قصیده اول ۱ - سرود های عرفانی [ مزامیر عشق ] محمود سراجی م.س شاهد

  
 تابلو های دلنواز از مختار کچچیان






.کلیه قصائد و مثنوی های مزامیر عشق من فقط از چند آیه شریفه از سوره شاهکار و جاودانه الرحمن نشات و الهام گرفته است مرا ببخشید که شعر من در حد شأن الرحمن نیست

در عظمت این سوره همین بس که محی الدین ابن عربی واضع مکتب وحدت وجود گفته

که [ پیامبر (ص ) اگر برای اثبات نبوت خود همین یک سوره را هم می آورد من به او ایمان می آوردم ].

متاسفانه در تقابل با این شاهکار الهی در کشور عزیز ما آنرا برای گریه کردن و در مجالس ختم مردگان و درگورستانها میخوانند. ای کاش جانشینان و مجریان احکام دین پیام عشق را هم از این آیات مهر و عشق میگرفتند و بجای کلاه سر نمی آوردند

[ قطعا خدای مهربان و عاشق زیبائیها از عمل ظالمانه و بکس بکش حاکمان فعلی اسلام در تمام دبیا    سخت آزرده خاطر است آزرده ....... ]


محمود سراجی م.س شاهد 



راز و نیاز



ای در همه جا محیط و غالب



وای رب جلیل انس والجان



عقلم بستان و شهپرم ده



ای بال و پر شکسته بالا ن



با آتش عشق عالم افروز



یکبار دگر مرا بسوزان



خاکسترم ار حجاب من شد



بادش ده و در عدم بیفشان



عشقم ده و عشق خالصم ده



زآن عشق که درد اوست درمان



هر چند که در بضاعتم نیست



جز قال و مقال و شطح و کفران



هر چند که ظرف قدرت من



هرگز نبود حریف میدان



از عشق مدد گرفته ام باز



تا باز کنم گره ز انبان



یک کوزه بدست و در تفحص



خواهم بروم به قعر عمان



یک ذره خاک و کمتر از خاک



خواهد برسد به راز پنهان



از بال و پرم حجاب بردار



خواهم بپرم برون ز امکان



جائی که بجز تو کس نباشد



بالاتر از ابتدا و پایان



جائیکه حجاب میم احمد



حد گشت و احد نداد میدان



میمی که حجاب عشق گردید



هنگام عروج شامگاهان



آنجا که دگر گذر ندارند



جبریل امین و جان نثاران



آنجا که ملائک مقرب



پر ریخته از صلابت آن



جائیکه برون ز فهم و درک است



وآنجا نرسد به عقل شیطان



یبقی همه وجه ذوالجلالت



باقی همه سائلان فی الشان



[....... وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ .]



هر هست که هست نیست آخر



وآن نیست توئی که نیستی فان



[........ كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ ]



لا ...بر سر لا اله... الا



رمزی ز صمد بود نه اعیان



کاین سر به مهر در نگنجد



در عقل عقال و وهم اذهان



این لاء برون ز وهم و اوهام



طامات به زعم و فکر خامان



تنها صفت زبان عشق است



در وصف جمال جان جانان



عشق است در این کنایه حاکم



مهر است در آن چو خوشه افشان



عشق است به هر زبان که گویند



در وصف تو کافر و مسلمان



عشق است چه حق چه بت پرستی



حق است چه بت چه بت پرستان



من قا صرم از بیان این شطح



من عاجزم از دلیل و برهان



آن سا ن که پرند کاخ پیله



زائیده ز تخم ریز نوغان



عالم ز صمد گرفته نشئت



زیرا که ز عرصه زاید اعیان



این مایه که در خمیره خود



واز گستره ضمیر تابان



دارد هنر تنوع نوع



گردد به هزار گونه الوان



یک بارقه از صمد گرفته



کافتاده چنین بحال جولان



ای جمله صمد به حد مطلق



وای ذات تو بی زوال و خسران



خالی ز جهان جهان پر از تو



بی جان و تنی و بر همه جان



تنها صمد تو زاده این عشق



با لم یلدت مرا نسوزان



لم یولد تو به عینه حق است



جان ولد آن دگر بگردان



من زاده عشق اگر نبودم



یا خود ولدی ز کنز پنهان



گر عکس رخت نبود ساری



بر کنه عدم به زایش جان



گر پرتو حسن غیر حسن است



ور جان نبود به عینه جانان



وار صورت منعکس به مرآت



با صاحب خود نبود یکسان



پس قصد تو از بیان اعرف



در وصف که بود غیر انسان



من کیستم ای تو رمز هر راز



من چیستم ای رحیم رحمان



من گمشده در وجود خویشم



یارب تو مرا بمن شناسان



. م.س شاهد