یک ساعت از ظهر گذشته بود که احساس کسلی همچون رایحه ی مخدری قوی به جانم افتاد و کم کم زیر سقفی که از گرما دم کرده بود، خواب جادویی ظهر پاییزی بسراغم آمد و مرا به دست رویایی طلسم کننده سپرد:
درشکهای که دو اسب سفید آن را حرکت میداد، مقابل شهری اساطیری توقف کرد، درشکهچی تبسم مرموزی کرد، کلاهش را برداشت و این بار با چشمان پرجاذبۀ خود خطاب به من گفت:
- به آسمان نگاه کن!
نگاه کردم، چند ستاره به رنگ بنفش و نقرهای به سمت افق شمالی شهر پیش میرفتند، پارههای ابر با زیبایی شگفتی همچون جزایری پراکنده بر روی دریا، بر سینۀ آسمان کبود قرار گرفته بودند، بعد به اشاره ی آن مرد بسوی دروازۀ شهر چشم دوختم، باد ملایمی میوزید و صداهایی از میان شهر شنیده میشد، درشکهچی دستی بر صورتش کشید و نگاه عمیق خود را به چشمان من دوخت و آنگاه ادامه داد:
- دو هزار سال قبل از این که پا به این دنیا بگذاری، این شهر بنام سومال در جنوب شهر بابل بنا شد و هزار سال که با تولدت در آن شب سرد و برفی و در آن خانۀ تنگ و محقر فاصله بود، این شهر به دست فرشتگان قهر خدا به دست بادهای سمی و مرگزا سپرده شد، اما عدهای از اهالی از آتش انتقام خدا نجات یافتند، آنها به گوگامل، آسور و دیگر بلاد کوچ کردند... اکنون داخل شو و در آن به سیر و گردش بپرداز... تا آمدن فرشتگان عذاب راه زیادی است. خیالت راحت باشد... بروخوب تماشا کن... من این جا منتظرت میمانم!
بعد او به سوی آن شهر چشم دوخت و من همان وقت از درشکه پیاده شدم و براه افتادم. چیزی همچون جاذبهای مرموز و پنهان مرا از میان دروازه شهر عبور داد، بوی یاسمن و گلهای معطر در فضا پراکنده بود، درشکهها، گاریها و ارابهها، و زنها با سبدهای پر از میوه و گل از معابر عبور میکردند، خورشید با رنگی جادویی میدرخشید و این شهر زیبا زیر آسمان بشدت آبی با همهمه اهالی و دیگر صداها نفس میکشید، شگفتزده از کنار آدمها میگذشتم، گویی که حضوری نامرئی داشتم، هرکه به کاری مشغول بود، بچهها دستهجمعی مشغول بازی بودند، کره اسبی کنار دیواری خفته بود و دختری کوچک بوته گلی روی گردن حیوان انداخت و در حالی که میخندید به حیوان کنار دیوار خیره گشت، حرارت بدن آدمهای در حال عبور پوست تنم را گرم ساخته بود، از میادین کوچک و بزرگ میگذشتم و در معابر با حیرت به رفت و آمد اهالی و زندگی اساطیری آنها نگاه می کردم، کمکم در میان اهالی ظاهر شدم، به گونهای که حضور مرا احساس میکردند، به بازار زرگرها رفتم و از آن جا به بازار مسگرها و بازار پارچه فروشان، میان راه درشکهای زیبا مرا سوار کرد و نزدیک بازار میوه فروشان پیاده شدم، تا چشم به سوی دهانۀ بازار انداختم ناگهان نرگس خانم همسایه مان را دیدم که با چند زن در اطرافش مشغول صحبت بود، یک دفعه به حیرت افتادم، نرگس خانم پیراهنی بلند و رنگین به تن داشت، موهایش را به سبک دیگر اهالی آرایش کرده بود، او همسایه جوادآقا و حبیبه خانم است، گل سرسبد هر مجلس و روضهای است، مجالس را او با غیبتهای خود و صحبت از هر محفلی داغ میکند، نزدیک شدم و در دلم آرزو کردم که نگاهی به من بیندازد، همین هم شد، امّا گویی برای بار اول بود که مرا میدید، نگاهی تند، گذرا و محو به من انداخت، بعد مردی با سبدی از انار نزدیک شد، زنها کمی سر به سرش گذاشتند و عاقبت از آن جا رفت، زنها میخندیدند، نرگس خانم هنوز صحبت میکرد که از آن جا دور شدم، ناگهان در سمت چپ دهانه بازار میوهفروشان جاسم، مرد کبوترباز مقابل خانهمان را دیدم، دکان کوچکی داشت که در آن قفسی بزرگ قرار داده بود، داخل قفس پر از پرندههای زیبا و رنگین بود، جاسم با نگاهی بیگانه به من چشم دوخت، در انتهای بازار نزدیک معبدی متروک چشمانم با حیرتی تمام به پدرم خیره ماند، او دیواری را تعمیر میکرد، دو کودک در اطرافش به بازی مشغول بودند، پدرم از کاسهای گلین آبی خورد و بار دیگر به کارش مشغول شد، مرا دید اما نشناخت، و ناگهان از میان معبد متروکی غضنفر مردی که چندین زن در شهرهای مختلف داشت و اخیراْ مُرده است، به همراهی زنی نیمه عریان بیرون آمد، زن انگار که از شراب و خندهای طولانی مست شده بود، غضنفر کوزۀ کوچکی از شراب در دست داشت، هر دو میخندیدند، غضنفر دست او را گرفت و به سوی باغستان آن سوی معبد شتافتند، باد خنک و معطری میوزید و من ناگهان احساس کردم در میدان شلوغی قرار دارم، در کنار میدان بردهها را به صف قرار داده بودند، مردی که شلاقی چرمین به دست داشت و با آن بردگان را ساکت میکرد یونس پدر شهریار بود که روی صندلی داخل کوچه کنار در مینشیند و به اهالی خیره نگاه میکند. بازوان پرقدرت یونس در حرکت بود، چشمان عقابی و سینۀ فراخ و عریانش به جاذبۀ او میافزود، شمارش بردگان پایان یافته بود و من ناگهان بار دیگر متعجب ماندم زیرا دو زن برده ای که جزء نفرات آخر بودند و با چهرهای سوخته و اندامی لاغر زیر آفتاب همچنان انتظارمی کشیدند، همان دو زن کولی در همسایگی ما بودند که سپیدهدم قبل از بیدار شدن اهالی محل در حالی که بچهها را به کمر خود میبندند برای تکدی به دیگر محلهها میروند، در این احوال صدای غرش رعدی برخاست، ابرها از هم میشکافتند اما فروش بردگان همچنان ادامه داشت. در گذرگاهی نزدیک میدان فرهاد یکی از مردان محلۀ ما برگهای چرمین را به دیوار میآویخت، جلو رفتم و بدون آن که مرا بشناسد، نگاهی خشمآلود به من افکند و بعد سوار بر ارابه از آن جا دور شد. روی برگۀ چرمین نوشته شده بود:
افرادی که به خدایان ما اهانت میکنند باید شناسایی و مجازات شوند، متحد شویم و آن ها را نابود کنیم!
