شیدا محمدی


بُن واژه عَشَق و عشق داشتن  در اوستا به معنی خواستن و خواهش داشتن است. در زبان های سامی واژه ای به نام عشق ندارند. در عبری «رخم» و یا «رحم» است. اریک فروم می گوید مادر برای این اهل بهشت است چون رحم او مهد عشق است.

واژهٔ «عشق» iška  اوستایی به معنی خواست، خواهش، گرایش ریشه می‌گیرد که آن نیز با واژهٔ اوستایی Iš به معنی «خواستن، گراییدن، آرزو کردن، جست‌وجو کردن» پیوند دارد.  

و بعد išk را در فارسی میانه پدید آورده است و سپس به عربی راه یافته است که در‌باره‌ی چه گونگی گذر این واژه به عربی نیز می‌توان دو امکان را تصور کرد:

نخستین امکان آن است که išk در دوران ساسانیان، که ایرانیان بر جهان عرب تسلط داشته اند (به‌ویژه بر حیره، بحرین، عمان، یمن، و حتا حجاز) به عربی وارد شده است..( برای آگاهی بیش تر از چگونگی تأثیر فارسی بر عربی در دوران پیش از اسلام نگاه کنید به کتاب خواندنی آذرتاش آذرنوش "راه‌های نفوذ فارسی در فرهنگ و زبان تازی"، چاپ دانشگاه تهران، ۱۳۵۴).
امکان دوم این است که عشق در آغاز‌ دوران اسلامی به عربی وارد شده باشد و از آن‌جا که لغت‌نویسان و نویسندگان آن دوره از خاستگاه ایرانی این واژه آگاهی نداشته‌اند، که مفهوم "خواستن و جستجو کردن" را دارد، آن را با عربی عَشَق، که به معنی "چسبیدن" است، در‌آمیخته‌ اند. روی‌هم‌رفته، لغت‌نویسان سنتی بارها ریشه‌های عربی برای واژه‌های فارسی تراشیده‌اند، بیشتر به سبب نا‌آگاهیشان، وشاید برخی در کوشش‌هایشان برای عربیدن.

یک نکته ی جالب در این رابطه کندوکاو در مفهوم عشق در عرفان ایرانی است که عشق را با "جستجو" و "گشتن" پیوند می‌دهد. به یاد آورید منطق‌الطیر عطار وجستجوی مرغان را در طلب سیمرغ و یا بیت معروف مولوی را:

هفت شهر عشق را عطار گشت 

ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم

که نشان دهنده ی معنی واژه ی عشق با ریشه‌ی فارسی آن یعنی "خواستن" و "جُستن" است.

(برگرفته از وبگاه دکتر محمد حیدری ملایری).

عشق در معنای ادبی اش همواره دستمایه آفرینش و آفرینندگی بوده است و در ساحت جهانی اش، مایه بالندگی و نمو انسانی. اگرچه نگاه عاشقانه و ادیبانه در سیر تحول انسانی بویژه در پیشا مدرن و پسا مدرن تحول و تغییر یافته است اما در یک اصل همچنان استوار است و آن «قصه عشق» است آنچنان که حافظ عزیز می فرماید:

« یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب

کز هر زبان که می شنوم نا مکرر است»

اما در ساحت شعر مدرن آنچه به عنوان «رخداد» می توان از آن نام برد عشق ملموس و روزانه ای است که در پیرامون ما قابل لمس و مشاهده و حس شدنی است. آنچه شاعر امروز از «آسمان» به «زمین» کشیده و نه تنها دست یافتنی بلکه آموختنی و تجربه کردنی ساخته است. بخصوص در این واقعه حضور مستمر و پر بسامدی می گیرد حضور «معشوق» است که از یک «او» غایب و بی وجه انسانی و یا جنیستی، تبدیل به یک معشوق زن و یا معشوق مرد می شود که می توان روبروی او نشست به گفتگو، به تماشا و از زیبایی حضورش لذت برد و به او مهر ورزید. پیش از این، آنچه از ادبیات وزین و شکوهمند کلاسیک پارسی به ما رسیده است از وحشتِ هجوم جنگ ها، غارت ها و کتاب سوزانی ها، ادبیات عارفانه ای است که عشق در آن وجه الوهیت دارد و معشوق انسانی اش هم در ایهام نهفته است و گاه حتی «آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر» (سعدی) و یا همچون حافظ «سبزپوشانِ خَطَت بر گِردِ لب

همچو مورانند گِردِ سَلسَبیل» وصف شاهد بازی است که در ادبیات غنایی ما بخصوص از دوره غزنویان بسیار رواج یافته است. یعنی در دوره سامانیان زبانی آراسته تر و بی پیرایه تر از دوره غزنویان و یا سلجوقیان داریم چرا که هر چه استبداد حکومتی (غزنویان) و استبداد مذهبی (سلجوقیان) فزونی می یابد زبان اغراق و تملق جایگزین زبان حکمی، فلسفی می شود و اینگونه است که زبان زایندگی اش را از دست می دهد و حتی بیان عشق زبانی اسرافگر و گزافه می یابد. چنانچه در قیاس، زبان پیراسته شعر رودکی را با مدایح فرخی ویا انوری مقایسه کنید. اینجاست که پند حکیم توس، فردوسی عزیز به کار می آید: «ز دانش چو جان تو را مایه نیست / بِه از خامشی هیچ پیرایه نیست».

