مسابقه انشای ایرون

 

"خب، ... اینم از این." نگاهش را از روی مانیتور گرداند و از جا بلند شد. "ببخش معطل شدی."

"طوری نیست. می‌دونم کار داری. اصلا می‌خوای یه وقت دیگه صحبت کنیم؟"

"نه بابا! بشین. ایمیل را باید جواب می‌دادم وگرنه می‌گفتن از خونه کار نمی‌کنه از زیر کار در میره، می‌شناسیشون که؟ مخصوصا این لیزای مارمولک رو. بدجوری این روزا پاپیچ من شده. گمونم اولین ماشینی که برای ساعت زدن  کارگرا اختراع شد رو از روی لیزا درس کردن. لیزا 1888." زد زیر خنده و بلافاصله دستش را جلوی دهاش گرفت.

"تو هنوز این عادت رو داری؟ چن بار بگم راحت بخند. دستت رو جلوی دهنت نگیر حداقل الان که دست باید اصلا از محدوده‌ی صورت دور باشه رعایت کن."

"بی خیال بابا! یه امروز بذار راحت باشیم ... کفشام رو ببین." به پشتی صندلی تکیه داد و پاهایش را کمی از زمین بالا گرفت. "از دیروز که بسته‌ام اومد دل تو دلم نیست که بیای تا نظرت رو در مورد اینا بگی."

 "به مبارکه! بیخود نیس گل از گلت شکفته. باز زدی تو خط خرید-درمانی کلک؟" خندید. ازاد و رها.

"چرا می‌خندی؟ خوشگله که."

"آره خوشگله، ولی تیپت عجیب و غریبه. پیرهن مردونه‌ی سفید و دستمال گردن ابریشمی دورگردنت بخصوص با اون قلب طلایی مکش‌مرگ‌ما که بهش سنجاق کردی یه حکم می‌کنه، شلوارک کمر کشی آلاپلنگینت هم یه حکم. این کفشای جیر قرمزت هم که خوراک کلابه."

"آی گفتیا! می‌دونی چن وقته که با یه آهنگ تند دونفره نرقصیدیم."  اهی کشید و ادامه داد، "ای روزگار! تاریخ مصرف خیلی کارا گذشته. همه چیز عوض شده. مث خود تو."

"من؟ من؟ من عوض شدم؟ کی گفته؟" 

"من میگم. دیگه از من به من نزدیکتر هم مگه داریم." پوزخندی زد. "بدجوری زدی تو خط فلسفه. با این لفظ قلم حرف زدنت هم که همش آدمو نصیحت می‌کنی." از جلوی کامپیوتر بلند شد و روی مبل نشست. صندلی چوبی کنار مبل را هم جلو کشید تا پاهایش را روی آن دراز کند. "آخیش ... اینجور بهتر میشه کفشا رو دید. خداییش خیلی قشنگن. عاشق این گل کنارشم. ببین تو پا چقد قشنگه. بهت میادا. مگه نه؟"

"ای، بدک نیست. ولی اگه باز نمیگی که نصیحت می‌کنی می‌خوام پامو از توش در ارم. حیف نیس پامون توی کفش اینطوری مچاله بشه. مگه زندان انفرادیه! درش بیار بذار پام یه هوایی بخوره."

"چی چیو در آر. نشنیدی میگن بکش و خوشگلم کن."

"اونوقت کفش پاشنه بلند یعنی خوشگلی؟ فکرش رو بکن با پاهای برهنه رو شنای داغ راه بری، تو دستت یه بستنی قیفی که تا نصفه خورده نشده آب میشه باشه، شره‌ی چسبناکش مثل سیلاب از چونت راه بیفته و با نیروی جاذبه شتاب بگیره و تا با دستمالی مهارش نکنی به رفتن ادامه بده. اون میشه خوشگل نه کفش."

"آی گفتیا. چقدر دلم دریا می‌خواد." خودش را کمی روی مبل بالا کشید.

"میگما فکرش رو بکن برای بچه‌هامون بخوایم این دوران رو تعریف کنیم. میشه؟ جدی باور میکنن؟"

"خوب باور که حتما. این دوران دیگه رفت تو تاریخ."

"از کجا معلوم؟"

"چی؟ شک داری؟"

"آره والله. کم بوده که اتفاقاتی رو به چشم خودمون دیدیم و بعد اونو وارونه جلو دادن، طوری که دیگه حتی به حواسمون هم شک کردیم؟ واقعا این دوران داره اتفاق میفته؟ آخه مگه میشه؟ میگن وقتی بیراهه نماد راه میشه، توهم و ترس و توقع چنان به هم بافته میشن که راست و دروغ یکی میشه."

بس کن بابا! یه قاچ هندونه میخوری؟" بشقاب میوه‌خوری و چنگالی را برداشت و برشی هندوانه را داخل آن گذاشت.

