنگه کفش دخترونه دستش بود! - هم لنگه کفش باید اینجا باشه و هم تیشه یخ شکنی، اینا مدرکه، بردارید بیارید تا به این دعوا بشه رسیدگی کرد! و‌‌ آخرسر مرد همسایه به پیشنهاد زن خود و پاسبان به مطب دکتر رفت. دکتر نیز معطل نکرد و بلافاصله او را روانۀ بیمارستان نمود و بعد از ظهر همان روز عکس‌برداری صورت گرفت. نتیجۀ عکس‌برداری کاملاً روشن بود:  مرگ از طریق چشمۀ خون که در سر او ایجاد شده بود، بر مرد همسایه مسلط می‌شد. و فردای همان شب پیش از آنکه دکتر موفق شود میزان آسیب‌دیدگی را معلوم کند، مرگ، آن مرد را به کام خود فرو برد: خونریزی مغزی!

‌‌میوه‌فروش که جانعلی نام داشت به چهار سال زندان با اعمال شاقّه محکوم شد. هر دو لنگه کفش معدوم شده بود اما تیشه مرگبار و برخی شهادت های پنهانی و علنی سرانجام کار خودشان را کردند. مادر دخترک نیز یک جفت دمپایی نو برای بچه‌اش خرید. هنوزهم که سال‌ها از این واقعه می‌گذرد اعضای خانواده آن دو همسایه در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند! اگرچه صحبتی با هم نمی‌کنند، اما هنوز گاه و بیگاه چشم‌شان بهم برخورد می‌کند. مدّت حبس مرد میوه‌فروش نیز مدتهاست که سپری شده، او که دیگر پیر و فرتوت شده مقابل خانۀ خود یک دکۀ سیگار فروشی باز کرده و تابستانها نیز یخ می فروشد، او می‌نشیند و فکر می‌کند. بدون شک گاهی نیز چشمش به تیشۀ یخ‌شکنی و خانه مرد مقتول برخورد می‌کند و افکار گوناگونی را برایش می‌آورد، شاید هم از آن واقعه و عمل نسنجیده خود پشیمان شده باشد.

اما به هر حال او همچنان تیشه‌ی یخ شکنی تیز و سخت و مرگباری را در کنار خود دارد! </p/