آسو:

سیروس علی‌نژاد

سیزده سال پس از مرگ، با انتشار خاطراتش؛ این دفتر بی معنی، ایرج افشار بار دیگر در میان ماست؛ با این تفاوت که این بار کم‌حرفی و بی‌حوصلگیِ همیشگی را کنار گذاشته، و زندگی خود را از اول تا آخر، با چهره‌ای گشاده روایت می‌کند.

زندگی‌اش در دوران کودکی، در باغ و بستانی گذشته است که در آن سیب و گلابی و انگور و زردآلو و هلو و آلبالو و خرمالو، هر یک به فصل خود می‌رسید و کام ساکنانش را شیرین می‌کرد. میوه‌ها چندان زیاد بود که اهالی خانه از عهده‌ی آن بر نمی‌آمدند، «سینی می‌کردند و پدر برای دوستانش می‌فرستاد». مشهدی حسن، خدمتگزار خانه که «لهجه‌ی یزدی‌اش دل می‌ربود»، پیری بود «دلپذیر و دوست‌داشتنی» که از بشره‌اش «جوهر مهربانی و عطوفت می‌تراوید». شب‌ها سر به دامان او می‌گذاشتند و با زمزمه‌ی قصه‌هایش که از مهتر نسیم و حسین کُرد و ... و یا حوادث روزگار جوانی خود می‌گفت به خواب می‌رفتند.

باغ و بستانی که از آن می گوییم در خیابان پهلوی واقع بود آن هم در کنار خانه و باغ و بستان رضا شاه، و چنان وسیع و بزرگ که آن را «دربند دکتر افشار» می‌گفتند. اما این همسایگی با رضاشاه به حالشان مفید نیفتاد. به خاطر حفظ امنیت شاه، مجبور شدند آنجا را ترک کنند و به باغ و بستان دیگری در باغ فردوس شمیران بروند که چیزی از باغ و بستان اول کم نداشت بلکه از آن با طراوت‌تر بود.

اما زندگی‌اش اگر برای خواننده‌ی خاطرات غبطه‌برانگیز باشد که هست، تنها بالیدن در این باغ و بستان‌ها و بزرگ‌شدن در یک خانواده‌ی اشرافی نیست، زندگی تمام‌عیار فرهنگی است که بی اعتنا به مال و ثروت خانوادگی از دوران جوانی آغاز می‌شود و تا پایان ادامه می‌یابد. نام ایرج افشار، کتاب و کتابخانه و سفر و ایران‌شناسی و نسخه‌شناسی و مانند اینها را به یاد می‌آورد و بیشتر از اینها یادآور فضاهای فرهنگی است که او خود به عنوان رئیس کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران پدید می‌آورد.

برو به آدرس