مینا
نوشته پریوش جوکاری
H & S Media
پریوش جوکاری متولد 1349 در شهرستان فسا به دنیا آمده است. در دانشگاه پیام نور شیراز ادبیات خوانده و با شرکت در کلاسهای داستاننویسی خانهی فرهنگ به تمرین نوشتن پرداخته است. وی اکنون مدرس ادبیات فارسی است شعرهای او پیش از این در نشریههای ادبی "کارنامه" و " عصر پنج شنبه" به چاپ رسیده است: داستان بلند "مینا" میخواهد بگوید؛"زنها در جهان وقتی برای هدر دادن ندارند."
چکیده
فردا یک قرار ملاقات دارم. میخواهم برای اولین بار یک نفر را اگر بشود؛ ببوسم. من اهل حاشیه رفتن نیستم. اما فقط آدمی که تمام عمرش حاشیه رفته باشد میتواند چهل سالگی را پشت سر بگذارد و هنوز هیچ کس را نبوسیده باشد! توی روزنامهی محلی «هزارهی سوم» کار میکنم. اسم پر طمطراقش بر سر در دفتری دور و بر «امیری» است. بوی بازار ماهی فروشها تا این جا میآید. صداهای درهم و برهم نامرئی در میآمیزد با غرغر دلتنگی و نالهای از سر پا درد و برفک تلویزیونهای مبلی بلر. هوا مثل جهنم گرم است و بوی ترشی گاز توی هوا پدر آدم را در میآورد. توی این دفتر هیچ کس مطابق قوانین ادارهی کار پول نمیگیرد. هر کسی امروز هست و فردا نیست. روی قندان پشه نشسته و این عادی است. با این همه کارمندان لباسهای خوش دوخت میپوشند و این غیر عادی است وقتی حتی پنجرهای نیست که بیرون را نگاه کنیم و خبرها را از خودمان در میآوریم. اصلاً علت قبولی من همین بود که یک مصاحبه در سطح شهر از خودم ساختم! اما هنوز قبول نکرده بودم روسری سر کنم و برایشان جالب بود که عادت نداشتم دامن بپوشم.
یک مصاحبهی از من در آوردی نوشتم با چند زن و مرد در سنین مختلف و شخصیتهای متفاوت، یکی از آنها خانه دار بود، سرزنده و زبان دراز و حاضر جواب، نیش و کنایه میزد وخودش از خنده ریسه میرفت. اسمش را گذاشته بودم «سوسن دیانت» سردبیر گفت: این، باید با ما کار کند. گفتم: وجود ندارد. آقای اسفندیاری! توی ذهن من است. سردبیر نمیخواست حرفش را پس بگیرد. گفت: میدانم. منظورم این است که ما این جا به آدمهایی مثل خانم دیانت نیاز داریم و من دوباره گفتم: خب او فقط در ذهن من است و سردبیر با لحن سردی گفت: منظور مرا نمیفهمید و من سکوت کرده بودم. سردبیر هم سکوت کرده بود. خیال میکردم او احمق است و باید زیر دستش کار کنم. من زیر دست احمقهای زیادی کار کرده بودم. احمقها چیزهای مشترک زیاد دارند ولی بزرگترین چیز مشترکشان این است که موفقاند. موفقتر از آنها که بیشتر میدانند. وقتی مرا به اتاقم راهنمایی کردند. صندلی خالی و میز خالی آن جا نبود. چند نفر نگاهم میکردند که بعداً وقتی بیشتر شناختمشان فهمیدم آنها هم احمقاند و فهمیدم احمقی، درجههای مختلفی دارد. یک صندلی کهنه پیدا کردم و کنار آن احمقها نشستم و میدانستم که بیشتر از آنها میفهمم. بعد پیش از این که سلام وعلیکی کنیم؛ گربهای میوی طولانی سر داد و آنها خندیدند و من مثل هر تازه واردی دل شکسته شدم با این که ممکن هم بود به من نخندیده باشند. من دنبال گربه در اتاق میگشتم با آن که میدانستم که گربه بیرون است و همه بیشتر خندیدند و من مثل هر تازه