در عصر مشروطه زبان از تسلط حکومتی به درآمد وساختار زبان وچیدمان کلام دگرگون گشت. فرم زبان آهسته آهسته تغییر یافت تا با نیما یوشیج وارد دوره تازه ای در شعر پارسی شدیم که از آن به نام «شعر نو» یاد می کنیم واز آن زمان بزرگترین تحول در زبان شعر اتفاق افتاد واز محدودیت ودر خودماندگی برهید وزبان زندگی، زبان شعر شد. سیاست، اجتماع، فلسفه، جنگ، صلح، عشق، خیانت، مرگ، خودکشی، عدالت خواهی، آزادی خواهی، به همراه تفکر فمنیستی واروتیک وارد حیطه شعر شد.

عشق در دوره های متفاوت شعر فارسی اگرچه بُن مایه اصلی است اما به نظر من در هر دوره ای متناوب با شرایط سیاسی-اجتماعی یا از پرده برون افتاده و سینه سوز بوده است یا درونی شده و سرخورده و مغموم ره به گریبان برده است. از این رو مثلا شعر سبک خراسانی که در آن بیشتر مدیحه سرا وقصیده گو داریم، «عشق» وصف ممدوح است ومایه ای برای وصف او وسور مداح. اگرچه در همین دوره «شاهنامه» اثر سترگ فردوسی عزیز یکی از شاهکارهای عاشقانه پارسی را در میان حماسه سرایی سروده است همچون داستان زال و رودابه، بیژن و منیژه، رستم و تهمینه... و یا «ویس و رامین» اثر زیبای فخر الدین اسعد گرگانی. رابعه ی قُزداری، تنها شاعری است در این دوره که عشق را اصلی ترین درون مایه ی سروده هایش قرار می دهد. اشعار عاشقانه این دوره، شاد و سرشار از زندگی است و لذت وصال مشهود است در تقابل با اشعار سبک عراقی و شعرهای پس از قرن ششم که با حمله مغول و پس از آن تیمور لنگ و شکست و سرخوردگی قیام های ملی و مردمی شعر درونی شده و این تکیدگی و انزوا شعر را به سوی آن مفهومی می برد که از آن به «عرفان و تصوف» یاد می کنیم. یعنی معشوق دور از دست، خونریز وبی وفا ویا حتی معبود بود که باید در طلب او کوشید اگرچه او هیچ میلی به عاشق نداشته باشد. در پیرنگ شعر «مکتب وقوع» در قرن دهم، این شخصیت ها کارکرد خود را از دست می دهند و این بار عاشق از معشوق رخ بر می تابد اگرچه عاشق و معشوق هر دو مرد هستند. این نگاه با الفاظی وزبان پیچیده سبک هندی، عشق را و فهم آن را بغرنج می کند.

 گرچه در تقابل می توان به منظومه عاشقانه «خسرو وشیرین» حکیم نظامی گنجوی اشاره کرد که نقش شیرین در مقام معشوقی زیبا ودانا در مقابل عاشق خویش خسرو که با تکبر وغرور بانی زوال رابطه است، پررنگ تر است. او هنگامه سرود به داستان سرای کهن - حکیم توس - اشاره می کند.

«چنین گفت آن سخنگوی کهن زاد           

 که بودش داستان های کهن یاد»

ودر ادامه عشق را اینگونه می ستاید:

«جهان عشقست ودیگر زرق سازی        

همه بازیست الا عشق بازی»

(نظامی)

در اینجا جا دارد به آثار این دو شاعر بزرگ کلاسیک اشاره کرد که در روایت حماسی و تغزلی نقش زن پررنگ و استوار است. زنان خردمند وخردورزی که با تدبیر مانع جنگ و خونریزی اند همچون سیندخت، همای و پوران و در عشق نیز زنانی جسور و زیبا و فرهیخته اند همچون تهمینه. خمسه نظامی گنجوی هم در منظومه های خسرو وشیرین، اسکندرنامه وهفت پیکر همچون حکیم توس وامدار داستان های باستان است و آبشخور هر دو میراث کهن ایران باستان است. هرچند در قیاس، شخصیتِ شیرینِ شاهنامه تاریخی تر از شیرینِ آرمانیِ نظامی است.