 "هندونه‌های قدیم رو یادته، چه تخمه‌هایی داشتن؟ یادته تخمه‌ی هندونه رو تف می‌دادیم. وای با نمک وگلپر چه طعمی داشت. مگه همون جوری که هندونه رو دستکاری کردن و دیگه هندونه‌ی بی‌تخمه شده مدل معمول هندونه، نمی‌توانن تاریخ رو هم عوض کنن؟"

"حالا دعوا سر لحاف ملاست؟! مشکل تخمه‌ی هندونه‌س دیگه؟ اصلا گور بابای هندونه و تاریخ. فکر می‌کنی چیزایی که ما به اسم تاریخ می‌خواندیم عین حقیقت بود؟ همیشه تاریخ از دید یه گروه نوشته میشه بدون توجه به دیدگاهای دیگه."

"آره حق با توه، همیشه همه چیز تحریف شدش به دست ما رسیده. امیدوارم با این همه گوشیای دوربین دار کم‌کم برای تاریخ به اندازه‌ی آدما ورژن داشته باشیم. فعلا ولی هرچی بشه هزینه‌ش رو ما میدیم، شکوه و افتخارش به پای یکی دیگه نوشته میشه، مث تاریخ همه‌چی وارونه‌س."

"شایدم اینجور که میگی نشه."

"میشه. همونطوری که هزینه‌ی بحران مالی 2008 بانکا از جیب ما رفت و حقوق و مزایای مدیرای بانکا همونی موند که قبل از بحران قرار بود باشه، اینبارم برای بعضیا آب از آب تکون نمی‌خوره. این بهره‌ی منفی هم هزینه‌ش مال ما میشه ولی مغز متفکر پشتنش میشه ناجی ملت‌ها."

"بهره منفی چیه؟"

"میگن بانک‌ها قراره بجای اینکه بهره بدن یه درصدی هم بگیرن چون اطف می‌کنن و پولمون رو برامون نگه میدارن."

"وا! دیگه همچیم خر تو خر نیست."

"حالا می‌بینی. این خط و این نشون. اگه یه چیزیم بدهکارشون نشدیم تو هر چی می‌خوای بگی بگو. سیاستمدارا خوب بلدن از آب گلالود ماهی بگیرن."

"خسته نباشیا! مرسی! ناسلامتی بعد قرنی اومدیم کمی خوشحالی کنیما. زدی تو پرمون."

"اگه خیلی ناراحتت میکنم برم."

"بگیر بشین بابا! تا تقی به توقی می‌خوره خانم قهر می‌کنه."

قهر نیستم ولی میگم بذارم حواست به خودت باشه. می‌ترسم اینجوری که حرص می‌خوری یهو هندونه بپره تو گلوت."

دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی صدای خفه‌ای که از کامیوتر بلند شد توجه هر دو را به کامپیوتر جلب کرد. طوری خودش را با آن کفش‌های پاشنه بلند روی صندلی کامپیوتر پرت کرد که صندلی به کناری هل داده شد و نزدیک بود به دیوار بخورد. به سرعت  صندلی را جابجا کرد، لبخندی به چهره گوشی را به گوش گذاشت و چسبی که جلوی  دوربین کامپیوتر چسبانده بود را باز کرد. گفتگوی کوتاهی با شخص دیگر آن طرف دوربین برقرار کرد و مدتی بعد باز دوربین را با چسب پوشاند و گوشی را از گوشش برداشت. بدون اینکه سرش را از صفحه‌ی کامپیوتر برگرداند گفت." میای با هم یه کیف انتخاب کنیم برای کفشام؟"

"تو این موقعیت کیف برای چیته؟"

"خب همیشه که قرار نیست اوضاع همین باشه. بالاخره برمی‌گردیم به زندگی معمول دیگه."

"خب الانم زندگی معمول رو دنبال می‌کنیم فقط شرایط غیرعادی شدن معمولای زندگیمون. تازشم فکر نمی‌کنم اگه کرونا هم کوتاه بیاد دولتا دست از سر مردم بردارن. فکر می‌کنی حکومتی هست که بدش بیاد تا مردمش رو بذاره تو منگنه که ویروس می‌کشتون؟"

"دیگه این زیاده رویه. آخه به حکومتا چه ربطی داره؟"

 "حتی اگه هم ربط نداشته باشه، وقتی پندار پریشان مث پاجوش از کنار بن هستی رشد کنه و بزنه بیرون، آدم خیلی راحت پذیرای وحشت میشه و نیازمند وابستگی."

"دختر تو پاک دیوونه‌ای. این قرنطینه حسابی روت اثر گذاشته‌ها، بیخود نیست این قدر رو پیشونیم چین و چروک افتاده."

"رو پیشونی تو اگه چین و چروکه، رو صورت من حکم انباشتگی تنهایی رو داره."