واردی به دل گرفتم. اگرچه آنها هیچ مقصودی نداشتند. با آن که یکی گردن کشید و دنبال گربهی خیالی گشت و میتوانست ادای مرا در آورده باشد. اما این طور نبود. همیشه تازه واردها اعتماد به نفسشان از دست میرود و همین طوری میشوند که من شدم ولی من ابزار دیگری داشتم. میتوانستم آدمها را تحقیر کنم با پرسیدن سؤالهایی عجیب و غریب که فی البداهه به ذهنم میرسید و گفتم: خودتان هم میخوانید؟! به روزنامهی روی میز اشاره کردم. بعد روی صندلی نشستم و دفتر و دستکم را در آوردم و شروع کردم به نوشتن مصاحبههای از من در آوردی دربارهی موضوعات روز. وقتی داشتم مینوشتم خودم را توی نخلها مجسم کردم. بچههای پاپتی مفو دنبال هم میدویدند. به یکی از بچهها خیره شدم. چشمانش برق میزد. از سیارهی دیگری آمده بود. مثل شازده کوچولو اما سیه چرده بود و موهایش وز بود. غمگین هم نبود. بچههای روزنامه تمام روز به همه چیز میخندیدند. از هر چیزی، نکتهی خنده داری در میآوردند و ریسه میرفتند. خیلی خوشحال بودند. عصر با هم زدند بیرون و من هنوزخم شده بودم روی نوشتههایم با موضوعات نه خیلی داغ اجتماعی ولی باید حواسم را جمع میکردم که چیز دیگری نشود. نمیدانم چطوری حواسم را جمع میکردم انگار درونم آدم عاقلی بودکه بیشتر از من میفهمید و خودش این کارها را انجام میداد. در اتاقی که هیچ پنجرهای نداشت باید پنجرهای در خیالم میساختم که آن طرفش گل محمدی باشد و درخت یاس و کلاغ پیر و گنجشک بالغ و آب جوی و درویشی که گدایی میکرد و همه میگفتند گدا نیست و پول بهش میدادند با احترام و شرمندگی و عذاب وجدان. چون او گدا نبود و اگر پول میگرفت بر ما منت میگذاشت. من این پنجره را در ذهنم از چوب ساختم. از چوب درخت گردو و شکل دایره طراحیاش کردم. یک دایرهی بزرگ و دیگر از بودن در این اتاق به وحشت نمیافتادم. نمیدانم همکارانم کجا رفتند ولی میتوانستم حس کنم مکعبهایی تو خالی از فاصله میان ما قرار دارد. تا این که سردبیر دماغ به دماغ با من در اتاق ایستاد. دهانش بوی سیر میداد. شاید دالعدس خورده بود. یا دمپخت سیر. عینک ریبناش را از روی چشم برنمیداشت. نمیدانستم به کجا نگاه کنم. به گزارشهای از من در آوردی نگاه کرد و سری تکان داد. گفت: کجا گزارش تهیه کردی؟ انگار یادش رفته بود مرا برای همین استخدام کرده که از ناکجا گزارش تهیه کنم. خواستم حرفی بزنم که از من دور شده بود. کاری که همه با من میکنند. کاری که من از همه میخواهم بکنند. در اطرافم خلوت، سکوت و آرامش میخواهم. نمیدانم چرا سکوتهای زیر تختها و میان لباسهای زیر سکوتهای واقعیتری به نظر میرسد. از یکی از گزارشهایم بوهای دیگری به مشام میرسید و سردبیر مرا خواسته بود که در دفترش بودم. نمیدانستم چه توضیحی بدهم. برای بعضی چیزها توضیح دادن سخت است. روی صندلی نشستم. صندلی صدا داد. احساس کردم صندلی توضیح داده و بس است. سردبیر که صاحب امتیاز هم بود و پستهای دیگر هم آن جا و جاهای دیگر داشت؛ گفت: خب! خب را جوری گفت که آدمهای عاقل میگویند ولی او احمق بود. میخواستم بگویم: تو احمقی! گُه! انگار لبخند یا پوزخند زدم چون برآشفته شد. احساس