گریزی بزنم به گفتگویی که ایبنا با خانم اکرم جودی نعمتی دانشیار زبان وادبیات فارسی انجام داده است. ایشان اشاره خوبی به داستان پادشاهی پوران دخت خسرو پرویز می کند. در خداینامه ودر شاهنامه ومنابع باستانی پوران دخت پادشاهی دادگر وخردمند بوده است که در آبادانی کشور کوشیده است برخلاف شیرویه برادرش با این حال در شروع داستان، فردوسی نگاه خرده گیر و خام به او دارد. در اینجا بخشی از این گفتگو را ذکر می کنم تا میزانی برای مقایسه داشته باشیم تا هیچ چیز را در پهنه ادبیات و فرهنگ و تاریخ خویش به طور مطلق رد یا قبول نکنیم بلکه با دانش و تفحص در توازن و تعادل بکوشیم.

«یک نمونه جالب از شاهنامه بگویم، فردوسی در اواخر شاهنامه در مجال کوتاهی به پادشاهی پوران ‎ دختر خسرو پرویز ساسانی می پردازد. می‏‌دانید که چون پدر و17 تن از برادران پوران به‌دست برادر دیگرش شیرویه کشته شدند وخود شیرویه هم به مرض طاعون درگذشت واز نسل ساسان، شخص ذکوری باقی نماند، بزرگان پوران را بر تخت شاهی نشاندند که به روایت فردوسی 6ماه وبه روایت‌های مختلف مورخان تا دوسال فرمانروایی کرد. خداینامه‌‏ها، خود فردوسی وتمام مورخان دوره اسلامی بالاتفاق تصریح کرده‏‌اند که پوران پادشاهی دادگر، خردمند، باتدبیر، مردم‌‏دوست ومقبول جامعه بود، در آبادانی کشور کوشید ودر فرصت کوتاهی که داشت، اقدامات مؤثری در سیاست داخلی وخارجی به‌کار بست. اما جناب فردوسی وقتی که می‏‌خواهد شروع به گزارش پادشاهی پوران کند، در همان بیت اول می‌‏گوید «یکی دختری بود پوران به نام/ چو زن شاه شد کارها گشت خام» ...آخر این تناقض در سخن حکیم توس چه معنایی دارد؟ ... بن‏مایه شاهنامه از دوره‏‌های کهن وباستانی به دست فردوسی رسیده است. آن بن‏مایه‌‏ها پوران را مثبت تصویر می‌‏کنند؛ اما حالا شاعری می‏‌خواهد آن را منظوم کند که در قرن پنجم هجری ودر جامعه مسلمان نفس می‏‌کشد. در جامعه‌‏ای که مشهور است وقتی خبر برتخت نشستن پوران را به پیامبر اسلام(ص) دادند، حضرت فرمود «‏لَن یُفلِحَ قومٌ وَلّوا أَمرَهُم إمرَأةٌ»؛ (قومی که زمام امور خود ‎ را به دست زنی بسپارد، هرگز رستگار نمی شود). این جمله در منابع معتبر ومتقدم حدیث شیعه نیامده واگر کتاب «زن ومسائل  قضایی و سیاسی» مطهری را نگاه کنید، خواهید دید که شهید مطهری هم آن را تایید نمی‌‏کند؛ ولی اهل سنت آن را نقل کرده‌‏اند. مرتضی فهیم کرمانی در کتاب «زن وپیام‏‌آوری» اسناد روایت آن را به‌‏دقت نقد و رد کرده است؛ اما صرف‌نظر از این که این حدیث از پیامبر(ص) صادر شده است یا نه، در جامعه ‏ای که فردوسی زندگی می‌‏کند، به‌عنوان حدیث شناخته می‌‏شود و مورد اعتقاد مسلمانان است و موقعیت سیاسی اجتماعی زنان را تحت تاثیر سرنوشت‏‌ساز خود قرار می‏‌دهد.»

(خبرگزاری کتاب ایران، سال ۱۳۹۹، شماره ۱۰۵۹)

با این همه در ادبیات منظوم پارسی به داستان هایی همچون داستان شهر هروم در شاهنامه فردوسی وشهر زنان وفرمانروایی نوشابه در اسکندرنامه نظامی، یا دستگاه پادشاهی مهین بانو در خسرو وشیرین می توان اشاره کرد که روایتگر جهانی زنانه است با فرمانروایی زنانه که آمیخته ای از مهر ودانش وقدرت است.

تنها در زمان مشروطه است که عشق از میانه عاشق ومعشوق که اساسا رابطه ای همسان ودو سویه نداشته اند می رَهد ونه تنها معنایی انسانی وعاطفی می گیرد بلکه عشق به «وطن» به معنای معاصر کلمه وارد زبان وادب پارسی می شود واین تحول تا به امروز ادامه یافته است. این بزرگترین دستاورد تحولات سیاسی – اجتماعی این دوره است که شاعران پس از آن را همچون نیما یوشیج وشاعران پس از او همچون احمد شاملو در میانه ابراز عشق، به «غم این خفته چند» ویا «غم نان اگر بگذارد» می پردازند. این شاید رشته اصلی اتصال شعر مشروطه تا امروز باشد. یعنی پا بیرون گذاشتن از دایره فردی وجمع  را در خود جا دادن، و آمیختن اجتماع در خویش. 

