داریوش رفیعی زمستان آمد و زمستان هم رفت. او ۴ دیماه ۱۳۰۶ در شهر بم به دنیا آمد و در دوم بهمنماه ۱۳۳۷ جوانمرگ شد و آن صدای گیرا و حزین برای همیشه خاموش شد.
رفیعی با مجید وفادار آشنا شد. وفادار آهنگساز و نوازندهی ویولون و از شاگردان رضا محجوبی بود. وفادا ر بیش از ۴۰۰ قطعه ساخته است و تا سال ۱۳۳۹ رهبر ارکستر شماره ۳ رادیو بود. این آشناییها برای رفیعی بسیار مغتنم بود. ترانهی “زهره” و “شب انتظار” و “گلنار” محصول این همکاری با وفادار است. داریوش رفیعی با حواد بدیع زاده نیز دوستی نزدیکی پیدا کرد به شکلی که بسیاری آنها را عضوی از یک خانواده میدانستند. داریوش رفیعی به کمک بدیعزاده در سال ۱۳۲۹ به طور مداوم در رادیو برنامه داشت.
رویز خطیبی، طنزنویس و ترانهسرا که از نخستین فیلم سازان ایران نیز بود در شرح خاطراتش مطلبی در مورد رفیعی مینویسد:
حدود ساعت ۱۰شب، من در دفتر روزنامهام مشغول کار بودم، برف سنگینی میبارید،ناگهان حس کردم که کسی، به شیشهی پنجره میزند. پشت پنجره که مشرف به خیابان بود، داریوش را دیدم سر و پا برهنه، بدون کت و شلوار و کفش، با عجله در را به رویش باز کردم. مست مست بود،روی یک صندلی افتاد. صورت وسر و بدنش خیس بود و جورابهایش گلآلود شده بود. پرسیدم:”این چه وضعی است؟
گفت: همینجا، سر میدان فردوسی یک آدم مستحق را دیدم که لخت و عور بود و از سرما میلرزید، من هم کت و پالتو و کفشم را به او بخشیدم، فورا از توی کمد خودم،برایش پیراهن و شلوار وجوراب آوردم و حرارت بخاری را بیشتر کردم تا بلکه زودتر بدنش حشک شود…
پیرامون مرگ رفیعی شایعات بسیاری در همان زمان فوت در جریان بود. از آنجا که او بر اثر تزریق آمپول کزاز و در حالی که تنها ۳۱ سال سن داشت درگذشته بود بسیاری مرگ او را بر اثر تزریق مواد مخدر دانستند. این شایعه تا کنون هنوز ادامه دارد.
مادر رفیعی از لحظات پیش از مرگ داریوش چنین میگوید:
بعد از ظهر، داریوش در خانه بود، داشتیم حرف میزدیم. زیاده از حد خوشحال بود و داشتیم گل میگفتیم و گل میشنیدیم. مثل اینکه احساس کرده بود دارد همه چیز تمام میشود! همه حرفهایش بوی محبت میداد. بوی زندگی. شاید هم یک زندگی جدید. بدون قیل و قال. بدون حرفهای نامربوط، بدون گرفتاریهای خاص و عشقهای نافرجام.
راحت تکیه داده بود و حرف میزد. خوشحال شده بودم که داریوش این با محبتترین آدم زندگیام راحت و آسوده است. ولی او داشت همه را گول میزد؛ آری گول میزد، حتی خودش را. چرا که ناگهان نشست و به من خیره شد و دستش را پشتش گذاشت. حالت درد شدیدی را در قلبش احساس کرد و در حال فریاد و ناله گفت: تمام شد… خداحافظ.
و من یک دفعه وارفتم. این صدا خشکم کرد. آتشم زد. نه، داریوش نباید تمام میشد؛ نباید محو میشد و از بین میرفت. به سرعت و با زحمت، او را به بیمارستان رساندیم. به من گفتند کزاز گرفته. داریوش رفیعی، داریوش من، آدمی که صدایش آتش بر جانها میزد، کزاز گرفته بود. آن سوزن لعنتی، آن درد کشیدنهای بیپایان، حالا به اینجا انجامیده بود؛ چه میشد کرد؟ چه کار باید میکردم؟
نظرات