ناگهان صدای عجیبی در شهر پیچید، زن و مرد و کوچک و بزرگ هراسان و وحشتزده به اطراف نگریستند و هر یک به سویی شتافتند، صدا از دل آسمان تندرآسا بر سر شهر فرود میآمد، من شتابان از کوچهها میگذشتم، هوا تیره و تار شده بود. بوی یاسمن، بوی نان تازه و سبزی و بوی گوشت پخته در فضای کوچهها پیچیده بود، باد ملایم و گرمی در گردش بود، اجاق ها روشن و زمزمۀ اهل خانهها شنیده میشد، مثل این بود که راه آشنایی را در پیش گرفته بودم، نه احساس غربت میکردم، نه احساس دلتنگی، گویی سالهاست در این محلهها رفتوآمد داشته ام، ناگهان صدای آشنایی به گوشم خورد، زنی مرا صدا میزد:
- هارون... هارون کجایی؟
فانوسها و چراغهای محقر روشن شده بودند، و من به دنبال صدای آن زن داخل خانهای شدم، مقابل پنجره ها پلههای سنگی بزرگی قرار داشت. پایین پلهها و بر لبۀ آن نیز چند ردیف گلدان کوچک و بزرگ قرار داده بودند، از میان ایوان مردی که مرا پسر خود میدانست چنین گفت:
- هارون کجا هستی، دیروقته، چه میکنی؟
و زن از میان پنجرۀ محقر خانه گفت:
- طوفان در پیشه، نزد پدرت بمان، ما را گرفتار مکن، آنها در کمین ما هستند، پدرت را تهدید کردهاند.
پرسیدم:
- مگر چه شده پدرجان!؟
و پدرم در پاسخ گفت:
- دکانم را بستهاند، میگویند شما دشمن خدایان ما هستید، ماندن ما دیگر به صلاح نیست میرویم به شمال به شهر سوریا، آن جا امن است، از فردا ماموران به دستور «منشان» کارشان را شروع میکنند، به هرکس مظنون شوند دستگیرش خواهند کرد، ما را شناختهاند، باید شبانه خارج شویم، «مِنشان» جز اطاعت از فرعون فرمانی صادر نمیکند.
ناگهان هوای نیمه تاریک به سرخی گرایید، غرش رعد آسمان را لرزاند، مادرم خود را به حیاط افکند پدرم به ستون ایوان تکیه داد، سنگفرش زیر پایم حرارت داشت، به ایوان رفتم و گفتم:
- پدر زمین گرم شده...
اما پدرم حرفی نزد و مادرم چشم به آسمان دوخته بود، بعد آن دو به سرعت داخل اتاقی شدند، روشنایی ملایمی از میان پنجره بیرون زد، مردم هیاهو به راه انداخته بودند، غبار قیرگون روی شهر افتاده بود، من همان جا پای ایوان دراز کشیدم و دیگر به یاد نداشتم که درشکهچی بیرون دروازۀ شهر در انتظار من است، چشم بر آسمان غمانگیز و در اندیشۀ فرمان «منشان» گماشته و سرسپردۀ فرعون مصر فرو رفتم، در همین هنگام ناگهان بدنم داغ شد و بعد احساس کردم بر سطح سنگفرش ایوان آب داغی روان شده است...
یکدفعه چشم گشودم و سقف بلند و سفید حمام با آن روزنۀ مدورش رابالای سرم دیدم، مثل برق از زمین کنده شدم و به سرعت آب داغ را بستم و به ستونی تکیه دادم، سوزشی خفیف بر پوست بدنم احساس کردم، بخاری محو و خفهکننده در فضای حمام گردش میکرد، هوای دم کرده و داغ سینهام را پر کرده بود، سایه روشن تندی بر دیوارهای آن جا نقش بسته بود، سرم از اثر این رویای عجیب به دوران افتاده بود، وقتی تنم را آب میکشیدم، به یاد آن مرد درشکه چی افتادم که بیرون آن شهر باستانی انتظار مرا می کشید. و کم کم زیر دوش آب فکر و خیال این رویای طلسم کننده مرا در خود غرق نمود!
نظرات