برای نمونه به چند شاعر مطرح در سبک خراسانی اشاره می کنم که نه تنها از زبانی پاکیزه و روان برخوردارند بلکه معنای «عشق» در آن مشهود است و هنوز برای ایرانی قرن بیست و یکم لذت بخش و فهم پذیر است. به گمان من تلاش برخی شاعران امروز چه آنان که به مدد رسانه ها، رسمی تر شده اند و چه گمنامان در پی رسیدن به چنین زبانی است اگرچه یا به آن واقف نیستند و یا دانش ادبیات کلاسیک آنها اندک است.

گویند که معشوق تو زشتست و سیاه

گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه

من عاشقم و دلم بر او گشته تباه

عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه

(فرخی سیستانی)

 


ای گشته چو آفتاب تابان

از سایهٔ نور خود مستر

معشوق جهانی و نداری

یک عاشق با سزای در خور

(ناصر خسرو)

 

و یا به این چند بیت از (قطران تبریزی) بنگریم:

دل من خانه عشق است و خورشید است عشق او

که گر من در ببندم او همی در تابد از روزن

اگر سوسن همی خواهی یکی دیدار او بنگر

وگر سنبل همی خواهی یکی زلفین او بشکن

کنار و دامن از چشمم بود همواره پر گوهر

روان من ز چشم او بود پیوسته پر سوز

میان بوستان خیره بماند نرگس اندر گل

چنان کاندر رخ معشوق ماند خیره چشم من

نگاری کز فراق او بدرد اندر همی پیچم

گهی زاری کنم با دل گهی خواری کنم با تن

چو در برزن بود باشد ز رویش رنگ در خانه

چو در خانه بود باشد ز مویش بوی در برزن.

(قطران تبریزی)

در قیاس با ملک الشعرای دربار صفوی «صائب تبریزی» که اوج زبان پند واندرز وتک بیت هایش مَثَل است در سبک هندی از این رو بزرگترین غزلسرای قرن یازدهم لقب شاه شاعر سبک هندی گرفته است.


نمی دانم چه می ریزد زکلک نامه پردازم

که هر سطری به خود از درد چون طومار می پیچد

ازین بستانسرا با دست خالی می رود بیرون

سبکدستی که بر هر دامنی چون خار می پیچد

به دور چشم او انگشت زنهاری است هرمژگان

که از بیمار بدخو روز وشب غمخوار می پیچد

مخور صائب فریب فضل از عمامه زاهد

که در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار می پیچد

(صایب تبریزی)

این دریافت و فهم از عشق در ادوار شعر پارسی برای من دوسویه بوده است. اگر چه آثار متکلمان و شاعران عرفان و تصوف را خوانده ام بسی و لذت وافر برده ام از خیال پردازی و زبان شاعرانه شان اما از منظر تفکر و اشاعه فرهنگ «تسلیم جویی» و «صلاح جویی» که نظر صواب بر تمامی پدیده ها دارند حتی به پلشتی و پلیدی جهان و حاکمان بیدادگر با آنها ناسازگارم و با دگراندیشانی همچون احمد کسروی (کشته شده توسط متعصبان متشرع) که از منتقدان تصوف و تشرع است و یا دکتر احسان یارشاطر هم سو و هم نظرم. آن چنان که در این باب دکتر احسان یارشاطر خاطر نشان می کند:

«عشق آسمانی وعشق هایی که عارفان یاد کرده اند، ا گر تعبیر روانشناسان، به ویژه پیروان مکتب فروید را بپذیریم، صورت دگرگون شده وپیراسته ای از عشق طبیعی وجذبه ٔ جنسی است... عقل با همه محدودیتی که دارد تنها وسیله ٔ ما برای شناخت چیزها، تجزیه وتحلیل مشاهدات ونتیجه گیری از آنهاست.

با همین وسیله محدود ما توانسته ایم وجود بعضی از سیارات را برحسب مشاهدات وتجربیات درست خود کشف کنیم واز عده ای از ثوابت وکهکشانها آگاه شویم وبا عالم شگفت درون اتم آشنایی پیدا کنیم و راه  های استفاده از نیروهای طبیعت را بیابیم... اما عشق در این میدان چه کرده است، جز اینکه ملهم اشعار زیبا و شگفت انگیز بوده است؟»

(کتاب یادداشت ها/ دکتر احسان یارشاطر صص358- 359 )

آنچه به نظر می رسد شعرهای عاشقانه این دوره ویا شطحیات اگرچه خواندن شان خاطر آدمی را مبسوط می کند وباعث نشاط خاطر است خاصه در عصر اتم وآهن، اما جز ظرایف زبانی، تفکری فلسفی و یا تعمقی در باشیدن خود و هستی در آن نیست و در یک سلسله موازی، خطی از رخوت و سسستی و از آن نابودگرانه تر، تسلیم در برابر ستم حکام با توجیه «جبر زمانه» و یا «خواست الهی» می بینیم که یکی از تفاوت های بنیادین با شعر امروز پارسی است که پرسشگر و طغیان گر است. آمیزه های دانش وفلسفه و در آمیختن اش با زبان پارسی غنای فکری بیشتری به معنای عشق در شعر معاصر بخشیده است و مفهوم «معشوق» از غماز فتنه گر و یا «پشمینه پوش تندخو» و دور از دست به معشوقی عشوه گر اما اندیشه ورز و همسان با عاشق مبدل شده است.