کرد دارم دستش میاندازم. با نگاه، با سکوت، با حرکات بدنش از من خواست بیشتر دقت کنم. خطوط را بشناسم. دردسر درست نکنم. درست وقتی که فهمیده بودم چه میگوید. شروع کرد به حرف زدن. آن قدر حرف زد که حرفهای اول و اصلیاش رنگ باخت و در ذهنم فراموش شد و وقتی از اتاقش بیرون آمدم فقط تق تق کوبیدن خودکارش بر میز، قژ قژ کشیدن صندلی چرخانش بر سرامیک و فین فین کردن از آن طرف دیوارها و باز و بسته شدن در و جیغ پرندهای و خیلی صداهای دیگر یادم میآمد ولی این که سردبیر چه گفته یادم نمیآمد. سردبیر دیگر مرا نمیدید. انگار ما با هم آشنایی نداشتیم. من گزارشهای از من در آوردی را میدادم به منشیاش که میگفتند با او رابطه دارد و نمیدانم دیگر چه میشد. منشیاش لابد نوشتههای مرا در رختخواب یا جای دیگری یا همین جا به او میداد. یا هر جا که هورمونهایشان میزد بالا و مجبور میشدند مثل سوسکهای توی دستشویی به هم بچسبند. گزارشهای من در روزنامه در میآمد و من همهاش را نمیخواندم. شاید هم روی نوشتههای من میخوابیدند یا روی برگهای روزنامه. نوشتههایی بود برای احمقها و جوری که توجه احمقها را به خود جلب کند. منشی سردبیر همیشه انگار چیز خوشمزهای خورده باشد؛ آب دهانش را قورت میداد و آرام بود. یکی گفت توی بغل سردبیر بوده. یکی که چند وقت بعد اخراج شد. من هم تا مدتی به تصویر منشی در بغل سر دبیر فکر میکردم. به این فکر میکردم که وقتی کسی را بغل کنی چه میشود؟ یا ببوسی؟ یا دستش را بگیری. از یکی از دخترها پرسیدم. بعد پچ پچ شد و بعد همه ناباورانه نگاهم میکردند. فهمیدم که صداقت و خنگی مرز ظریفی دارد. وقتی خیلی صادق باشی کمی خنگ به نظر میرسی. دلیلش را نمیدانستم ولی این طوری بود. بعد حس کردم از من دورتر شدهاند. دورتر از جاهایی که خودم برایشان انتخاب کرده بودم و شنیدم که میگفتند سردبیر همهی دخترها را یک بار بغل کرده ولی مرا بغل نکرده بود. پس دروغ بود. دروغ زیر قابها قرار دارد. زیر رومیزیها و زیر زیرها. باید دروغهایی که از اول دنیا تا حالا گفته شده خیلی زیاد باشد. نصف روز به این فکر میکردم اما نمیتوانستم به کسی بگویم. نصف دیگر روز هر که هر چه از من پرسید؛ دروغ میگفتم و حس میکردم دهانم پر از حباب میشود و دارم سنگین میشوم و یک جاهایی دیگر داشتم گیر میکردم و فکر کردم باید بس کنم. دروغ در آدم حل نمیشود. مثل قند نیست و این بار هم در قندان باز بود و روی قندها پشه نشسته بود. یکی از قندهای زیر را برداشتم و گذاشتم توی دهانم که زود آب شد. برای این که دیگر دروغ نگویم باید دوش میگرفتم و زیر دوش که بودم صدای آب را میشنیدم؛ صدای لیف و نرمی صابون به نظرم آشنا میآمد. صابون مهربان بود. دلم سوخت. نمیدانم اشکی ریختم یا صابون رفت توی چشمم. تلفن زنگ میزد و من در حمام بودم. تلفن همیشه بیوقت زنگ میزند. وقتی در دستشویی و حمام هستی. دلم میخواست زنی که دیروز توی اتوبوس دیده بودم به من زنگ بزند همان که موهایش را مصری کوتاه کرده بود و کت و شلوار اُخرایی پوشیده بود. شلوارش بیتیلی بود. همه توی اتوبوس بهش بد و بیراه میگفتند. آخر سر چند نفر دم گرفتند