این چند صفحه از رمان داستاندانش (ساينس فيكشن) من «شیوا» است. فصل دوم. نشر باران، سال ۲۰۰۰. - شهرنوش پارسی پور

ساکت نشسته بودم، دو ساعت حرف زده بودم و حالا احساس بلاهت می کردم. آنقدر گرم گفتگو شده بودم که یادم رفته بود از مخاطبم بپرسم کیست، کجائی است، چه می داند، برای چه آمده. در حقیقت این که همیشه تنها بودم مرا پر حرف کرده بود. مغزم پر از اندیشه بود و نمی دانستم با چه کسی گفتگو کنم. اما او با یک عمل ساده همه چیز را به هم ریخته بود. نیاز شدیدی به فکر کردن داشتم و در عین حال غرق سوال بودم. شک نبود که با نابغه ای طرف بودم. نابغه ای که غیر ممکن را ممکن کرده بود. به او نگاه کردم و متوجه شدم که دارد خیره خیره نگاهم می کند. پرسید: چه فکر می کنید؟

گفتم: در سریال های سیماوائی آمریکائی این را دیده ام. افراد با فشار دادن به یک دکمه ای جابجا می شوند.

گفت: من هم دیده ام. البته با کلک. چون من در جمهوری اسلامی بزرگ شده ام و آنها این فیلم ها را نشان نمی دهند. پدرم با زحمات زیاد و با هزار کلک این فیلم ها را از «مرکز» سیماوا گرفته و به من نشان داده است.

گفتم: اما می گویند از نظر علمی این غیر ممکن است که جسم مادی را به این نحو جابجا کنند.

گفت: بله. علم در این سطحی که هست نمی تواند این کار را انجام دهد. اما من به دانش نوینی دسترسی پیدا کرده ام که این کار را ممکن می کند و خیلی کارهای دیگر را هم ممکن می کند. حالا وقتش نیست که از این دانش برایتان حرف بزنم. سودی هم ندارد. چون نمی فهمید. اما قول می دهم که روزی با زبانی ساده چیزهائی برایتان بگویم. حالا آن چیزی که مهم است بدانید این است که من به دلیل این دانشی که بدست آورده ام به اندازه دوهزار سال از زمان حال فاصله گرفته ام. بیان مند کردن این پدیده از دیدگاه روانی بسیار سخت است. من در حقیقت هیچکسی را ندارم که با او گفتگو کنم. حتی اهل علم هم از من فاصله زیادی دارند. در نتیجه من بسیار تنها هستم و در هر کاری باید تنها اراده گردی کنم .و این کار بسیار سختی است. چون من نمی توانم این دانش را با کسی بخش کنم. این دانش بسیار هراس انگیزی است و در همان حال می تواند آدمیت را از بدبختی برخیزاند. اما اگر آن را در اختیار بشریت بگذارید شاید حوادث هول انگیزی رخ بدهد. مثلا من می توانم کره زمین را به موج تبدیل کنم همه چیز را نابود کنم. اما در همان حال می توانم باران بسازم و بیابان های هول انگیز زمین را سبز کنم. منتهی خودم باید این کارها را بکنم و راز این دانش را پنهان نگاه دارم چون روشن نسیت دیگری چه کارهائی با آن بکند. این طوری است که من تنها مانده ام و نیاز شدیدی دارم با آدم های دوست و رند و بی طرف و بی تعصب اندیشه ورزی نمایم.

پرسیدم: آیا دستیارانی دارید؟

گفت: بله گروهی دورم هستند. پدرم یاریم می دهد. داریم کارهائی می کنیم.

پرسیدم: به سرتان نزده است که مهاجرت کنید؟

گفت: به آن اندیشیده ام. در حقیقت من از شرایط زندگی در جمهوری اسلامی به شدت خسته هستم. بسیار دوست دارم بعد از کار زیاد به کافه ای بروم و قهوه ای بخورم. یا به سینما بروم و فیلم خوبی ببینم. یا زن و بچه ام را بردارم و به کنار دریا بروم. اما هیچ کدام از این کارهای ساده میسر نیست. از سوئی گروه های دانشمندی وجود ندارد که من بتوانم با آنها تماس بگیرم. من نیازمندم با دانشمندان در تماس باشم. اما آنها یا خانه نشینند یا دانش خود را پنهان می کنند. خلاصه وضعی است که گاهی به سرم می زند مهاجرت کنم. چون من در راستی جهان وطن هستم و.... البته بیشتر دوست دارم گهان کشور باشم. اگر روزی کاری بکنم بخاطر همه جهان است، و در نتیجه برای گهان کشور است، پس در نتیجه برای کیهان است. اما گفتم که این دانش را نمی توانم در اختیار کسی بگذارم. یا در کمترنک تا روزی که آن را مهار نکرده ام این کار شدنی نیست. در نتیجه در همان ایران مانده ام و می خواهم کارم را از آنجا آغاز گردانم.

