Alarm Clocks

 

 

Now that all alarm clocks have gone silent

And the sun has reached half way down the wall

I get up like the old locksmith of my childhood town

Put on my monocular glass  

Take out the big and tiny screwdrivers

And begin to rewind my neighbors' clocks.

 

The one who wakes at six o'clock like me

Jumps up at two stuttered beeps

And soon gets lost in the sound of the whining water pipes.

I put the kettle on the burner

And slices of bread in the toaster.

I take out the cheese from the fridge

Wash cherry tomatoes one by one

And put a bunch of mint next to them.

The one who wakes at quarter past six

Lets his alarm ring for a minute.

Then he comes to my house through the scent of his coffee.

I turn on the radio and take my first sip of tea.

When seven o'clock is approaching

Many alarms go off from all corners.

But none of them rings like that two-ear clock

That I bought before going to college.

I placed it at the middle of a mantel

On a green cloth that Mom had given me.  

The clock had two top bells  and two metal legs,

With two black hands that constantly turned around

And  spread parity  like Rumi's couplets.

Its voice cracked as mine did in adolescence.

The one who wakes at seven is my son.

He rolls over and lies on his stomach.

I rub his shoulders and kiss his cowlick.

One day he, too, will buy an alarm clock.

Now he has to take a shower and have breakfast,

Tie his laces and put on his backpack

And along with the banging door say: "bye!".

 

I close my eyes

And let the sun caress my cheeks.

My neighbors are all gone

And the city boils  in its unfamiliar sounds.

 

December 6, 2002
By Majid Naficy

ساعت های شماطه دار



اینک که ساعت های شماطه دار از صدا افتاده اند
و آفتاب تا سینه ی دیوار رسیده است
من چون ساعت ساز پیرِ شهر کودکی ام از جا برمی خیزم
عینکِ ته گردِ تک چشمی ام را به چشم می گذارم
پیچ گُشاهای ریز و درشت را از جعبه بیرون می آورم
و ساعت های همسایگانم را از نو کوک می کنم.

آن کس که چون من ساعت شش از خواب بیدار می شود
با دو زنگِ مقطع از جا می جهد
و به آنی در ناله ی لوله های آب دیوار گم می شود.
من کتری را روی اجاق گاز می گذارم
و برش های نان را در نان برشته کُن می چینم
بسته ی پنیر را از یخچال درمی آورم
گوجه های گیلاسی را دانه دانه می شویم
و در کنار آنها دسته ای نعناع می گذارم.
آن کس که ساعت شش و ربع از خواب بیدار می شود
تا یک دقیقه می گذارد ساعتش زنگ بزند
آنگاه با بوی قهوه اش به خانه ی من می آید.
من رادیو را روشن می کنم و اولین جرعه ی چای را می نوشم.
ساعت هفت که نزدیک می شود
از در و دیوار صدای زنگ برمی خیزد
اما هیچ یک صدای آن ساعتِ دوگوشِ مرا ندارند
که پیش از رفتن به دانشگاه خریدم.
آن را سر تاقچه می گذاشتم
روی توری سبزی که مادرم به من داده بود:
دو کاسه ی زنگ در بالا
دو پایه ی فلزی در پایین
و دو عقربک سیاه که مدام می چرخید
و مثل ابیات مثنوی
به هر چیز، نظمی دوتایی می داد
و چون صدای نوجوانی من، زنگی دورگه داشت.
آن کس که ساعت هفت بیدار می شود پسر من است.
غلتی می زند و روی شکم می خوابد
من شانه هایش را می مالم و پیچ موی سرش را می بوسم.
یک روز او هم از این ساعت های شماطه دار خواهد خرید
حالا باید دوش بگیرد و ناشتایی کند
بند کفش هایش را ببندد
کوله ی کتاب هایش را کول کند
و همراه با صدای در بگوید: "بای!".

من چشم هایم را می بندم
و می گذارم تا آفتاب گونه هایم را نوازش کند.
همسایگان من همه رفته اند
و شهر در صداهای ناآشنای خود می جوشد.


ششم دسامبر 2002
مجید نفیسی