تهمینه فقط یه چیز می خواد
جهانشاه جاوید
داشتم دنبال ویدیوهای خبری در مورد ایران می گشتم چشمم خورد به مصاحبه کریستیان امانپور با یه مقام آمریکایی. بیست سی ثانیه بیشتر دوام نیاوردم.
به جستجوم ادامه دادم. دیدم اه! تهمینه هم تو یکی از این کانال های تلویزیونی صحبت کرده. می بینم بعد از بیست سال یا بیشتر جذابیت جادویی اش رو هنوز داره. باز دارم خل می شم.
طرفای سال ۲۰۰۰ بود رفته بودم کنفرانس مطبوعاتی با شرکت چند نخبه اصلاح طلب که به دعوت دانشگاه کلمبیا از ایران آمده بودن. آخر جلسه زنی بلند شد تند تند چند تا سؤال پرسید. معلوم بود از جریانات داخل ایران خیلی مطلعه. تا بصورتش نگاه کردم چنان هوش از سرم پرید که با هر صدایی که از دهنش درمی آمد، با هر حرکت چشماش، حالی به حالی می شدم.
شعوری که نداشتم، از دست دادن عقل با یه نگاه هم تازگی نداشت. اما هیچوقت تا این حد به له له نیافتاده بودم.
دعوتش کردم با هم بریم به تماشای مسابقات تنیس US Open که همون بعدازظهر در Forest Hills برگذار می شد. سوار مترو شدیم. تمام مدت یه ریز حرف می زد. از ماجراهاش در داخل و خارج ایران. من هم مثل توله سگ زبونم یه ور آویزون بود و چشمام هیز و هار. می خواستم قورتش بدم.
توی استادیوم تنیس دستامون تو دست هم بود، انگشتها قفل.
وقتی برگشتیم شهر، بردمش به Macy’s. گفتم هر لباسی می خوای انتخاب کن. یه قرون نداشتم اما کردیت کارد که داشتم. فداش بشم! تهمینه چند دفعه رفت داخل رختکن و با لباسای جورواجور آمد بیرون جلوی آینه پز داد. ای بمیرم برات!
همون یه روز و یه شب با هم بودیم و دیگه ندیدمش. تو این سال ها از این و اون می شنیدم که برای این رادیو و اون تلویزیون و فلان روزنامه کار می کنه و به سرعت از نردبان ترقی بالا می ره. و چقدر حرف بی ربط پشت سرش که یه لشگر مرد رو لت و پار کرده.
کرده که کرده. نوش جونش. تهمینه فقط یه چیز می خواد. فقط یه آرزو داره. سوار مترو که بودیم حرفی زد که برام خیلی خنده دار اومد. گفت: «من می خوام کریستیان امانپور بشم.»
حالا کم کم داره می شه و به ما می خنده.
و سالها بعد دخترکی پرشور در مترو به جوانی مشتاق از آرزوهاش میگه که میخواد روزی تهمینه باشد...
دقیقن نگارمن عزیز. زنان هم وقتی بلندپروازی می کنن هیچی مسیرشون رو عوض نمی کنه. با پشتکار جلو می رن.
حالا بعد از اینکه با هم بهم زدین, آیا لباس و کادویی رو که براش خریده بودی پس فرستاد؟
اینجاست که تفاوت دختر ایرونی های سنتی و مدرن را میبینی!
چیزی نبود که بهم بزنیم. من دنبال کار خودم بودم، اون دنبال کار خودش.
یه روز و یه شب ... یه تنیس و یه پیرهن ... زدی توش و الفرار؟
"به سرعت از نردبان ترقی بالا می ره. و چقدر حرف بی ربط پشت سرش که یه لشگر مرد رو لت و پار کرده."
ما آقایون، در مورد خانمها هم که مطلب مینویسیم، داریم خودمون رو افشا میکنیم!
جالب بود جهانشاه عزیز.
نفهمیدم چرا دوستیتون انقدر کوتاه مدت بوده.
هر دو روزنامه نگار (خبرنگار) میتونستید خیلی حرف با هم داشته باشید.
من گفتم که وقت ندارم داستانهای خیلی بلند بخونم، ولی این یکی دیگه خیلی تلگرافی بود، نه؟
در ضمن نمیدونم چه هیزم تری به این بابا فروختی که همیشه و همه جا دنبالت میاد که یه نیشی بزنه :))
اصلا خودش هم نمیفهمه چی میگه.
موفق باشی.
ممنون سوری جان. من اون موقع صبح تا شب سرگرم iranian.com بودم و اون هم به شدت دنبال کارهای ژورنالیستی خودش. بیشتر وقت ها در یک شهر زندگی نمی کردیم. از دو سه ماه پیش تصمیم داشتم درمورد دو زن بنویسم که هر دو ارزوهای بزرگی داشتن. یکی همین تهمینه که به آرزوش نزدیک شده و یکی دیگه که می خواست وزیر خارجه آمریکا بشه ولی نشد و نمی شه. دومی نوشتنش آسون نیست. به اضافه اینکه خیلی تصادفی تهمینه رو تو تلویزیون دیدم و شارژم کرد برای نوشتن یک یادداشت سریع.
منهم حسابی طرفدارشم!
ز سر تا به پايش به کردار عاج
به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
رخانش چو گلنار و لب ناروان
ز سيمين برش رسته دو ناردان
دو چشمش بسان دو نرگس به باغ
مژه تيرگي برده از پرّ زاغ
سر زلف و جعدش چو مشکين زره
فکنده است گويي گره بر گره
اقلا يه اسم ديگه از تو شاهنامه انتخاب ميكردي. فكر كنم همه فهميدند كه طرف مربوطه كى بود :))