«منشأ زهد و تصوف را می توان در اسلام جست، ولی اینکه در دهه های اخیر عرفان را از اسلام استخراج کرده اند، تعارفی است که بعضی فرنگی ها ظاهرا برای رعایت حال مسلمانان پیش کشیده اند و فضلای مسلمان هم به ریش گرفته اند والا ّ اعتقادات عرفانی اصولا با مبانی قرآن به کلی ناسازگار است. در قرآن خدای عالمیان قهار و جبار و غفور و کریم « یفعل الله ما یشاء و یحکم ما یرید»

است. کار بندگان عبادت بی چون وچرای او و ترس از روز جزاست. اتحاد با او وخود را در او دیدن و   یا او را در خود دانستن و صیحه «اناالحق» زدن و «سبحانی ما اعظم شأنی» گفتن با مفاهیم و روح قرآن فرسنگ ها فاصله دارد.» (کتاب یادداشت ها / دکتر احسان یارشاطر)

اما از چشم انداز محقق شعر پارسی آنچه برایم مشهود است، غیبت صدای زنانه و راوی زنانه از این روایت هزار ساله عشق است. در تاریخ مکتوب ما که منظوم هم هست آنچه ماندگار شده است پژواک صدای مردانه است. عشق وعشق  خواهی شعر پارسی ما راوی مردانه دارد که معشوق اش گاه مرد و یا شاید هم نوباوگان هستند که به علت بی جنسیت بودن ضمیر «او» در هاله ای از ابهام مانده اند که در عین حال وجه زیبای زبان شاعرانه پارسی است. آنچه به دست ما رسیده است یا نام شاعر مرد دارند که شاید گاه برای پوشاندن ومحفوظ نگاه داشتن جان و نام شاعر زن بوده است و یا به راستی حکایت شاعرانی است که در رقابتی نه چندان برابر با همرزمان مرد خویش، آهنگی همساز کرده اند و زبان و سبکی همسان آنان ساز کرده اند. وشوربختانه تعداد اندکی از این دیوان ویا ابیات به ما رسیده است. طبق آمار دکتر روح انگیز کراچی، هشت هزار شاعر مرد در تاریخ‌ ادبیات‌ ایران‌ شناخته‌ شده‌ اند‌، اما آمار، تنها ۴۰۰ شاعر زن‌ را در تاریخ‌ شعر ایران‌ نشان‌ می‌دهد. اگرچه باید دید این آمار در زیر سیطره رژیم اسلامی چقدر فاقد ارزش واعتماد است چون بیشتر شاعرانی همچون من که در سرزمین مادری از حق چاپ و نشر و گفتگو و نقد محرومند آن هم بیش از دو دهه، پیدا نیست که نسل جوان و نسل پیش رو چقدر الفت و آشنایی با شاعران پیش از خویش در این گسست بزرگ تاریخی و فرهنگی دارند.

اگرچه عشق تنانه وشعر تنانه از منظر زن وشاعر زن در روایت هزار ساله شعر پارسی مهجور مانده است، اما می توان به یکی از بارزترین آنها مهستی گنجوی (شاعر اواخر سده پنجم واوایل سده ششم هجری) اشاره کرد که رباعیات وغزل های عاشقانه او وحتی زبان پنهان اروتیک وشهرآشوب اش از بارزه های مشخص این دوره است.

از جماع نره خر بر ماده خر

رغبتی بر طبع خاتون اوفتاد

با عمود شوهرش در نیمه شب

از جلو آویخت در . . .ون اوفتاد

گفت از بیراهه بیرون کن سمند

گفت سرکش هست و مجنون اوفتاد

(مهستی گنجوی)

 

یا این نمونه عاشقانه بی بدیل:

کاشکی انگشتوانش بودمی

تا در انگشتش همی فرسودمی

تا هر آنگاهی که تیر انداختی

خویشتن را کج بدو بنمودمی

تا بدندان راست کردی او مرا

بوسه ای چند از لبش بربودمی

(مهستی گنجوی)


در فاصله بین مهستی گنجوی تا فروغ فرخ زاد می توان به چند شاعر زن نام آشنا اشاره کرد: جهان ملک خاتون (شاعر سده هشتم هجری)
مهری هروی (شاعر سده نهم هجری) زیب النسا بیگم متخلص به «مخفی»، شاعر هندایرانی (دوره صفوی)

بلبل از گل بگذرد چون در چمن بیند مرا

بت پرستی کی کند، گر برهمن بیند مرا؟

در سخن مخفی شدم مانند بو در برگ گل

هر که دارد میل دیدن، در سخن بیند مرا

( زیب النسا بیگم متخلص به «مخفی»)
 

چنان لطیف به احوال درون و تنهایی خویش ( زنانه) می پردازد که تا امروز هم می توان آن را حس کرد و لذت برد.

