عکس‌العمل عظیم ...


عظیم گرچه آدم ساده و از لحاظ معلومات اجتماعی معمولی بود. با این همه همین سادگی، روبازی و صداقت و صمیّمیتش اثر بسیار خوبی روی دوستان ایرانی و مخصوصاً امریکائی او می‌گذاشت. همه دوستش داشتند و به او بخاطر صفات خوب و رفتار صادقانه‌اش احترام می‌گذاشتند.عظیم گرچه عاشق رعنا بود ولی به او در باطن حسادت هم می‌کرد. با هر که رعنا دوست می‌شد، عظیم سعی می‌کرد در دوستی روی دست رعنا بلند شود و با آن اشخاص روابط دوستانۀ ‌تری برقرار کند. عظیم عاشق طبیعت بود و از هر فرصتی که بدست می‌آورد برای رفتن به کوه و کمر و شب را در طبیعت گذراندن استفاده می‌کرد. در حالی که رعنا نه تنها به کوه و کمر بلکه با عظیم به بهشت خدا هم نمی‌خواست برود. عظیم عاشق آبگوشت بود در حالی که رعنا و مادرش آبگوشت را غذائی فقیرانه و دهاتی می‌دانستند و از پختن آن برای عظیم سر باز می‌زدند. عظیم هروقت می‌خواست چنین غذاهائی بخورد یا باید به خانه ی خاله ی رعنا که در باطن با خواهر و خواهرزاده میانۀ خوبی نداشت، برود و یا بمنزل یکی از دوستان که مایل بودند برای عظیم غذای مورد علاقه‌اش را درست کنند. دوستان امریکائی عظیم هم بخاطر دوستی با او از هیچ محبّتی‌ درحق رعناکوتاهی نمی‌کردند ورعنا این همه رابه حساب خودمی‌گذاشت.

عظیم گرچه درآمد خوبی داشت و شغلی امن و مطمئن ولی با این همه از پول خرج کردن واهمه داشت و بیشتر در فکر پس‌انداز بود تا خوب خرج کردن و رعنا می‌گفت که مخارج و هزینۀ خورد و خوراک و مهمانی‌ها همه بعهدۀ رعنا بوده است. عظیم می‌گفت که من به فکر آیندۀ رعنا و سلیم و خودم هستم. به روزهائی فکر می‌کنم که یا من یا رعنا روی صندلی چرخدار هستیم و باید آنقدر پس‌انداز داشته باشیم که بتوانیم دوران پیری را به راحتی سپری کنیم. این ترس از فقر و نداری در آینده شاید از سابقۀ زندگی کارگری عظیم ناشی می‌شد. بهرحال مسألۀ پول دوستی وخساست عظیم همیشه برای رعنا مسألۀ بزرگی بود و هر وقت که صحبت می‌شد رعنا می‌گفت که پول را برای الان می‌خواهد چون نمی‌داند که چند سال عمر خواهد کرد و آیا آنقدر می‌ماند که بتواند از پس‌اندازها استفاده کند. رعنا این شعر را هم بعد از آن می خواند. " بقول معروف امشبی را که در آنیم باید غنیمت شمریم/شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر چون دنیا پَسِ مرگ ما چه دریا چه سراب." ولی اینها بهیچ‌وجه به گوش عظیم فرو نمی‌رفت که نمی‌رفت.

عظیم با همۀ این اختلافات و تفاوت‌هائی که از هر نظر بین او و رعنا وجود داشت، با تمام وجود عاشق رعنا بود و با رعنا نه کس دیگری را می‌دید و یا به زن دیگری فکر می‌کرد. رعنا جایزۀ بزرگ او در زندگی بود. به رعنا اعتماد کامل داشت و سردی و بی‌اعتنایی رعنا را نسبت بخود یا نمی‌دید و یا خود را بیش از آن مستحّق توجّه و الطاف رعنا نمی‌یافت. تا آنجا که رعنا با او زندگی می‌کرد و گوشۀ چشمی به او داشت برای عظیم کافی بود. ولی بهیچوجه به مخیّله‌اش هم خطور نمی‌کرد که رعنا ممکن است دل در جای دیگری در گرو داشته باشد.

