آرمان امیری

چه می‌شد، اگر خدایِ فلسفه همچنان خدایی‌تر از خدای ابراهیم می‌بود، خدایی که هیچ همتایی را کنار خود تاب نیاورد، فرزندش عیسی همه آنهایی، که او را دوست نداشتند، به جهنم فرستاد تا آنجا سوزانده شوند؟ چه با خود دارد آن خدایی، که خدایگانی را نمی‌پذیرد و از شهامتِ باشکوهِ دوستیِ ناب با همتایان و گوناگونیِ پایان‌ناپذیرشان هیچ در خود ندارد؟ (هیدگر، جلد ۹۷، ص. ۴۰۹) خدایی، که همچون خدای یگانه هیچ خدایی را در کنار خود تاب نمی‌آورد، بیرون از خدایگانی است؛ خدا نیست، بلکه تنها یک اهریمن است؛ الگوی همه دیکتاتورهایِ انسان‌نما. (هیدگر، جلد ۹۹، ص. ۱۱۷).

در روزگار مأمون عباسی، گویا بنابر یک فضای باز سیاسی و فکری که شکل گرفته بود، فرصتی پیدا شد تا برخی غیرمسلمان‌ها نیز باورهای خود دفاع کنند. کتاب «شکند گمانیک ویجار» (گزارش گمان‌شکن) را «مردان‌فرخ» در همان دوره نوشت. کتابی در دفاع از باورهای زرتشتی و در نقد ادیان دیگر، به‌ویژه ادیان ابراهیمی. ما امروز دست‌کم ترجمه‌ی صادق هدایت از بخش‌های باقی مانده‌ی این کتاب را در اختیار داریم؛ جایی که نویسنده علیه توجیه عقلانی باور به «تک‌خدایی» استدلال می‌کند. همین یک روایت ساده، نشان می‌دهد که دست‌کم بخشی از زرتشتیان ایران، حتی تا چند قرن پس از سقوط ساسانیان، «تک‌خداباور» نبوده‌اند و احتمالا بعدها و تحت فشارهای حاکمیت اسلام‌گرایان، ناچار شدند با تغییراتی، دین خود را با گفتمان غالب سازگارتر کنند.

در سال‌های اخیر اما، پژوهشگرانی همچون «ژاله آموزگار»، تلاش کرده‌اند نخست ایرانیان باستان را ای بسا تا زمان کوروش «تک‌خداباور» قلمداد کنند، و سپس این «تک‌خداباوری» را مایه‌ی افتخار و مباهات بدانند.

به گمان من، اگر روایت چنین پژوهشگرانی صرفا در بخش نخست خلاصه می‌شد، می‌توانستیم آن را یک اختلاف نظر پژوهشی، یا در نهایت یک «خطای تاریخ‌پژوهی» قلمداد کنیم، اما وقتی امثال خانم آموزگار چنین نتیجه‌ای را مایه‌ی مباهات ایرانیان معرفی می‌کنند، مشخص می‌شود ما با یک عارضه‌ی پژوهشی مواجه هستیم: جایی که پژوهشگر، ابتدا تصورات ذهن دین‌زده (یا به تعبیر دقیق‌تر: اسلام‌زده‌)ی خودش را معیار «ارزش‌گذاری» قرار می‌دهد، و سپس این معیار ارزش‌گذاری را به زور به پژوهش‌های تاریخی تحمیل می‌کند. چنین رویکردی شاید از جانب برخی عوام متعصب قابل فهم باشد، تکرار آن از جانب ارشدترین پژوهشگران دانشگاهی را باید یک بحران قلمداد کرد که احتمالا محصول سیطره‌ی حاکمیت ایدئولوژیک بر استقلال نهاد دانشگاه است.

اما اتفاق عجیبی که به تازگی به آن برخورد کردم، نسخه‌ای در ظاهر وارونه، اما در عمل کاملا مشابه همین روال «غیرعلمی» است که جناب دکتر محدثی گیلوایی، به‌ظاهر در مخالفت با روایت امثال خانم آموزگار، اما در عمل با تکرار تمامی آن عوارض علمی ارائه کرده‌اند.

دکتر محدثی، در مجموعه یادداشت‌هایی تلاش کرده‌اند که نشان دهند ایرانیان باستان «تک‌خدا باور» نبوده‌اند؛ که تا اینجای کار، به‌احتمال قریب به یقین، روایت‌شان بسیار درست‌تر و دقیق‌تر از امثال خانم آموزگار است.

