دشمن اگر اژدهاست، پیش سنانش/ گردد چون موم پیش آتش سوزان
ور به نبرد آیدش ستاره ی بهرام/ توشه ی شمشیر او شود به گروگان: رودکی
*
به خویش بپرورد برسان شیر/ بدان تا کند پادشا را دلیر
سخن هر چه گویدش فرمان کند/به فرمان او دل گروگان کند...: فردوسی
*
بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت/ سرمست همی‌گشت به بازار مرا یافت
پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید/ بگریختم از خانه خمار مرا یافت
ای مژده که آن غمزه غماز مرا جست/ وی بخت که آن طره طرار مرا یافت
دستار ربود از سر مستان به گروگان/ دستار برو گوشه دستار مرا یافت...: مولوی
*
بیا ای ساقی مستان ، خدا را/ که مشتاقند سر مستان ، خدا را
اگر خرقه نمی گیری گروگان/ بده جامی به درویشان، خدا را: شاه نعمت‌الله ولی
*
ز ابلهی گفته‌ای شعر نگوید بهار/ وین سخنان را بدو فلان و بهمان برد
به که ز بهر سخن برنگشاید زبان/ گر نتواند که مرد سخن به پایان برد
من ز دگر شاعران شعرگروگان برم
اگر ز سرگین‌، عبیربوی گروگان برد...: ملک الشعرای بهار
*
شبی رسید که در آرزوی صبح امید/ هزار عمر دگر باید انتظار کشید
در آستان سحر ایستاده بود گمان/ سیاه کرد مرا آسمان بی خورشید
هزار سال ز من دور شدستاره ی صبح/ ببین کزین شب ظلمت جهان چه خواهد دید
دریغ جان فرورفتگان این دریا/ که رفت در سر سودای صید مروارید
نبود در صدفی آن گوهر که می جستیم/ صفای اشک تو باد ای خراب گنج امید
ندانم آن که دل و دین ما به سودا داد/ بهای آن چه گرفت و به جای آن چه خرید
سیاه دستی آن ساقی منافق بین/ که زهر ریخت به جام کسان به جای نبید...
چه نقش باختی ای روزگار رنگ آمیز/ که این سپید سیه گشت و آن سیاه سپید
کجاست آن که دگر ره صلای عشق زند/ که جان ماست گروگان آن نوا و نوید
بیا که طبع جهان ناگزیر این عشق است/ به جادویی نتوان کشت آتش جاوید
روان سایه که ایینه دار خورشید است
ببین که از شب عمرش سپیده ای ندمید : هوشنگ ابتهاج
*
گُلِ کوکب با دو گلبرگِ آخرش در باد/ دلش می خواست پروانه به دنیا می آمد
گُلِ کوکب نمی دانست زمین برای بازگشتِ روشنایی
چند هزار ستاره در ظلمات گروگان گرفته است.
گُلِ کوکب نمی دانست باد پاییزی/ به دلیلِ علاقه به عنکبوت است که می وزد
نه خوابِ پروانه... : سید علی صالحی
*
او، گروگان نقابی شده بود/ که خود از چهره ی خود ساخته بود
اشک از چشم نقابش می ریخت
نقش لبخندی بر کنج لبانش، اما خالکوبی شده بود.
صبح یک روز بهاری، که در آن/ چشم خاکستری پنجره اش آبی شد
مکث کوتاهی در آینه کرد/ کیست؟ این چهره ی کیست؟ عسگر آهنین
*
به او بگو : نمی توانم ، به او بگو : اسبم مرده
و ایستگاه قطار ولایتمان را شورش نومیدی در اختیار گرفته
که دست ها و آهن ها را به گروگان دارد و در برابر
اصل درخت انجیر اجدادی اش را می خواهد
که آن چنان که خودش می گوید کلید سبز بهشت اش بوده...
به او بگو: اصلا نمی تواند/ بندی که او را به این جا طویله کرده
از جنس ریسمان و حلقه ی زنجیر نیست
از نوع ریشه های سرد آتش فشان های اعماق است که او را
شاید به ریشه های سرد آتشفشان دیگر گره زده اند
و او اگر بخواهد هم باید تمام جهنم ها را بردارد با خود و راه بیفتد
اصلا بگو: دروغ می گوید این شیاد واین ها بهانه است
بگو که از کجا معلوم که آن شورشی نومید و آن پرنده های تاریک
و آن جهنم سرد خود او نیستند؟ به او بگو : منوچهر آتشی
*
ما گروگان قضاوت هاییم
این که مردم چه ها می گویند، نقش اول را دارد
پس از آن جایی در خلوت خود
شعله ی شورش و آزادگی ما بر پاست!
رقص این شعله، ولی در پس پرده نهان می ماند
یا فقط در کلماتی که در باد هوا می رقصند.
تا به کی آتش ما باید پنهان باشد، زیر خاکستر ادوار کهن؟
تا به کی باید با صورتک ساخته ی آن دگران ظاهر شد؟
راست این است که ما شکلکی بودیم، همرنگ عوام
با نقابی، که از بدو تولد با آن همراهیم
بگذارید بگویم، که این بردگی اخلاقی
شرمساری دارد، افتخار، اما، نه : عسگر آهنین
*
ای گروگان شده در عهد عتیق/ مانده و رانده از اینجا ، زانجا
سینه پر کن ز نفس های عمیق/ گام بر نه ، به فضایی والا
بگسل از مهلکه ی مکر و ریا/ بشو آزاده ،  بسا پاک و رها
حالیا، سال_ نو_ خورشیدی/ جشن آزادی_ خود، ساز به پا
دکتر منوچهر سعادت نوری
همچنین نگاه کنید به گروگان ها و سروده ها / انگلیسی و فارسی:
https://iranian.com/main/blog/m-saadat-noury/poems-hostages.html
مجموعه‌ ی گٔل غنچه‌های پندار
http://saadatnoury.blogspot.ca/2017/03/blog-post_19.html