با این خصوصیات اخلاقی بود که وقتی ابتدا مینو با عظیم از رابطه شوهرش معبود با رعنا صحبت کرد و بعد هم رعنا شخصاً از رابطۀ خود با معبود پرده‌برداری کرد، پایه‌های دنیای خوش و سرشار عظیم به ناگهان فرو ریخته ، کن‌فِیکون شد. عظیم همچون حیوان تیرخورده ای شده بود که نمی‌دانست چه کند و به چه نحو خود را کمی آرام نماید. پیش یک‌یک دوستان می‌رفت، جریان را برای آنها با گریه و آه و ناله تعریف می‌کرد و از آنها می‌خواست که با رعنا قطع رابطه کنند. یکی دو بار هم باز خودش به پیش رعنا رفته و از او خواسته بود که فقط یک کلمه به او بگوید که عظیم را دوست دارد و رعنا هیچوقت این کلمه‌‌ از دهانش‌‌ در مورد عظیم‌‌ بیرون‌‌ نیامد که نیامد. .

وقتی عظیم آنچه را که از دهان رعنا مایل بود بشنود، نشنید، به رعنا فشار آورد که باید خانه را ترک کند. خانه‌ای که رعنا به آن علاقۀ فراوان داشت و آن را به سلیقۀ خود به سبک ایرانی تزیین کرده بود. رعنا نمی‌خواست آن خانه را ترک کند ولی در مقابل فشارها و عملیّات خرابکارانۀ عظیم، سرانجام چاره‌ای جز ترک آن خانه ندید. پس از مدتی جستجو، بالاخره آپارتمان دو اتاق خوابه‌ای نزدیک همان منزل پیدا کرد. عظیم در تمام طول زندگی مشترکشان تمام کارهای مربوط به خانه و زندگی را اعّم از تعمیراتِ خانه و ماشین، پرداختن قبض‌ها، خرید و فروش ماشین همه را بر عهده داشت و از این بابت نگذاشته بود که آب به دل رعنا تکان بخورد. برای اسباب‌کشی مانده بود که چه بکند.سرانجام شیدمه و یکی دیگر از دوستان به کمکش رفتند. کامیونی کرایه کردند و به او کمک کردند تا به آپارتمان جدید نقل‌مکان بکند. پدر و مادر رعنا هم که از این موضوع خبردار شدند از ایران آمدند و در آنجا لنگر انداختند و دیگر به ایران برنگشتند. رعنا یکباره تنها شده بود در حالی که مسؤلیت سه نفر دیگر را هم بغیر از خودش، بردوش داشت.

مدّتی طول کشید تا رعنا دوباره بتواند روی پای خود بایستد و زندگی بدون عظیم را با همه سختی‌ها و گرفتاریهایش تحمّل کند. ولی او بیدی نبود که ازین بادها بلرزد. بلکه از نبود عظیم در کنارش خوشحال هم بود و احساس سبکی می‌کرد. در این میان دوستان مشترک هم مانده بودند که چه بکنند و کدام طرف را بگیرند. ولی خیلی زود دوستان جهتشان را مشخّص کردندکه طرف عظیم‌اند یا رعنا؟ این هم نکتۀ چشم‌بازکن دیگری برای رعنا بود زیرا بیشتر دوستانی که رعنا فکر می‌کرد دوست رعنا هستند یا بی‌طرفی پیشه کردند یا جانب عظیم را گرفتند حتّی چندین نفر از خانوادۀ خود رعنا. ولی شیدمه از ابتدا در کنار رعنا ایستاد و تا آخر یار و یاور رعنا باقی ماند در حالی که رابطۀ خود را با عظیم هم قطع نکرد.

