اين متن كوتاه را سال گذشته همين روز بياد زيبا كاظمي نوشته بودم.   

انيميشن بلند و فوق العاده "كتاب زندگى" ساخته هنرمند مكزيكى خورخه آر گوتيرز. داستانى عاشقانه لبريز از رنگ و زيبايى بر مبناى سنت جشن روز مردگان مكزيك. از فيلم خيلى نمي نويسم چون قصد نقد فيلم ندارم. اما قبل از پرداختن به اصل مطلب بدم نمى آيد اشاره كوتاهى به چرايي وجود جشن روز مردگان داشته باشم. نكته اى كه من هم تا كنون به اين ظرافت در موردش نمي دانستم. روز مردگان، روز يادآورى و شادي، زندكى و احترام بياد و خاطره انانى كه ديگر در كنار ما نيستند. مكزيكى ها روز مردگان را جشن مي گيرند زيرا بر اين باورند انسانها تنها وقتى مي ميرد كه كسى بفكرش نباشد و دوستشان نداشته باشد. در واقع مرگ واقعى نتيجه فراموشيست. بدين دليل جشن مردگان يكي از بزرگترين و زيباترين جشنهاي مكزيك است. در اين روز ياد و خاطره مردگانشان را جشن مي گيرند تا جاودانه شوند.

فيلم "كتاب زندگى" كاملا مرا مجزوب كرد، نه فقط براى زيباي و ساخت هنريش بلكه توجه ام را به خودم و به نسلم بيشر جلب كرد. نسلى كه در ٣٥ سال گذشته عزيزان بيشمارى را از دست داده. برايم روشن روشن تر شد كه چرا حداقل در ٢٠ -٢٥ سال گذشته به هر وسيله و بهانه اى با نوشتن، فيلم ساختن، آواز خواندن، ساز زدن، داستان گفتن، جلسه و برنامه بزرگداشت، اجازه نمي دهيم عزيزانى را كه رژيم غير انساني جمهورى اسلامي از ما گرفته است از ياد بروند. با صداى بلند و بدون وقفه در جدال با فراموشى براى زنده نگهداشتن يادشان تلاش مى كنيم. ميخواهيم جاودانه شوند!

هشت ژوئيه ١٢ سال قبل براي اولين بار اسم زهرا(زيبا) كاظمي را ساعت ٨ صبح از اخبار راديو مونترال شنيدم. گوينده اي كه سالها بود همراه قهوه صبح صدايش را ميشنيدم، ان صبح هشت ژوئيه با شنيدن صدايش و خبري را كه مي خواند فنجان قهوه در دستم خشك شد! 
"زهرا كاظمي خبرنكار عكاس مونترالي جلوي زندان اوين هنگام عكاسي از خانواده زندانيان سياسي، دستگير شده و بر اثر شكنجه شديد در كما بسر مي برد." 
در آن صبح دوازده سال قبل هيچ آشنايي با زهرا كاظمي نداشتم و حتى تصورش را هم نمي كردم كه در كمتر از يك ماه تمام هر آنچه كه به زيبا تعلق داشت بدست من سپرده شود! بارها در مورد آشناي با زيبا و پسرش آستفان در گفتگوهاي مختلف گفته و نوشته ام و شايد لزومي براي تكرار نباشد. فردا ١١ ژوئيه ٢٠١٥ دوازده سال از اين جنايت جمهوري اسلامي مي گذرد! در صبح ١١ ژوئيه ٢٠٠٣ در بيمارستان بقيه الله ماموران بدون اطلاع خانواده اش اكسيژن زيبا را قطع كردند.

زيبا زنى پرشور، مرموز، و شجاع كه در سن ٤٥ سالگي با ورودش به كانادا عكاسي را بطور حرفه اي آغاز كرد. دوربين براي زيبا ابزاري شد براي ثبت زيباي ها و هم تلخي ها و سختي هاي كه در جهان مي گذرد و او سخت دلنگرانشان بود. 
بارها و بارها براي انتخاب عكس و كار براى نمايشگاههايش غرق عكسها و نگاتيوهاي زيبا شدم! دنياى كه شايد كلام از توضيحش ناتوان باشد. زيبا عكاس مستندساز بود، تقريبا به همه جاهاى خطرناك دنيا سفر كرد مثل افغانستان (در دوراني كه هنوز طالبان در بسيار از مناطق افغانستان حاكم بود)، عراق، فلسطين ، اسرائيل، افريقا، هايتي و…. 
حضور زيبا در شرايت جنگى و بمباران و مرگ براى ثبت هيجانتان مورد پسند خبرگزاريها نبود. تمركز زيبا تنها روى مردم بود و بيش از هر چيز لنز و دوربينش راوي داستانهاى زنان و كودكانى كه فريادهايشان به گوش كسي نمي رسيد و نمي رسد! اهميت به جزئيات خيلي كوچك اما در نگاه او مهم راه گزارشگري او بود. زيبا عكاسى بااستعداد, راوي صادق و پر جرئت كه با دوربينش داستان مي نوشت.

يكى از محبوب ترين عكسهايم از مجموعه كارهاي زيبا كاظمي، عكسيست كه در اكتبر ٢٠٠٠ در فلسطين گرفته است. صحنه اي سورياليستي، خياباني را نشان مي دهد پر از ماشين و لاستيك سوخته كه نشان از درگيرى روز ياشب قبل دارد. در گوشه راست عكس هنوز لاستيكى در حال سوختن است. اما راوي ما تنها هدفش گزارش خرابى و جنگ نيست بلكه در ميان اين همه سياهي و مرگ او بدنبال ثبت زنگى ست. دختر كوچكى با كوله پشتي مدرسه اش براى رفتن به مدرسه از ميان انهمه وحشت و تباهي در حال عبور است!


شهرزاد  ارشدي 


١٠ ژوئيه ٢٠١٥ مونترال