از شعله های آه مرا خانه روشن است 

روشن مکن چراغ که کاشانه روشن است

( زیب النسا بیگم متخلص به «مخفی»)

 

و یا «پروین اعتصامی» که در تقلید از سبک «دوره بازگشت» شعری به سیاق زبان و ساختار «ناصر خسرو» می سراید سرشار از پند و اندرز اما فرم زنانه اش، در نگاه زیبا و دانای او به اشیا ساکت و غایب از نگاه ما است که چنان سرشار از عطوفت انسانی است که رشک برانگیز و اشک انگیز اند.

یا پروین دولت آبادی که از پیشگامان شعر کودک است وبا بیش از پنجاه اثر در این زمینه، الفت دهنده روان کودکان با طبیعت و گل و گیاه است و پاسداشت طبیعت که پیش از این نیز از نیاکان ما به اندرز به ما رسیده است. در ایران باستان، ما آب را مقدس می شماردیم و خاک را مادر می پنداشتیم. آنچه امروزه با حاکمیت رژیم اسلامی و روش ناسازمند مردمان نه تنها به دست فراموشی سپرده شده است بل ویرانگر آب و خاک سرزمین مان است. از این رو نگاه مادرانه «سیمین بهبهانی» به مام وطن و جوانان و نوباوگانش و نگاه طبیعت دوست «پروین دولت آبادی» در کنار نگاه مهربان و اندرزگوی «پروین اعتصامی» و مناظره هایش در بسط عدالت اجتماعی هنوز ستودنی است. این شعر پروین با مطلع

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت...

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان/ گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم/ گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه/ گفت: در سر عقل باید، بی‌کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی/ گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را/ گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

(پروین اعتصامی)

یا در این شعر که نگاه انتقادی پروین را به وضعیت زنان در جامعه ایران می توان دید:

زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود

پیشه‌اش جز تیره‌روزی و پریشانی نبود

زندگی و مرگش اندر کنج عزلت می‌گذشت

زن چه بود آن روزها، گر زآنکه زندانی نبود؟!

کس چو زن اندر سیاهی قرن‌ها منزل نکرد

کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود

در عدالت‌خانهٔ انصاف زن شاهد نداشت

در دبستان فضیلت، زن دبستانی نبود

دادخواهی‌های زن می‌ماند عمری بی‌جواب

آشکارا بود این بیداد، پنهانی نبود

...

چشم و دل را پرده می‌بایست اما از عفاف

چادر پوسیده، بنیادِ مسلمانی نبود

(پروین اعتصامی)

 

خواند رودبار / شاد و بی‌قرار/ دل‌نشین سرود / قصه‌های رود

خاک را سلام / کشت را پیام / باغ را صفا / جوی را جلا

در تن درخت / در زمین سخت / پای می‌نهم / زندگی دهم

نعمت آورم / سبزه پرورم / شادمانه رود / خنده‌ها نمود / خواند این سرود

(پروین دولت آبادی)


نه بسته‌ام به کس دل نه بسته کس به من دل/ چو تخته‌پاره بر موج رها رها رها من

ز من هر آنکه او دور چو دل به سینه نزدیک/ به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی/ که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

(سیمین بهبهانی)

اما بی شک شاعری که تابوی زبان ومعنای شعر زنانه را چه در فرم وچه در ساختار شکست «فروغ فرخ زاد» است که نامش بر تارک شعر نو پارسی است که به گمان من شیوه او نیز در این راه نو وبی بدیل بوده است. قدرت فروغ در بیان ناگفته ها ونادیده هایی است که کمتر شاعری جسارت وارد شدن به آن را داشته واین ورای جنسیت است واز همین رو پس از «تولدی دیگر» دچار چنان نبوغ معصومانه ای می شود که تنهایی - زاده عشق بی بدیل - نصیب او می گردد. در مقام مقایسه اگرچه سیمین بهبهانی عزیز ما هم زمان با او شاعری را شروع کرده است ولی در شعر او این حرکت زنانه کند ودرلایه ای زیرین است وهر چه از قدرت شاعری او می گذرد بر وجه انسانی سیاسی- اجتماعی او افزوده می گردد اما فروغ، زن را در بستر زندگی می بیند واز همان رو آنچه بر او و با او می گذرد تبدیل به شعر می شود و نه غیر از این. پس از نگاه راوی زن است که ما به تهران می نگریم، وجه گناه آلود عشقبازی ممنوعه را می سنجیم، سرزمین گل وبلبل را از ساحت او به سخره می گیریم واز شدت بغض او در آرزوی کسی هستیم که شبیه هیچ کس نیست.