"چی شد؟ چطور فکر می‌کنی که من و تو از هم جداییم؟ تو تنهایی و من تنها نیستم!"

"می‌دونم که من توام و تو منی. حرفی نیست، ولی تو گره‌گاه مرگ هممون جدا از هم تو صف وایستادیم تا آرام و به نوبت به تنگنایی برسیم که دیر یا زود باید ازش بگذریم. حتی اگر امید نداشته باشیم که پس اون تنگنا، هستی، حالا به هر شکلی، وجود داشته باشه. من توام ولی من یه جور میرم و تو یه جور دیگه."

"بابا بی خیال! کیف چی شد؟ ببین این خوبه؟"

"اصلا کیف یه خرج بیخودیه."

"اه! چرا؟ خیلی قشنگه که. ببین اینو بگیرم؟ با کفشام خیلی میاد." به تصویر کیفی قرمز روی صحفه‌ی مانیتور اشاره کرد."تازه کلیم چیزی توش جا میشه. اینجا هم جای گوشی که هی دنبالش نگردم. اخی آینه هم داره توش. ببین."

خندید. "آینه؟ حالا مثلا خیلی واجبه که آینه همراهت باشه؟ اونایی که آینه ندارن چکار میکنن پس. اصلا مردا چی؟ اونا که کیف ندارن."

"اولا اصلا به مردا چکار دارم. بعدشم خیلی از مردا هم کیف دارن. کیف پول دارن، سامسونت دارن، چه میدونم کیف ورزشی."

"و اونایی که کیف دستشون نمی‌گیرن؟"

"چه میدونم، حتما کلید و تلفنشون رو تو جیبشون میذارن."

"اونوقت چرا ما نباید تلفنمون رو تو جیبمون بذاریم؟  نمی‌دونم چرا همه بسیج شدن دست زن رو ببندن؟ یا رو بگیر یا کیفت رو نگه دار. چرا؟ انگار زنا با دو دست آزاد خیلی حریف قدرین که باید حتما یه دستشون رو بست."

"حریف چیه؟ مگه جنگه؟" خندید. بدون آنکه دستش را جلوی دهانش بگیرد.

"مگه نیست؟ حداقل علیه خودمون که خیلی وقت پیش اعلام جنگ کردیم، نه؟ اون آینه‌ای که برای تو به عنوان لوازم آرایشه ابزاریه که مبادا یادمون بره که با استاندارهای تحمیلی فاصله گرفتیم. بله در جنگیم. باید بجنگیم علیه افتادگی پلک و شل شدن پوست و ..."

پرید وسط حرفش. "خب خب ادامه نده.  اصلا کیف رو می‌خوام که توش قلم و کاغذ بذارم یا یه کتاب جیبی. حالا خوب شد؟"

"عزیز، من کاری با لوازم شخصی تو کیف ندارم. هر چی عشقته بذار. ولی فکر کن ببین چطور به اسم مد و زیبایی و کلاس و غیره زنا رو تو فشار میذارن. لباسای زنانه‌ی دوران ویکتوریایی انگلیس رو دیدی؟ اون کرستا و شکم بندا هنوزم مدن. شکلشون عوض شده ولی هنوزم هستن. بیا این عکس رو ببین. تو صندلی جلوی کامپیوتر نشست و شروع به جستجو کرد... ایناهاش اینو ببین."

"سرباز هخامنشی!"

"دستش رو ببین. کیف دستشه."

"اه راستیما. چه خوشگله. اونوقت تو این همه ضد کیف حرف زدی. بیا بابا تاریخ خودمونه."

"چرا الان مردا کیف ندارن پس؟"

"تو هم دلت خوشه. من چه می‌دونم."

"انتخاب طبیعی. هر چیزی که مردا رو محدود میکنه دور انداخته میشه و برعکس معادلش برای زنا علم میشه."

"بابا تو هم دلت خوشه. خوش بودیم یه کیف بگیریم و با کفش ست کنیم و حالشو ببریم. اونقدر فلسفه بافت که توبه‌کار شدم. بعدشم تو این دوران دیوانه با اینهمه بدبختی تو فکر می‌کنی زنا کیف نگیرن دستشون همه چیز درس میشه؟"

"نه راستش فکر نمی‌کنم حالا حالاها چیزی به قول تو درس بشه. دورانمون نفرینیه. بگی شبرنگ نه یه اسب بادپا که تفکری پر از وحشت به یادم میاد."

"چی میخوای بگی؟"

"میگم دائم باید تاوانی برای هستی‌مون بدیم." کفشهایش را از پا درمیاورد و کف پاهایش را در جهت مخالف خواب قالی روی فرش می‌کشد. کیف قرمز را در سبد خرید مجازیش می‌اندازد، گوشی را روی گوشش می‌گذارد، چسب جلوی دوربین را برمی‌دارد و به وارد کردن اعداد روی صفحه‌ی اکسل ادامه می‌دهد.