مرتضی سلطانی

دیروز حوالی خنکای بعدازظهر بود که بعد از مدتی دو رفیق باز بهم رسیدند: منظورم پیرمرد است و رفیق قدیمی اش آقا مجتبی که مثل‌ پیرمرد معلم بازنشسته هم هست. این آقا مجتبای ما به قول خودش چلاق است: در واقع پایش می لنگد؛ این لنگی هم وادارش کرده یکجوری راه برود که یحتمل از دور شبیه یکجور رقص اسکلتی بنظر میرسد: و البته این آقا مجتبای ما آنقدر شوخ طبع و خوش مشرب هم هست که حتی همین قضیه رقص اسکلتی را هم بتوانی بهش بگویی. سر همین خلق و خویش هم هست که زود می تواند تمام مقدمات و دست اندازهای معاشرت را خلاصه کند و به آدم حس راحتی، صمیمیت و آشنا بودن بدهد.

من روی زمین جلوی پای پیمرد نشسته بودم و پاهایش را روغن میزدم و ماساژ میدادم که آقا مجتبی آمد کنار رفیقش روی لبه ی تخت نشست و دستی روی شانه رفیقش زد و گفت:«رفیق قدیمی خوب خدایی داری ولله: ماساژ و امکاناتو.... رفیق فابریکی خودم، دیدی فسیل شدیم. آقا کی بریم حکم بزنیم؟ یادته تو باغِ کَل ابرام چقدر حکم میزدیم؟ (بعد رو به من گفت) آقا مُرتَضا، حالا جدی حکم باز قهاری ام بودا، اینطوریشو نیگا نکن.»

بعد وقتی دید رفیقش مثل آدمهای مات و بی حواس فقط به جلو نگاه میکند، لابد دوباره یادش آمد که رفیقش حرف هم نمی تواند بزند، این بود که آهی از سر غصه کشید و  رو به من گفت:«یعنی ریدم تو پیر شدن. آقا مرتضا حالا حرف خوبی ام نیست ولی آدم وَرمِ مغز و پیزی هندی بگیره شرف داره به پیر شدن».

از حرفش خنده ام گرفت: او هم همین را می خواست، اینکه با قدری طنز تلخی این حرفها را کم کند.

رفتش روی زمین نشست و پای علیلش را دراز کرد انگار که بخواهد پیشدستی کند تا سوالی که میدانست می پرسم را جواب داده باشد درآمد که:« یه چایی بخورم یه سیگار بگیرونم واسه ت حکایت این پا رو میگم.»

سه نخ بهمن کوچک گیراند ‌و یکی داد به من و یکی به رفیقش (پیرمرد عاشق سیگار کشیدن است و چون همسرش معمولا از اینکار منعش میکند معدود فرصت سیگار کشیدن او را مثل کودکی مشتاق شاد و ذوق زده میکند).

خلاصه آقا مجتبی گفت که: «این پا که می بینی تو جنگ اینطوری شد آقا مُرتَضا. عملیات کربلای ۹ تو قصر شیرین. بلدی که کجاست؟»

گفتمش:«آره کرمانشاه.»

او هم ادامه داد: «آفرین. کرمانشاه. از شانس ما اون سال ۶۶، یه برفِ سفتی هم اومده بود، سرما سنگو می ترکوند: اول بهار و عیدم بودا ولی برفا هنوز ماسیده بود به زمین؛ بی مزه هوا سرد بود: ما هم همش تو کوه و کُتَل بودیم، دیگه بدتر: تو ارتفاعات «بابا جان» آقا دردسرت ندم تو یه خمپاره شصت زدن، شاید پنج متر جلوتر از ما. معلوم نیست کی گِرای غلط داده بود فلان جا عراقیا موضع ندارن. آقا خمپاره که پکید من یه دفعه دیدم تو هوام. همونجا اشهدمو خوندم. بعد من فقط فهمیدم پام خیس از خون شده، یعنی گفتم پامو کَنده رفته. بعد تو بهداری و اینا بود فهمیدم که ترکش خوردم و پام یه طوری شده، یعنی فکر کن اصلا میترسیدم پامو نیگا کنم. سی و پنج تا ترکش توش رفته بود و یه طوری پکیده بود که مثل که کوسه گاز زده باشه ها: پاشیده بود گوشت و رگ و ریشه و اینا رو ریش ریش کرده بود. ولی آقا مرتضا به جان مونا یه دونه بچه م من اینقدی که واسه فکر و خیال از جنگ ستمه خوردم از این پام نخوردم.» آهی کشید و سیگاری دیگر گیراند.»