نامی در یادم بالا و پائین می رفت و... می گذشت. گفتم: شیوا!

پرسید: شیوا کیست؟

گفتم: یک خدای هندی.

گفت: آه بله، می دانم. اما چطور شد که به یاد او افتادید؟

گفتم: شیوا خدائی است که با یک نگاه جهان را می سازد و با یک نگاه گهان را ویران می کند. شما گفتید می توانید کره زمین را به موج تبدیل کنید و در همان حال باران سازید. من دوست دارم شما را شیوا بنامم.

لبخند زد. گفت: من استغفرالله خدا نیستم. اما از این نام خوشم آمد. از منوچهر بهتر است. منوچهر بهشتی چهره است و به همین دلیل ممکن است بد را با خوب اشتباه کند. شیوا نام بهتری است. من باید همیشه آگاه باشم که می توانم بد باشم. این نام را می پذیرم. به همه خواهم گفت تا مرا شیوا بنامند.

پرسیدم: شیوا به خدا باور دارید؟

گفت: بله و هر روز بیشتر از روز پیش به خدا باورمندتر می شوم.

پرسیدم: نمی خواهید از دانشتان گفتگو کنید؟

گفت: باشد برای پس از آن. من هم می خواهم همانند شما از زندگی گفتگو کنم. پدر من دبیر ریاضیات است. یعنی بود. مادرم در خانه خانه دار بود و هنگامی که من هفت سال داشتم در اثر سرطان مرد. آموزش من از سن سه سالگی آغاز شد. ما در سمنان بودیم. پدرم متوجه شده بود که توان یادگیری من زیاد است. از سربوالهوسی حرف های الفبا را به من یاد داده بود و چند تا کتاب داستان ویژه بچه ها خریده بود و برای من می خواند.

یک روز دید که من با یاری حرف های الفبا دارم می کوشم کتاب داستان را بخوانم و کم کمکی می خوانم. از آن روز آغاز کرد به من درس دادن. در نتیجه من در پنج سالگی دوره دبستان را تمام کرده بودم. پدرم درباره این معنا با کسی سخن نمی گفت. می ترسید بلائی سر من بیاید. اما تمام هم و گاهش را صرف نیازهای من می نمود. مادرم می ترسید من بر سر زود درس خواندن بسوزم. از آن گذشته گاه، به همین سبب تنها بمانم. این بود که مرا دبستان گذاشت. من در پنج سالگی در کلاس نخست دبستان نشسته بودم و در خانه، در کلاس نخست دوره متوسطه درس می خواندم و البت، خوب بود. چون با بچه ها بازی می کردم. پدرم به من سپرده بود که درباره درس خواندنم با هیچکس گفتگو ننمایم. پس من در مدرسه وقت تلف می کردم، ولی از گفتگو و بازی با بچه ها شاد می شدم. چون به هرروی دبستان چیز خوبی است.

در میان هشت نه سالگی تا حد دیپلم ریاضی درس خوانده بودم. پدرم به من آموزش می داد و برایم یک آموزگار انگلیسی گرفته بود. البت، من هیچ گواهی نامه ای نداشتم. اما با یاری پدرم ادبیات هم می خواندم. شاهنامه فردوسی را با هم خوانده بودیم. همچنین گلستان سعدی، اشعار حافظ، سفرنامه ناصر خسرو، اشعار خیام، تاریخ بیهقی، الانسان الکامل، عقل سرخ، منطق الطیر، مثنوی معنوی، دیوان شمس و بسیاری کتاب های دیگر.

تمام کتابستان های بچه ها را خوانده بودم، و پس رفتم بسوی رمان های ایرانی و فرنگی. دیوانه وار می خواندم. یادم رفت بگویم پنج ساله بودم که غوغا رخ داد. پدرم نسبت به انقلاب بدبین بود و با دوستانش گفتمان داشت که همگی تحت تاثیر انقلاب قرار گرفته بودند. به هر روی او خود و خانواده اش را از انقلاب دور نگاه داشت. پس آن هنگام که مادرم مرد، گوشه گیرتر شد. من تنها فرزند او بودم و او تمام وقتش را صرف من می کرد. ده ساله بودم که پدر بزرگم در تهران مرد و خانه اش به یادگار به پدر من رسید و ما به تهران آمدیم.

پدرم از دو تن از دوستانش خواست تا دوره کتاب های رشته پدیدار شناسی، چشم گوشه ام به رشته طبیعی است، را به من درس بدهند. یازده ساله بودم که این رشته را تمام کردم. اکنون باید به دانشگاه می رفتم. اما هیچ گواهی نامه ای نداشتم. سخت است که بگویم چه فرسائید و چه کلک ها زد. تنها بدانید که من «ختوانستم» یعنی «خواستم و توانستم»، تا در سر کلاس بسیاری از آموزش های دانشگاهی ریاضیات و فیزیک و شیمی بنشینم. پدرم با استادان گفتگو می کرد و آنها مرا می آزمودند و در سر کلاس درس فرا می رفتم.