که؛ مرگ بر بیحجاب! هیچ نمیگفت. آن قدر که او ساکت بود؛ سنگ ساکت نبود. اما چرا باید به من تلفن کند. اگر زرنگ بودم وقتی پیاده میشد دنبالش میرفتم. حتماً تند میرفت یا شاید میدوید. میخواستم ازش بپرسم این همه سکوت را چطوری توی خودش جمع کرده. آب رفت توی گوشم. سرم را از زیر دوش بیرون کشیدم و کج کردم. همان جا توی حمام یک گزارش ساختگی آمد توی ذهنم. گزارشی از «آرام» زنی بدکاره. این طوری پول در میآورد ولی میرفت «حصیرآباد»ها و میداد به مردم بدبخت. برای دخترهای دم بخت جهیزیه میخرید. خرج عمل بنده خداهایی میداد که آه در بساط نداشتند. سردبیر گزارش را پرت کرد جلویم. حس کردم هنوز کف صابون توی چشمم است ولی توی اتاق سردبیر بودم. به بدترین شکل ممکن از خودم دفاع کردم. جوری از خودم دفاع کردم که بچهای با دهان پر میگوید که چیزی توی دهانش نیست. خیلی ابلهانه و نخ نما. با کلمههای معمولی یک زن بیسواد که از منش یک روزنامه نگار خیلی دور بود. حس میکردم کلمهها و حرفهای اصلی و منطقی را جایی جا گذاشتهام. من من میکردم و این پا و آن پا میشدم. سردبیر که صدایش از دنیای دیگری میآمد گفت که دارم از حد میگذرانم و این چه گزارش گندی است که همه چیز را سیاه جلوه میدهم و من گفتم چنین کسی را میشناسم. واقعیت دارد و نداشت و این ادامهی دروغهای روز قبلم بود. اصرار میکردم که او وجود دارد و وقتی او گفت: میدانم که وجود دارد. خیلی متعجب بودم که دروغم را باور کرده. اما نمیدانستم صدای من چگونه به گوش او در یک دنیای دیگر میرسید. ما از هم خیلی دور بودیم. باید اتوبوس میگرفتیم که به هم برسیم. روز بعد بود که یکی به من گفت آن زن همان نبود که آمده بود هفتهی قبل پیش سردبیر و من با صدایی که بیشتر صدای یک شیء بود تا یک انسان گفتم: او را ندیدهام. چند روزی همه دربارهی آن زن حرف میزدند و این که از کدام کارش بیشتر لذت میبرد. از کمکهایش به مردم و یا از کثافت کاریهایش و چون دیر شده بود که بگویم واقعی نیست خودم هم در این بحث شرکت کردم و نظر خودم این بود که از کمکش به مردم بیشتر لذت میبرد. داشتم از دروغم لذت میبردم و سر در نمیآوردم که چرا دروغ لذت دارد. یکی میگفت: از هردو به یک اندازه و برای همین است که بین این دو تا گیر افتاده است. این نظر توجه همه را جلب کرد. بعد همه کارهای او را با جزییات برای هم تعریف میکردند و کیف میکردند. بعضی کارهایش را درگوشی میگفتند و من از پنجرهی خیالی دایرهای که ساخته بودم نگاه میکردم به او که صورتش را چسبانده بود به پنجره و چشمانش سرخ بود و انگار مجسمه بود و همان وقت، فکر کردم باید مجسمهاش را در یکی از میدانهای شهر بسازند. باید در همهی شهرها به جای مشاهیر مجسمهی فاحشهها و آدمکشها، خیانتکارها و.... نصب شود. این آدمها خیلی بزرگتر از همه هستند چون توانستهاند به خودشان گند بزنند. به نظرم رسید کسانی که خودشان را گند زدهاند؛ آدمهای بزرگ تریاند چون از خودشان، از گران بهاترین چیزشان گذشتهاند! بعد دیدم که آرام دارد آرام از پنجره دور میشود و وقتی دور میشود سر برمی گرداند مثل کسی که صدایش کرده باشند. اما کسی صدایش نکرده بود و باید دور میشد و دور شد. آن قدر دور که دیگر دیده نمیشد. شد مثل رودخانه و پیچید پشت نخلها، گم شد توی برهوت و گرما و چرا و چه. اما مطمئن بودم هنوز ادامه دارد. چیزهایی هستند که هیچ وقت تمامی ندارند. سردبیر و منشیاش وقتی همدیگر را بغل میکنند به کدام یک از حجمهای هندسی شباهت بیشتری پیدا میکنند؟ مثل کره میشوند یا مثل چه میشوند نمیدانستم. خیالم از بعضی از مرزها نمیتوانست رد بشود. داشتم بستنی لیس میزدم که به فکرم رسید میشوند مثل یک بستنی که روی آن شکلات میریزی ولی روی آنها به جای شکلات با مایع غلیظ هورمون پر میشود. بستنیام را دور انداختم. داشتم روی کاغذ مینوشتم هرزهها! باید هورمون را به صفر برسانید بعد ببینید عشق هست یا نه. یک چیزی یادم آمد. ناتورالیستها بودهاند انگار که در داستانها و آثارشان روی این چیزها خیلی فکر کردهاند. تصمیم گرفتم بروم مرور کنم ببینم موضوع چه بوده. نمیدانستم چقدر هورمون برایم مانده و چقدر وقت دارم. کاغذی ر ا که رویش نوشته بودم مچاله کردم و دور انداختم. شنیده بودم زنها ساعتی درونی دارند برای خودشان. نباید وقت بگذرد. زنها در جهان وقتی برای هدر دادن ندارند. باید به ساعت درونشان نگاه کنند. ساعت درونم روی چند بود؟ به ساعت مچیام نگاه کردم و لبخند زدم؛ با آن که خوشحال نبودم. این که ناراحت باشی و لبخند بزنی جنون آمیز به نظر میرسد ولی دیدم دارم به خودم بدجوری گیر میدهم و لگد زدم زیر آشغالی که گمان کنم پاکت خالی آب سیب بود. رفتم توی سوپرمارکت آب سیب خریدم و نوشیدم و یک تکه از آسمان را دیدم که فیروزهای بود. اگر میشد که با آسمان دامنی کلوش دوخت ماه کمرنگی که توی آن بود پایین دامن طلوع میکرد همان قسمتی که باید پس دوز میشد تا بخیهی چرخ، از روی ماه رد نشود. دلم میخواست چنان دامنی را برای یکی بدوزم. دلم میخواست در آن لحظه از داخل نخلهای سر راهم بگذرم. از داخل پروانههای سفید که هیچ وقت این جا ندیده بودمشان. حتماً تعدادشان خیلی کم شده بود. اما داخل خودم بودم. در آخرین اتاق یا سلولم حبس شده بودم. از کنار شمشادها و یک نخل بلند گذشتم که دلم میخواست نارنج باشد همان آن که دلم میخواست کارملا بخورم. اما دیگر گیر نمیآمد. روی دیوار پر از تبلیغات بود. پر از شماره تلفنهای جورواجور. شمارهی تخلیهی چاه خیلی رُند بود. یکی از آنها را بیآن که بخواهم از بر کرده بودم. وقتی رسیدم به دفترنقاش، بدون این که نگاهش کنم شروع کردم به حرف زدن، به توضیح این که چرا میخواستم ببینمش. صدایم نازکتر شده بود. الکی گفتم یک پژوهش دارم دربارهی سبک عکاسیاش و او با تندی و ترشرویی گفت: از کجا میدانید عکاسی هم میکنم؟ جواب بیسر و تهی بهش دادم. یک دروغ از همان نوع که مردم به راست یا به سکوت ترجیح میدهند. احساس کردم پوزخند میزند و بعد با تمام شهامتم به لبهایش نگاه کردم. کم و بیش شبیه عکسش بود و قابل قبول بود. لبی که دنبالش میگشتم همین بود. نمیدانم چطور باید بگویم لبی بود که باید باشد. لبی که لب است. اصل است. خودش است. حقیقت دارد. لبی لبالب لب!
مینا را از H & S Media خریداری کنید
نظرات