باورم نمی‌ شد‌، چند بار خودم را در آئینهٔ مشاهده کردم، بلی،... من از اِمروز عینکی شده بودم‌، در تمام لحظاتی که دکترِ اُپتیک به عدسی‌ ها وَر می‌ رفت و حرف های قلمبه و سلمبه می‌ زد؛ من بیادِ زمانی‌ افتاده بودم که هر کسی‌ در آن دورانِ نوجوانی و جوانی‌ در شمیران عینک می‌ گذاشت با بچّه های دیگر گرم گرفته و برایش می‌ خواندیم: ... (نامِ طرف) میرزا قلمدون...!

حالا خودم شدم یکی‌ از همان میرزا قلمدونهایی که از این اشعارِ ما زجر می‌کشیدند و بنده خدا ها از گذاشتنِ عینک در مدرسه و خیابان شرم می‌ کردند. همچین هم تقصیر از ما نبود‌، شنیدنِ اشعار و دیگر دلقکی ها را توسطِ بزرگتر هایمان از قبل دیده بودیم‌، در دوران بچگی‌ نیز سَربه سر گذاشتن و دست گرفتن از لذّت بخش ترین اُموری بود که در آن زمان به ماها شادی می‌ داد.

راستی‌ این عینک از کجا آمد؟


بَنا به گواهی متونِ تاریخی و اسناد بر جای مانده؛ نخستین عینک ها در ایران بَر روی چشمِ چند نفر از فرنگ برگشته ها در طی دوران حکومت سلطان مظفرالدین شاهِ قاجار رؤیت شد و پس از آن چند دیپلمات ایرانی که برای آنان عینک تَجویز شده بود به استفاده از این وسیله روی آوردند، امّا واکنش مردم نیز در این میان منحصر به فرد بود، چنانچه جعفر شهری می نویسد:

 این عینک ها چنان بینندگان آن را به خود جلب می نمود که گمان می کردید آل (از طوایفِ شیطان) و دجّال دیده اند، چنانچه از لحظهٔ برخورد تا دور شدنِ از هم همچنان چهارچشمی زل زده به چشمان و عینکش خیره می شدند و پس از رّد شدن هم به طرفش برگشته دوباره و چندباره به عینکش می نگریستند و در یک چشم عینکی ها که با جملات به تَمسخر او بر می خواستند.

افراد عینکی معمولاً از قسمت شمالی شهر پا به جلوتر نگذاشته یا در صورتِ اجبار بدون عینک حرکت می کردند، اگر چه در آن نُقاط نیز از دست بچّه ها در امّان نمی بودند.

به تدریج عینک های آفتابی و دودی برای شکارچیان پیدا شد که تا حدی توانست زهرِ ننگِ عینک را برطرف بکند و عینک های بغل­دارِ خاک گیر برای مسافران که از گرد و غبار جاده ها و باد و سوز بیابان در امان بمانند، از عینک های شیشه گرد تیره و قهوه ای، با دو بغلِ چشمی از چرم سوراخِ هواکش دار که یکی سی شاهی تا دو قران توسّط دست­فروش ها و دوره گردها فروخته شد و پس از آن برای مطالعهٔ چشم ضعیف ها که (ذره بین) دستی پیدا شده، حالیشان کردند که عینک های سفید جلو چشم هم همین کار ذره بین را می کند. امّا هرگز این گروه که اکثراً از افراد مُسن بودند حاضر به قبول آن نشدند و زحمتِ ذره بین را که هم دستشان معطل گردیده هم با عقب و جلو بردن مدام برای تنظیم با خط چشمشان خراب می شد را پذیرفته اما ننگ عینک را نپذیرفتتد، چرا که آن را، هم از پدیده های آخر زمان دانسته که باید از او اعراض بکنند و هم تحفهٔ فرنگیِ نجس که نباید خودشان را همرنگ آنان بکنند، در حالی که ذره بینِشان هم از فرنگ آمده بود!


کم کم جالب توّجه بودن عینک ها که هر بیننده را به طرف خود می کشید وسیله ای شد که مُتظاهرین و فُکلی ها و بعضی بچّه اَعیان ها به آن رو بیاورند و عینک های مختلف پَنسی ظریفی نیز وارد گردید که موردِ استقبال قرار گرفت و طولی نکشید که نه تنها قبحش رخته شد، بلکه یکی از لوازم حَتمی خودآرائی به حساب آمد که هر جوان و خوش دَک و پُز یکی از آن را به چشم بزند و همراهِ آن عصا یا تَعلیمی ظریفی که به دست گرفته، دستمالِ کوچکی به صورت اَفشان از جیبِ جلوی سینه بیرون آورد و خود را با عَطر و اُدکلن خوشبو بکند، با ریش تراشیده و سبیل به طرف بالا تاب داده که آن را تکمیل بکند.

کارِ دکترِ اُپتیک تمام می‌ شود، دستِ آخر یک مدلِ پیتر سِلِرزی انتخاب می‌ کنم و جَلدی به خیابان رفته و زود با تاکسی‌ بِخانه بر می‌ گردم... خدا را شکر که هیچ کس من را ندید‌، ولی‌ هنوز اینوَر و آنوَرِ خودم را نگاه کرده و می‌ پیایَم... کس چه می‌ داند و شاید یک دلقکِ نَسناسْ از جائی سَر رسد و برایم بخواند:

شــــــــــازده عِـــیـــنـــکی میـــرزا قَـــلَمـــدون

عزّت زیاد

تابستانِ ۲۰۱۵ میلادی‌٫ پاریس.