من خوشه‌های نارس گندم را
به زیر پستان می‌گیرم
وشیر می‌دهم
صدا، صدا، تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفهٔ معنی
وبسط ذهن مشترک عشق
صدا، صدا، صدا، تنها صداست که می‌ماند

در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می‌کنم
وکار تدوین نظامنامه‌ی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست

مرا به زوزهٔ دراز توحش
درعضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار
مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده‌است
تبار خونی گل‌ها می‌دانید؟

(فروغ فرخ زاد)

این سنت عاشقانه وتنانه از مهستی گنجوی تا فروغ فرخ زاد ادامه داشته است منتهی شاعران زن در بستر تاریخ پنهان وناپیدا ماندند مگر «رابعه بلخی» که اشعارش را در لفافی از عرفان پوشاندند تا در امان بماند وگرنه برخی چون «ژاله عالمتاج قائم مقامی» اشعار خود را سوزاند که شعرش به دست کسی نیفتد. در حالیکه مولای رومی در مثنوی معنوی از عبارات جنسی بسیار بهره برده است یا سعدی در هجویات وهزلیات وایرج میرزا ...با این همه همچون نمونه ای که برای پادشاهی پوران دخت آوردیم شعر زنان همچون سلطنت شان وهمچون همه عملکردهای زندگی روزانه شان با جنسیت شان سنجیده واز آن زشتخوتر قضاوت می شود.

در گزیده ترین کلام می توانم بگویم از منظر من «جلال الدین مولانای رومی» در غزل هایش از تنگنای نگاه مردانه گذشته است و حتی از مرزهای متعارف عشق اگرچه در نگاهی نزدیک با دید شهروندی مدرن، با دلخواهی هم جنس گرا و شاید مطلوب گرا مواجه ایم اما تنها اوست که خودِ خودِ «عشق» را از معنای متناوب اش تهی و ورای مطلوب این جهانی می کشاند، چنانچه در هزاره دیگر شعرش ترجمه خواه و ترجمه پذیر می شود چرا که با زبان «دل» سخن می گوید در قیاس با شعر عاشقانه وحشی بافقی که انحصار طلب و حسود است. و یا دیگر شاعران مرد که با وجود تبحرشان در شاعرانگی از استبداد مذهبی (اسلامی) و ضد زن رنج می برند و شعرشان در نگاه امروزی از این زاویه بی ارج و قرب است.

جز در شاهنامه و ویس و رامین ( فخر الدین اسعد گرگانی) که نقش و نگاه به زن مشخص و برجسته است و این بازمانده تفکر وتمدن باستانی است. اهمیت رودابه در شاهنامه برجسته است. گردآفرید، رودابه، تهمینه همه شخصیت های شکوفا و مستقلی هستند حتی سودابه هم مستقل است. در نظامی همین نگاه عاشقانه افت می کند. در داستان های کلاسیک تکیه بر زن بیشتر است. عرفا و صوفیه که بیشتر عشق و دلخواهی مردانه دارند.

با دانش به این پیشینه، شاید برجسته ترین شعرهای عاشقانه در شعر نو مجموعه "آیدا در آینه" و "آیدا، درخت، خنجر و خاطره"ی احمد شاملو (2000-1925) و "تولدی دیگر" فروغ فرخزاد (67-1935)است که به گمان من هنوز قلب آدمی را می لرزاند.

تو کجایی؟ 
در گستره ی بی مرز این جهان
تو کجائی ؟
من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام: 
کنار تو
تو کجائی ؟
در گستره ی ناپاک این جهان
تو کجائی ؟
من در پاک ترین مقام جهان ایستاده ام
بر سبز شور ، این رود بزرگ که می سراید برای تو»

(احمد شاملو، ترانه ی کوچک)

«از دست‌های گرمِ تو
کودکانِ توأمانِ آغوشِ خویش
سخن‌ها می‌توانم گفت
غمِ نان اگر بگذارد»

(احمد شاملو، غزلی در نتوانستن)


« من پشیمان نیستم

قلب من گویی در آن‌سوی زمان جاری است

زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد

و گل قاصد که بر دریاچه‌های باد می‌راند

او مرا تکرار خواهد کرد

آه می‌بینی

که چگونه پوست من می‌درد از هم

که چگونه شیر در رگ‌های آبی رنگ پستان‌های سرد من

مایه می‌بندد

که چگونه خون

رویش غضروفیش را در کمرگاه صبور من

می‌کند آغاز؟

من تو هستم، تو

وکسی که دوست می‌دارد

وکسی که در درون خود

ناگهان پیوند گنگی باز می‌یابد

با هزاران چیز غربتبار نامعلوم

وتمام شهوت تند زمین هستم

که تمام آب‌ها را می‌کشد در خویش

تا تمام دشت‌ها را بارور سازد»