وضعیت زمانی عجیب می‌شود، که جناب محدثی چنین نتایجی را دست‌مایه‌ای برای پروژه‌ی «اسطوره‌‌شکنی» از تاریخ باستانی ایران قلمداد می‌کنند! چرا؟ چون ایشان هم تاکید دارند که تک‌خداپرستی را نمونه‌ای مترقی‌تر و رشدیافته‌تر از چندخداباوری می‌دانند! یعنی نه‌تنها در نطفه‌ی اندیشه‌ی دینی‌شان با خانم آموزگار هم‌نظر هستند، بلکه در این عارضه که با متر و معیار ارزش‌گذاری‌های دینی خود حق قضاوت در مورد تاریخ دارند نیز مشترکند؛ تنها تمایزشان اینکه یکی به زور می‌خواهد تاریخ ایران را بنابر فهم دینی خودش تغییر دهد و دیگری می‌خواهد با فهم دینی خودش به تاریخ یک ملت نمره‌ی مردودی بدهد!

اینکه چرا «تک‌خداباوری» اساسا توجیه منطقی و عقلانی ندارد تا چه رسد به اینکه بخواهد نسبت به چندخداباوری «پیشرفته‌تر» محسوب شود، موضوع این نوشته‌ نیست؛ چون از حیطه‌ی نگاه جامعه‌شناسی خارج می‌شود. پژوهش جامعه‌شناسی را باید از مساله‌ای آغاز کرد که معطوف به زیست اجتماعی روز باشد. در نمونه‌ی حاضر، می‌توان پرسید چندخداباوری، یا تک‌خداباوری، چه اثرات و پیامدهای اجتماعی و تاریخی با خود به همراه داشته‌اند؟

در این مورد، اتفاقا دکتر محدثی، به خوبی توانسته‌اند بین چند خداباوری در اندیشه و رواداری و کثرت‌گرایی در حوزه‌ی سیاست و جامعه رابطه برقرار کنند که من کاملا با ایشان موافق هستم و چنین روایتی با نظر هایدگر در ابتدای این یادداشت نیز هم‌خوانی کامل دارد.

محض تکمیل بحث، به نظرم اشاره‌ی جالب زنده‌یاد مشیرالدوله پیرنیا نیز خالی از لطف نیست. ایشان در بخشی از مقدمه‌ی «تاریخ ایران باستان» یادآوری می‌کند که هرچند تمدن‌های پیشااسلامی موجود در منطقه با هم جنگ‌های خونینی می‌کردند، اما هیچ‌یک از این نبردها به نابودی هیچ تمدنی نینجامید؛ نه ایرانیان تمدن یونان را از بین بردند و نه یونانیان تمدن ایران را؛ هیچ کدام تمدن مصر را نابود نکردند و تمدن‌های میانی در منطقه‌ای که امروز سوریه و عراق و اردن هستند نیز هرگز نابود نشدند، نه خدایان‌شان، نه باورهایشان، نه حتی زبان‌هایشان. اما ظهور اسلام، تمامی آن تمدن‌ها را به کل ریشه‌کن و نابود کرد؛ به نحوی که امروز ملل و سرزمین‌هایی که زمانی چندین و چند تمدن مختلف را تشکیل می‌دادند همگی خود را «عرب/مسلمان» می‌خوانند. اینکه چطور ایرانیان توانستند خود را از این توفان سرکوب‌گر حفظ کنند و دست‌وپاشکسته یک مرزبندی هویتی با جهان عرب را حفظ کنند موضوع مفصلی است.

اما در ادامه‌ی بحث قبلی، می‌توان یادآوری کرد که اگر در طول تاریخ «ایران اسلامی»، فقط یک دوره را بتوانیم نام ببریم که بار دیگر اندکی رواداری مذهبی و تکثرگرایی فرهنگی در کشور ما میسر شد، باید به عهد ایلخانان مغول اشاره کنیم. زمانه‌ای که یورش مغول‌ها توانست فلات ایران را از زیر سلطه‌ی خلفای اسلامی و «تک‌خداباور» رها کند، و دقیقا به دلیل چندخداباوری ایلخانان «شمن‌ مذهب»، روزنه‌ای برای تنفس فرهنگی و دینی ایجاد شد. به همین دلیل بود که حد فاصل قرن‌های ۶ تا ۸ هجری قمری، به عصر طلایی فرهنگ ایران بدل شد. جالب اینکه این عصر طلایی فرهنگی، در روایت امثال «سیدجواد طباطبایی» عامدانه نادیده گرفته شده و حتی با چوب تحقیر «زوال و انحطاط» تکفیر می‌شود؛ چرا که خوانش اقتدارگرای او از تاریخ، با رواداری این اعصار سازگاری ندارد و پذیرش این تکثرگرایی مذهبی/فرهنگی با هدف‌گذاری نهایی پروژه‌اش که بازگشت به فقه اسلامی/شیعی است در تضاد قرار می‌گیرد.

