آسر:
مصعب ابو توهه
وقتی که جنگ به سراغ غزه آمد، من و همسرم نمیخواستیم غزه را ترک کنیم. میخواستیم کنار والدین و خواهران و برادرانِ خود بمانیم زیرا میدانستیم که خروج از غزه یعنی ترک کردنِ آنها. حتی وقتی که مرز مصر به روی صاحبان گذرنامههای خارجی، از جمله مصطفی پسر سهسالهی ما، باز شد باز هم در غزه ماندیم. آپارتمانِ ما در طبقهی سومِ ساختمانی در بیت لاهیا، در شمال نوار غزه، قرار داشت. برادرانم در طبقات بالا و پایینِ ما زندگی میکردند، و پدر و مادرم در طبقهی همکف بودند. من کتابخانهای پر از کتابهای محبوبم داشتم.
بعد از مدتی هواپیماهای اسرائیلی اعلامیههایی روی سرمان ریختند و هشدار دادند که آن محله را ترک کنیم. در نتیجه، همگی به یک آپارتمان دوخوابهی قرضی در اردوگاه آوارگان جبالیا رفتیم. طولی نکشید که فهمیدیم بمبی خانهی ما را ویران کرده است. اردوگاه آوارگان هم از حملات هوایی در امان نبود و عدهی زیادی در فاصلهی چندصد متریِ ما جان باختند. پس از مدتی، پدر و مادرمان دیگر به ما نمیگفتند که در نوار غزه بمانیم.
آپارتمانِ ما در جبالیا هم دیگر جای امنی به شمار نمیرفت. بنابراین، دوباره نقل مکان کردیم و به یکی از مدارس «آژانس امدادرسانی و کاریابیِ سازمان ملل» رفتیم. همسرم، مرام، با تعداد زیادی زن و کودک در یک کلاس میخوابید. من با دیگر مردها بیرون میخوابیدم و قطرات شبنم را روی گونههای خود احساس میکردم. یک بار صدای اصابت ترکش در مدرسه پیچید، مثل این بود که یک فنجان چای از روی میز بیفتد.
حالا دیگر من و مرام از ترک کردن غزه حرف میزدیم چون میدانستیم که این تصمیم فقط به ما ربط ندارد و پای هر سه فرزندمان در میان است. در غزه، هیچ کودکی واقعاً کودک نیست. پسر هشتسالهی ما، یَزَّن، میخواست اسباببازیهایش را از زیر آوارِ خانه بیرون بیاورد. بچهها در این سن یاد میگیرند که چطور نقاشی بکشند، فوتبال بازی کنند و عکس خانوادگی بگیرند. اما او داشت یاد میگرفت که در هنگام بمباران چطور مخفی شود.
برو به آدرس
نظرات