پدرم نامم را واژگونه می داد. او می ترسید دردور من سرآوا، یعنی سر و صدا بشود . نمی خواست از من بتی ساخته شود. اما همانند دیوانه ها هر کاری می کرد تا من چیز یاد بگیرم. بد نیست بدانید که من در سیزده سالگی در سر درس کالبدشکافی روان شدم.

بهر راه و طریق، هدفم از این همه گفت، این بود که بدانید از کجا آغاز گردیدم.

من در چهارده سالگی نسبیت اینشتین را می دانستم و با پیش باوری یا تئوری سیاه چاله ها آشنا شدم و کم کم اندیشه هائی در من پدید آمد. این اندیشه ها درهم انباشته شد و درمیانمان شانزده سالگی گونه ای نمره پردازی را بوجود آوردم. البته، هنوز چگونگی این ریاضیات، بر آن گوشه چشمم که همان نمره پردازی است، به کمال برایم روشن نیست. چون براستی در سرتاسر دنیا تنها یکنفر است که آن را می داند و آن هم من هستم. در نتیج، نمی توانم با کسی گفتمان کنم تا نکتات ناروشن، هاله دار شده، و در نتیج آشکار شود. اما من نام آن را نمره پردازی، یا ریاضیات کمی و کیفی گذاشته ام. گاهی هم به گاهانم می رسد آن را ریاضیات آلی، یا همان نمره هاله پردازاری. بنامم. بر پایه این هاله پردازاری دانستم که میتوان تمامان گذشته را باز گرداند.

همچنین نور سیاه را سررازبرداری کردم، در نتیجه کشفیدم. شاید هم بشود گفت نور تاریک، یا واژگون نور، یا شاید نور واژگونه. به سرکردگی همین کشف بود که توانستم این دستگاه جابجا شوندگی را بسازم. سپس دریافت کردم که می توان همه چیز را به همه چیز دراندر نمود. البت، به سازگاری. و درانا، در گهان جانوری که همان حیوانی باشد، این کارسازوارگی ندارد، چرا که حضرت یا همان دارای آفرینش، سوسک را بسیار خوب سوسک ساخته. و در آنگه، گیاهان را گاهانه فرموده. اما اندکی در اندر نمودن خاک را باکی نیست، زیرا که همه از خاکاندر اندرند. یادم رفت بگویم که اندک گاهی سازوارندگی سیماوا، دور آوا و کامپیوتر را فراگیری نمودم. من که آزمایشگاه نداشتم بگونه فراخودی کار یاد می گرفتم. پس در زیرزمین خانه پدربزرگ کاروار می کردم. گاه گاهان به ابزارهائی نیازیده مند بودم. پدرم از راه دوستانش در آمریکا و اروپا برایم ابزارواره فراهم می آورد. برنموده ای از ابزارها و ابزارواره ها را خودم ساختمانیدم و دیگر، در سن بیست سالگی موشی را زیر دستگاه گذاشتم و او را دو متر جابجائیدم. از شادی حالواری نزدیک به جنون داشتم. در برابر پدرم این آزمایش را تکراریدم. پس با هم سوگند خوردیم که در این باره با کسی گفتمانی نداشته باشیم.

من اما در درازنای زمان واره ای گیج بودم و دست و دلم به کار نمی رفت. برای مدتی کار را کنار گذاشتم. به این می پندارانیدم که این کارها را برای که بکنم. همه اش آوای مرگ بر آمریکا به گوشم می رسید. از اندیشه این که کشفان من به دست این آدم ها بیفتد به خود می لرزیدم. به اینشتین اندیشورمند بودم که از سر آلمانی ها اسرار شکافتن اتم را در اختیار آمریکائی ها گذاشت. به شمشیر واژگونه ای می اندیشیدم که روی سر دانشمند باشنده شده. درآنات نگاهیدن، من کتاب های ادبی و فلسفی زیاد خوانده بودم و از این رو تنها دانشمند نبودم. چوب دست مسئولیت در دست داشتم. و که، همه این ها سبب آمد تا مدتکی کار را بایستانم. نمی توانستم همانند ارشمیدس به خیابان بدوم و بگویم یافتم یافتم.