اما مساله‌ی اصلی این نوشته، نفس رویکردی است که دکتر محدثی با عنوان «اسطوره‌شکنی» در پیش گرفته‌اند. پرسش من از ایشان این است که به عنوان یک «جامعه‌شناس»، چه اصالتی برای اسطوره‌شکنی قائل هستند؟ و آیا در این تلاش خود، به کارکردهای اسطوره‌ها هم توجهی دارند یا خیر؟ البته ایشان جسته و گریخته پاسخ‌هایی در این مورد داده‌اند و این اسطوره‌شکنی را گام نخست برای امکان اندیشه‌ی انتقادی قلمداد کرده‌اند که نکته‌ی مثبتی است؛ اما کارکرد جامعه‌شناختی‌اش هنوز برای من گنگ است. دست‌کم در حوزه‌ی جامعه‌شناسی، نقد اسطوره‌ها (درست مثل نقد سنت) نیازمند دلایل و توجیهات کارکردگرایانه‌تری است. من می‌توانم تصور کنم که اگر اسطوره‌ای وجود داشته باشد که سبب ترویج یا تثبیت افکار متصلب، ناروادار، ضدمدرن و ای بسا خشونت‌گرا باشد، نقد آن نه تنها مفید که ای بسا واجب است،

اما اگر فرض کنیم یک ملتی، نه از یک شخصیت تاریخی (مثل کوروش)، ولو از یک چوب خشک(!)، نماد و اسطوره‌ای برای «رواداری و تکثرگرایی» درست کنند، آیا وظیفه‌ی عقلی و اخلاقی یک جامعه‌شناس تشویق و تلاش برای نهادینه کردن چنین باوری است یا برعکس، تیشه زدن به ریشه‌ی آن؟ آیا این رویکرد دوم، در تضاد کامل با اندیشه‌ی نقاد کارکردگرا، و تداوم همان ذهنیت دین‌خویانه‌ی «حقیقت‌باور» نیست؟ به شخصه، به «روایتمندی» تاریخ (و حتی باقی عرصه‌های علمی) باور دارم. از نگاه من، آنچه ما به‌عنوان روایت تاریخی ارائه می‌دهیم، بسیار بیشتر از آنکه محصول یک «واقعیت‌انگاری مجرد» از تاریخ باشد، محصول نوع خوانش و نگرش ما به تاریخ است.

از نگاه من، هیچ افتخاری نیست که ۳۰۰۰ سال پیش، یک تمدنی چندخداباور بوده یا تک‌خداباور، اما به نظرم بسیار مهم است که همین امروز هر شخص، یا جریان فکری، یا هر ملتی خودش را چگونه تصور و معرفی کند. اینکه ملتی تلاش کند برای خودش یک روح تاریخی به شکل «ملتی فرهنگی و اهل تکثر و رواداری» قائل شود، بدون شک مایه‌ی مباهات است و باید از آن تقدیر کرد؛ به‌ویژه اگر پژوهشگری رویای ارائه‌ی الگویی برای یک نظام دموکراتیک تکثرگرا را در سر می‌پروراند، اتفاقا باید از همان تجربیات تاریخی درس بگیرد و حتی اگر نمی‌خواهد مروج عقیدتی چندخداباوری در میان شهروندان باشد،‌ دست‌کم از ضرورت چندخداباوری در

ساحت دولت دفاع کند که عملا ترجمان دیگری از همان ضرورت سکولاریسم است. بدین ترتیب است که من گمان می‌کنم، اگر امروز بخواهیم بر اسطوره‌های مقدسی انگشت بگذاریم که آبشخور ذهنیت‌های متصلب ناروادار یا دولت‌های اقتدارگرای سرکوبگر هستند، قطعا با هیچ عقل سلیمی نمی‌توانیم از کوروشی نام ببریم که خودمان معترف هستیم هواداران‌ش او را به دلیل «رواداری‌اش» ستایش

می‌کنند (ولو آنکه صحت نداشته باشد). اسطوره‌های مقدس اقتدارگرایی را باید در چهره‌هایی جست که نه تنها بخش بزرگی از حیات خود را صرف جنگ و کشتار و غارت کرده‌اند، بلکه در طول نزدیک به ۱۴قرن گذشته، سرچشمه و بهانه‌ی اکثر قریب به اتفاق جریانات بنیادگرا، سرکوب‌گری‌های مذهبی، اقتداگرایی‌های حکومتی و البته در نمونه‌های اخیر، وحشی‌ترین شیوه‌های تروریسم و بنیادگرایی بوده‌اند و هنوز هم که هنوزه، نه در گستره‌ی ایران، بلکه در هیچ کجای جهان، کسی حتی جرات ندارد یک کاریکاتور ازشان بکشد، چه برسد به نقادی!