(فروغ فرخ زاد، بریده ای از شعر در خیابان های سرد شب)

این دو نمونه کوچکی بود از عاشقانه های ماندگار شعر نو. همانا اگر بخواهم برای هر کدام از شاعران پس از نیما یوشیج این نمونه ها را برشماریم خود یک مجموعه مستقل است حتی اگر فقط به یک شعر اکتفا کنیم. اما این دو نمونه شاید مثال خوبی باشند برای قیاس دو قله شعر مدرن پارسی وزاویه دید آنها به عشق از منظر جنسیتی. فروغ فرخ زاد پس از زنان شاعری که برشماردیم، گشاینده آن دری بود که با وجود دین اسلام وحکمرانان مستبد دینی و زن ستیز، هزاران سال بر روی زن های دیگر بسته بود. اگرچه به نظر من هرگز نمی توان عناصر زیست محیطی، خانوادگی ومذهبی وحتی باورهای سیاسی وعقیدتی هر یک از شاعران را در این زمینه دخیل ندانست. به عنوان نمونه اشاره می کنم به «مستوره اردلان» که زاده سنندج است ودر سال ۱۲۲۷ در سلیمانیه در گذشته است وبه دو زبان پارسی وکردی شعر می سروده است وجزو اولین زنان تاریخ نگار ایرانی است. اگرچه در کلیت زندگی زن های ایرانی همواره بسترِ تبعیض وتعرض وجود داشته است؛ بخصوص ازدواج های اجباری و یا ازدواج در سنین نوجوانی و پیش از بلوغ فکری و حسی که در غرب حداقل در ۲۱ سالگی است با این همه می توان فاکتور جغرافیایی و پراکندگی امکانات نسبی در مورد زنان شاعر که در شهرستان ها بودند در مقایسه با شاعرانی که زاده یا ساکن شهرهای بزرگ تر و در نتیجه کمی آزادتر از قید و بند سنت و مذهب در نظر گرفت. اگرچه به باور من دوره طلایی شکوفایی ورونق ادبیات وهنر معاصر ایرانی در دوره پهلوی بخصوص محمدرضا شاه پهلوی است. پیش از آن سبعیت وکشتار وحشیانه وحتی آدمخواری دوره صفویه را داریم وپیش از پهلوی ها، دوره قاجار را داریم که زنان مستورنشین در حرمسراها بودند و مشارکت شان بسنده بود به تکیه ها و تعزیه ها! از این رو بی شباهت به رژیم اسلامی کنونی نیستند تنها تفاوت اش در این است که در عصر ارتباطات زنان از حقوق خویش آگاه شده اند و بر آن بندها وحرمسراها وسکس پروری ها شوریده اند وگرنه در نگاه من اصل این فقدان وفضاحت، ریشه در فقه مذهب شیعه دارد واساسا  اسلام. واز عصر پهلوی، روایت نادرست جریان چپ در بستر فکری ایرانی بی آنکه دانش عمیقی درباره تاریخ و تمدن ایران داشته باشند و یا حتی درک درستی از اندیشه های مارکسیستی این خرده روایت ها را وارد زبان و ادبیات پارسی کردند که با وجود در دست داشتن مجلات و روزنامه های شبه روشنفکرنما آسیب بزرگی بر پیکره باورمندی و فلسفی ایران زدند. این دو اهرم فشار حتی مفهوم «عشق» را در روایت کلان شعر امروز هم خدشه دار کرده است. کمتر می توان با شعری مواجه شد که آونگ این دو وزنه فکری بر آن آویزان نباشد. 

امید من اما پس از کشته شدن «مهسا (ژینا) امینی» وخیزش مردمی وجنبش «زن، زندگی، آزادی» در این بوده وهست که سد سترگ سکوت وخودسانسوری بخصوص در شاعران زن در درون مرزهای ایران شکسته شود وهمسو با مردان به رود بزرگ «نه» بپیوندند وبه استبداد دینی و کلامی پایان دهند. اهمیت شعرو شعرعاشقانه وتنانه نه تنها در ضدیت با سانسور وسخن رسانه ای حکومت است بلکه با سنت و عرفی است که دختر جوان و نورس را به جرم عاشقی و عشقبازی و عشق ورزی سَر می بُرد و سرش را مَثل می زند در کوی و برزن که سبعیت و غیوریت قومش را به رخ بکشد که از دوره عاشقی رابعه به آبتین و یا سر به نیست کردن طاهره قره العین در چاه و خفه کردنش با موی سرش هنوز گوش تاریخ را کَر کرده است اما خواب جهل و غفلت تنگ اندیشان را نه.


شیدا محمدی

لس انجلس
August 16, 2023