سروش سفیر صبح

به من نگوئید که خوابم ؛
و دستان جادویی رویائی شیرین
آرزوهای دیرپای فروخورده ام را به تصویر کشیده است
و یا با انگشتان خیال بر لوح امید، نقش تمنا زده ام
به من بگوئید که بیدارم
بگوئید
که سرانجام آسمان خندیده است
و نهال صبر من عاقبت به شکوفه نشسته است
بگوئید
که سروش سفیر صبح که به بدرقه ی شب آمده است حقیقت دارد
و بالاخره کسی غربت تلخ مرا در خانه ام باور کرده است
من
برای رسیدن به دشت سرسبز با هم بودن
با پای خسته از داغ جدا افتادگی
چه کوره راه های حسرتی که نپیموده ام
و گوش جانم
در آرزوی خطاب هموطن پشت چه درهای سکوتی که نماند
و دریغ
که دست دوستی من با چه شمشیر تکفیری که بریده نشد
و پای خدمتم با چه چوب تهمتی که نشکست !
اکنون به من بگوئید
که چگونه باور کنم ؟
زایش عشق از عفریت شوم نفرت را
و رویش وصل از خاک سرد غربت را
شاید
که صدف زمان مروارید معجزه ای را پرورده است
و بذر انصاف سنبل معرفتی به بار آورده
به من بگوئید
که از این پس آسمان آفتابی است
چه که ابر به میهمانی باد خواهد رفت
و ظلمت با لالائی نور به خواب می رود
و از این پس
دیگر کودکی از شرم نجس بودن راه مدرسه را گم نخواهد کرد
و معلمان سرمشق برابری خواهند داد
و دیگر دانش را در پشت ستون مذهب پنهان نخواهند کرد
و بعد از این مردگان امان نامه خواهند گرفت
هموطنان
به من بگوئید هموطن
به من بگوئید که دیگر بیگانه ام نمی دانید
بگوئید
که اهل این دیارم
و با شما از یک تبارم
و خاک ایران ریشه جانمان را پیوند زده است