شش ماهی از کار دوراندر گرفتم. پدرم گاهبانم بود و سختی کارم را می دانست. روبروی خانه ما خانواده ای زندگی می کردند که دختری داشتند. دختر خوبی بود. سنتور می آموخت. سختکوش و آرام بود. پدرم پرس وارگی کرد. دانست شد که در سال آخر رشته ادبی درس می خواند. خواستن کردم تا به خواستگاری او بروم. ازدواج در سن ٢٠ سالگی زود است اما من نیاز شدیدی به ازدواج و همگردی خانوادگی داشتم. تمام سالمانم را تنها زندگی کرده بودم و آنک این بود که او را می خواستم.

پس روزی در خیابان در سر راهش قرار گرفتم و روبروی او ایستادم. او به ناچار بایستاد. گفتم: می بخشید. من بسیار علاقه دارم همسر شما باشم. من یک آموزگارم و درس می خوانم.

او اندکی اندیشید. سرش پائین بود. سپس سر بلند کرد و گفت: من نمی دانم. با پدر و مادرم گفتگو کنید.

دانستم که خواهان است. سر فرود بردم و خدانگه دار گفتم. پس این بود که به خواستگاری رفتیم.

دختر پذیرا بود و خانواده اش نیز. ازدواج کردیم و دختر به خانه ما آمد که اکنون همسر من است و یک پسر دو ساله داریم. نام او لیلی بانو است.

دو سه ماه پس از عروسی دوباره به آزمایشگاه برگشتم. این بار کاریده بودم تا پیش از پایان سررازبرداری، که همانا، گوئی کشف باشد پول گرد کنم. کاریدنده. سختکوش واری داشتم که سررازبرداری را در اختیار هیچکس نگذارم. پس در، آغازیدم به زر سازی. بر پایه همان فرمان هائی که می دانستم زر می ساختم و پدرم آنها را می فروخت. سپس در این زمینه کارهای دیگری هم کردم که پس اندر خواهید دانست و در همان آن گرد آوری دوست را آغازیدم. دوستان را از گاه ماه هاله سرشان بازگزینی می نمودم. بد نیست بدانید که هر کس هاله ای دارد. این هاله آن است که از موج و گرده در اندر است. از کله ما «که سر است» هاله واره موج گرده واری پراشکنیده می شود. پس از هاله وارموج گرده وار کله ما «که سر است»، تن ما موج وار گرده وار هاله واری می پرتابشد.

از اینک آن است که دست ما «می اندیشد». پس پای ما اندر کارو وارپس کارواره، روانه وار می شود. که پای ما، اندر اینک، گرده وار، موج دار، هاله وار کار را می آغازد. در گرداگرد، که همان به طور کلی است، همه چیز موج است و گرده. من دگر اندر که در اندر نگریسته ام دیده وار شدم که موجیان موج کله - که سر است – در اشخاص نمایشگر شخاصت آنهاست که همان شخصیت باشد. البت، هیچ گونه مهارتی در شناخت این موجیان موج ندارم. چون بسیار گیجی آور است و موجیان موج سر هر کس دگر اندر دگر از موجیان موج دیگری است. اما من چند باز نشانه را شناخته ام و از طریق راه آنها، دستیارانم را بر می گزینم...

حرفش را قطع کردم و گفتم: ببخشید شیوا جان، من نیمی از حرفهای شما را نفهمیدم.

گفت: پوزش می طلبم. من تنها کار می کنم و برای خودم زبانی درست کرده ام. از این به بعد می کوشم ساده حرف بزنم.

پرسیدم: تا آنجا که من فهمیدم سر و بدن هر کس امواجی دارد. امواج سر من چگونه است؟

گفت: از تهران موجیان موج سر شما را بازبانی نمودم. به درد کار من می خورد. اما کمکی، همان که خودتان گفتید هم به چشم می خورد، یعنی کم حافظگی. بهرروی شما نیز برگزیده اید.کنون واری، آیا عزم راسخ دارید؟ با من به تهران می آئید؟

گفتم: بله با کمال میل. فقط فرصت بدهید تا با دوستانم خداحافظی کنم و به خانواده ام در تهران تلفن بزنم. مبلغی هم پول در بانک دارم که باید بگیرم.

گفت: امروز و فردا که بانک بسته است. دوشنبه بامدادینه به بانک بروید. من می توانم دوشنبه در آنگاه ٩ شب به هنگام زمان برکلی به دنبالتان بیایم. خوب است؟

گفتم: عالیست.

گفت: کنون اگر من ناگهان ناپدید شوم نمی ترسید؟

گفتم:نه، اینقدر فیلم تخیلی علمی دیده ام که ترسی ندارد.

گفت: بیائید و از این به بعد بجای داستان علمی – تخیلی بگوئید «داستاندانش»، یعنی داستان – دانش.

گفتم: بسیار عالی است.

گفت: خوب پس به امید دیدار جعبه آوا گیر (ظبط صوت) مانند را دور کمرش بست. کیفش را به دست گرفت، لبخندی زد، دکمه ای را فشار داد و ناپدید شد.