عظیم دو سه سالی واقعاً کلافه بود و نمی‌دانست چگونه خود را آرام کند. در ابتدا سعی کرد که جریان بنظر خودش خیانت و خنجر زدن از پشت رعنا را برای همه بازگو کند و ترحّم دیگران را نسبت بخود برانگیزد. پس از مدّتی دریافت که این کار او را آنطور که انتظار می‌رفت آرام نمی‌کند. پس تصمیم گرفت که پیش یک روانشناس برود و مشکلات روحی خود را با او در میان بگذارد. در همین اثنا عظیم دوستان سرشناسی هم پیدا کرده بود که سعی کردند در لباس پوشیدن و سر و وضع آراستن به او کمک کنند. عظیم در دوران زندگی با رعنا هرگز به سر و وضع خود نمی‌رسید و ماشینی داشت که بیست سال ازعمر آن می گذشت و عظیم هیچگاه نه آن را خودش شسته بود نه به ماشین‌شویی برده بود. خودش می‌گفت وقتی پس از سالها یکبار آن ماشین را می‌شوید و با ماشین شسته به خانۀ یکی ار دوستانش می‌رود پسر آن دوست که ماشین عظیم را می‌بیند، داد می‌زند، بابا، بابا، عظیم ماشین نو خریده است. عظیم همیشه می‌گفت این ماشین رخش من است و من اگر مُردم می‌خواهم با این ماشین مرا در خاک بگذارند. بهرحال دوستان در خریدن لباس‌های آبرومند و شیک به او کمک می‌کنند و او را وادار می‌کنند که ماشین نویی هم بخرد. پس از این تغییرات و ترمیمات خبر رسید که عظیم در حال نامزد کردن با خانم دکتری است که از قبل همۀ دوستان او را می‌شناختند و بارها عظیم و رعنا در مهمانی‌ها او را دیده بودند. این خبر برای دوستان و آشنایان غیرمترقبه و تعجب‌آور بود. همه شهر از این واقعه سخن می‌گفتند. سرانجام عروسی نسبتاً مفصّلی گرفتند و دوستان را دعوت کردند ولی شیدمه گرچه قبلاً بسیار مورد علاقه و احترام زن جدید عظیم بود، به عروسی دعوت نشده بود. همه خوشحال بودند که عظیم شاید به خوشی و شادی که در آرزویش بود دست یابد. زن جدید خیلی سریع در همان آغاز بنای ناسازگاری را با تمام آنچه و آنکه به گذشتۀ عظیم مربوط می‌شد آغاز کرد بخصوص با پسر عظیم که چشم نداشت او را ببیند. این خانم چون شوهر دیگری نکرده و بچه‌ای هم از آنِ خود نداشت، همه فکر می‌کردند که پسر شوهرش را براحتی بپذیرد ولی چنین نشد و عظیم را از هرگونه کمکی به آن پسر باز داشت. رعنا چند بار پیش شیدمه درد دل کرده بود که حتّی مخارج تحصیل دانشگاهی سلیم را هم نمی‌پردازد و می‌گوید سلیم به سن قانونی رسیده و دیگر من موظّف به پرداخت شهریه برای او نیستم. چند بار سلیم به رعنا گفته بود خوشا بحال تو که توانستی از عظیم جدا شوی و طلاق بگیری، من بدبخت را بگو که نمی‌توانم از او طلاق بگیریم!

رعنا هم پس از این که آب‌ها از آسیاب افتاد و معبود هم روز بروز بیشتر از زندگی مشترکش با مینو اظهار نارضایتی می‌کرد و از افسردگی شدیدش می‌نالید؛ دیگر مانعی قانونی جلوی پای خود نداشت و می‌توانست با خیال راحت، معبود را برای آمدن به امریکا تشویق کند. اوائل بهانۀ معبود از نیامدن به امریکا این بود که نمی‌تواند کار اصلیش را در امریکا ادامه دهد چون باید که همه چیز را از اوّل شروع می‌کرد یا یک امتحان دو سه روزه می‌گرفت که هر دو برای او پس از سالها تجربه و مریض دیدن و از کارهای دانشجوئی دور بودن، کار آسانی نبود. ولی هرچه بیشتر می‌گذشت و اصرار رعنا و دل‌زدگی خود او از زندگی خصوصی و شخصی و اجتماعی زیادتر می‌شد، موافقت او با آمدن به امریکا هم بیشتر می‌شد. رعنا از ته دل احساس خوشحالی می‌کرد وبا بپا کردن هفت کفش آهنین مطابق داستانهای عامیانۀ قدیمی به دنبال آوردن شاهزادۀ آرزوهایش به امریکا پا در راه نهاد و عزم جزم کرد. برای او دعوتنامه فرستاد، تمام مخارجش را در امریکا متقبّل شد و بقیّۀ ماجراها که همه را با دل و جان انجام می‌داد. امیدوار بود که بزودی معبودش را در امریکا در کنار داشته باشد ... ادامه >>>
 

*‌ فصل اول
*‌ فصل دوم
*‌ فصل سوم
*‌ فصل چهارم
*‌ 
فصل پنجم
*‌ فصل ششم