گفت: «هنوز جلو‌ چشامه: چند جریب گندم زار بود؛ درختا به چه قشنگی، همش داشت میسوخت: موشک زده بودند. جنگ اینه. حالا اصل ماجرا بعد «کربلای ۹» بود:  یه بار عراقیا یه پاتکی زدن ما خوابوندیمش، اینا رو روندیم به مواضع قبلی شون، ما هم همینجوری داشتیم شناسایی و بررسی میکردیم - با دوربین دو چشمی - یه باره چشمم خورد به یه عراقی، یعنی از کمر به بالاش پیدا بود: این بابا معلوم نیست چرا وسط اون بَکُ و بیابون، تنها، وایساده بود‌: اصلش این بود که داشت می شاشید، همچین تنگش گذاشته بوده که همونجا وایساده بود به شاشیدن، حالا اگرم هم سنگری کنار دستش بود الله اعلم. آقا دردسرت ندم: از دیدن این بابا تا زدنش با قناصه، ده ثانیه طول کشید، اصلا تو بگو یه دیقه. همین یه دیقه سی و شیش سال ول کنم نبود: یعنی رفت تو این مخ ما در هم نیمد . هیچوقت یادم نمیره: اینقدی که ما از این فکر و خیالا و افسردگی سَتمه خوردیم از پامون نخوردیم! هی فکر و خیال و سوال و اینا تو سرم چرخ می خورد‌‌».

پرسیدم: «یعنی چطوری؟ درباره همین عراقیه که میشاشید؟»،

پاسخش این بود: «حالا شایدم نه فقط این یکی، بلکه لابد کل جنگ: یعنی اون چیزایی که از این جونور دوپا آدمیزاد دیده بودیم. ولی این یه فقره ول کن معامله نبود؛ حالا من قبلشم خب چرا عراقی زده بودم: بالاخره دفاع میکردیم، اینم نمیکشتم اون ما رو میکشت. ولی خب فکر و خیالش تمومی نداشت:یه طور شد که من چند وقت اصلا از زندگی و استغفرالله از خدا و پیغمبر هم سیر شدم. یه دفعه می بینی نصفه شب، صبح سر کلاس صحنه ش می اومد تو ذهنم و یکی شروع میکرد حرف زدن و پرس و سوال. مثلا آقا مُرتَضا تو فکر کن این بابا ده دیقه دیرتر می شاشید، تو بگو خیلی ام شاش تنگش گذاشته بود اصلا می شاشید تو خودش؛ بهتر از مردنه که! ولی به جان دخترم که میخام دنیاش نباشه، اگر می فهمیدم زن ‌و بچه این بابا کیه، تا اونجا که وُسعم میرسید یه کمکی بهشون میکردن.... اینم بگمت: فقط من و اون بابا میدونیم جونشو سر پیشاب خالی باخت. اشتباه نشه اینجا اون بابا سر شاش خار و خفیف نشده، اصلِ تقصیرش با جنگه و اونا که جنگُ راه می ندازن و باش کیف می کنن و خودشونم یه روز نمیان وسط قائله و تو میدون. جنگ آدمیزادُ خار و بی ارج میکنه: تو ببین آدم به یه جایی میرسه که از بین هزارتا کار که میتونه بکنه فقط کشتن هم نوعشو انتخاب میکنه.»

ضمن تایید حرفش اضافه کردم: «گفتی پیشاب،روانشاد بابام مثلا هر وقت یکی گندی میزد و یا از کاری پس برنمی اومد می گفت: تو هم که پیشاب خالی هم اوردی! حالا نَقلِ این باباست»

با لحنی شوخ و طعنه آمیز گفت:«نقل این بابا یا نقل من؟»

سریعا حرفش را رد کردم. او برخاست؛ با سیمایی مچاله شده از درد پای علیلش را صاف و آرام تا کرد؛ صدای قرچ قروچ غضروف پایش را میشد شنید، بعد با صدایی که درد آنرا خش انداخته بود در آمد که «وای ننه، پام چوق(چوب) شد. وای خدا».

من هم فورا پیشنهاد دادم:«بشین آقا مجتبا پاچه شلوارتم بزن بالا تا یه ژل خارجی عالی واسه دردای موضعی هست بزنم به پات، آبه رو آتیش. اینو دخترش از آمریکا واسش فرستاده»

اما گفت نمی خواهد و شب باید پماد بزند و داروهایش را بخورد، و در این حین دوباره نشسته بود و گفت که دیگر موعد رفتنش است. و بعد یکباره انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:« هاااان، اینم بگم و برم- حالا سرتم درد اوردم - ولی جزو ۲۹ حروف، یه چیزم بگمت: چی چی بود اسمش... فابیو.. فا..»

گفتمش: «فابیو کاپلو؟»

خندید و پاسخ منفی داد.

من هم ادامه دادم: «فابیان بارتز؟ فابیو کاناوارو؟»

خندید و گفت: «نه. دخترم یادم داده بودا،... آهان: فوبیا. سر همین قائله که گفتمت من یه فابیا... فوبیا هم گرفتم تا چند سال»

گفتم: «فوبیا دست به آب ‌و شاشیدن؟»

گفت: «د همین آدم فکر میکنه باید فوبیا گلاب به روت شاشیدن باشه، ولی از من یه چیز دیگه بود: من فوبیام،  هر وقت تنها یه جا وایساده بودم یا میرفتم، این بود که میترسیدم یه باره یکی ناغافل منو بزنه و بکشه!»